صبح روز بعد كه از خواب بيدار شديم. اول از همه رفتيم صبحانه خورديم.
بعد كه وسايلمون رو كه جمع كرديم كه راه بيفتيم. ديديم پاركينگ هتل پر ماشين هست، با تعجب به اين منظره نگاه ميكرديم، به نظرم اين موقع سال هيچ دليلي وجود نداره كه اينطور هتل شلوغ باشه.!
با يكي از رانندهها كه صحبت كرديم، فهميديم كه ديشب جاده بسته بوده و همشون با داشتن زنجير، شب مجبور شده بودند كه برگردند و شب رو در هتل بمونند! :)
صبح وسايلمون رو جمع كرديم و بعد از خوردن صبحانه راه افتاديم توي جاده. و از نقاط مختلف جاده ديدن كرديم.
نزديكيهاي ظهر هوا شروع به باز شدن كرد. مناظر واقعا قشنگ بود. ما كه از يك تپه بالا رفته بوديم تا مسير رو بهتر ببينيم. زير پامون يكسري شاليزار بود كه نصفش توي سايه و نصف ديگه توي آفتاب بود. روبرو هم پر از درخت ...
خلاصه كلي حال كردم.
اينقدر مطمئن بوديم كه زود برميگرديم كه هيچ كدوم حتي شارژر موبايلمون رو هم بر نداشته بوديم. از روز دوم ديگه صداي موبايلامون در اومده بود. باز وسط راه يكجا شارژر براي موبايل دوستم پيدا كرديم. و من موبايلم رو دايورت كردم روي موبايل دوستم. از اونجا كه دوستم فردا با يك گروه ديگه قرار داشت ديگه حرفي براي برگشتن نزدم.
اين بار ديگه تصميم اكيد گرفتيم كه بريم سمت ساري، سينما.
توي ساري بعد از كلي پرس و جو سينما رو پيدا كرديم. سينما شون فيلم قتل آنلاين رو نشون ميداد.
توي سالني كه حدود 200 نفر ظرفيت داشت. فكر كنم فقط 20-30 نفر نشسته بوديم. كه از اين 20-30 نفربه جرئت ميتونم بگم فقط 2-3 نفر فيلم نگاه ميكرديم. دوستم كه به خاطر خستگي رسما داشت چرت ميزد. بقيه هم 2 تا 2 تا دختر و پسر توي نقاط مختلف سينما نشسته بودند، و داشتند با هم گپ ميزدند. كف سينما هم پر از پوست تخمه و پاكت پفك و ... صندليهاش هم كه يكي از يكي بهتر! خلاصه جاي همه رو خالي كرديم.
بعدش دوباره راه افتاديم توي شهر، البته به هدف پيدا كردن شام خوردن و بعد پيدا كردن شارژر موبايل!
اصلا فكرش رو نميكردم كه توي شهرستان همچين قيافههايي ببينم. مثلا توي خيابون پسرها با موهاي تاج خروسي و شلوارهاي رنگا رنگ، يا دخترها با مانتو كوتاه كوتاه(به زور تا لب شلوارش ميرسيد) شلوار كوتاه (درست تا سر زانو) و چكمه بلند. خلاصه اينقدر قيافههاي عجيب و غريب ديدم كه چشام تقريبا گرد شده بود.
دوستم با خنده ميگفت واقعا عجيبه! تا چند سال پيش كه مياومدم اينجا، هميشه ساعت 7-8 شب كه ميشد همه مغازهها تعطيل ميشدند. ولي الان ساعت 10:30 شب است! توي اين سرما، اين همه آدم!!!
مشكل بعدي زماني براي ما پيش اومد كه خواستيم از عابر بانك پول بگيريم كه شب بريم هتل، اتاق بگيريم!! توي ساري كه اصلا موفق نبوديم. تقريبا هر جا بانك ديديم رفتيم. و با 2-3 مدل كارت امتحان كرديم، ولي دريغ از يك هزاري! آمديم قائمشهر، اونجا هم برنامهامون همين بود، تا بالاخره يكي از بانكها، يكي از كارتهايي رو كه داشتيم قبول كرد و ما تونستيم به اندازه پول هتل پول بگيريم. :)
صبح روز سوم ساعت 9 با يك گروه ديگه پل سفيد قرار داشتيم. دوباره راه افتاديم به سمت پل سفيد.
بعد از 2 روز باران حسابي، هوا حسابي تمييز شده بود و به همين خاطر آسمان آبي آبي بود. براي اولين بار طي اين مدت نظرم از سمت شمال به دماوند افتاد. اصلا انتظار نداشتم كه كوه اينقدر نزديك باشه. البته تمييزي هواي اونروز هم بي تاثير نبود. و خودش باعث شفافيت بيشتر شده بود.
تمام روز بعد به بازديد از مسير گذشت. وسط كار بازديد هم يكي از دوستام از خارج زنگ زد كه كلي خوشحال شدم كه زنگ زد، ولي اصلا نميتونستم حرف بزنم و قرار شد رسيدم تهران به او زنگ بزنم!
ديگه همه چيز تقريبا خوب بود. ما نهار خورديم و بعد برگشتيم به سمت تهران. حدود ساعت 7 بود كه رسيديدم تهران. دوستم كار داشت، قرار شد من رو ببره دم يك تاكسي تلفني پياده كنه تا با تاكسي برم خانه. 2-3 جا رفتيم تاكسي نداشتند. به دوستم گفتم ميرم خونه خالهام كه نزديك اونجا زنگ ميزنم كه تاكسي بياد، مزاحم تو نميشم.
از شانسم خالهام خانه ما بود. با پسر خالههام شروع به حرف زدن كرديم، باز 1 ساعتي منتظر تاكسي تلفني شديم، ولي باز خبري نشد؟!
گفتم بي خيال تاكسي تلفني، خودم ميرم. سوار تاكسي شدم كه برم تجريش، توي راه دست زدم به جيبم، ديدم گوشي موبايلم نيست. راننده زد كنار با هم زير صندلي رو هم گشتيم ولي اثري از گوشي نديديم. پيش خودم گفتم: حتما خانه خالهام جا گذاشتم. (چون اونجا براي اينكه چيزي به پسرخالهام نشون بدم، گوشيام رو درآوردم.) حالا خود گوشيم كه 1 روزي بود كه خاموش شده بود. حتي اينقدر باطري نداشت كه بتونم از حالت دايورت خارجش كنم. و حالا اگر كسي هم گوشي رو پيدا ميكرد و ميخواست اون رو روشن كنه. اول از همه ازش پين كد ميخواست!
گوشي ما كه پيدا نشد كه نشد. خالهام كه حداقل 2-3 بار اون 50 متري كه من رفته بودم تا سوار تاكسي بشم رو طي كرده بود. تا بلكه گوشيم تو اين قسمت افتاده باشه. ولي خب پيدا نشد.
ظاهرا به گوشيم خيلي بر خورده بود. چون از اونجا كه 2-3 جا خواستم شارژر بگيرم، ولي هيچ كدوم از اونها به گوشيم نخورد، تصميم گرفته بودم كه حتما عوضش كنم. اينجوري خودش پيش دستي كرد...
شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵
یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵
فيروزكوه 1
درست يك هفته بعد از اينكه گزارش اول قم رو رد كرديم (حدود27-28 آذر)، قرار شد با يكي از بچه ها برم بازديد جاده فيروزكوه، البته اول قرار بود، روز قبلش يك سفر قم هم برم، كه خوشبختانه به علت اينكه ماشين جا نداشت، از اين سفر معاف شدم، اگر نه يك شب هم بايد قم ميخوابيدم. (به خاطر بارش برف، و جلسه صبح روز بعدش، همه مجبور شدند، يك شب قم بمونند!)
بگذريم.
از خدا كه بنهون نيست، از شما چه پنهون، بدم نمياومد كه يك جوري اين سفر كنسل بشه. ولي صبح وقتي زنگ زديم اداره راه، طرف خيلي ريلكس گفت كه جاده فيروزكوه باز است! حتي به راهداري قائمشهر هم زنگ زديم، اونجا هم همين حرف رو به ما زدند. (شبش به يكي از دوستام گفتم، ميخوام برم شمال، دوستم گفت: بيخيال تو اين هوا ميميريد! )
خلاصه ساعت 6 صبح با يك دست لباس گرم اضافه راه افتادم سمت خونه انوش. با يك گروه ديگه ساعت 9 صبح پل سفيد قرار داشتيم. (گرچه از اول من گفته بودم كه ساعت 10 زودتر نميرسيم.)
همون اول كه راه افتاديم، چراغ كمبود بنزين روشن شد! هوا هم خفن ابري بود. انگار كه شب هست. خلاصه رفتيم تا جاجرود كه به پمپ بنزين رسيديم. خيالمون از دست بنزين راحت شد، يكم ديگه رفتيم، آبه شيشه شور ماشين تمام شد!
تو همين بين من اومدم در نوت بوك باز كنم، قلاب قفل درش رفت توي دستم، دستم خون شد! (قشنگ دستم سوراخ شد!)
به اولين شهري كه رسيديم، آب شيشه شور رو پر كرديم. هوا هي باز ميشد و بعد بسته ميشد. ما هم كه زنجير چرخ نداشتيم!
نزديكه گدوك كه رسيديم، آب شيشه شور يخ زد!!!
خداييش توي طول مسير، با اينكه دو طرف جاده پر از برف بود، ولي جاده فقط خيس بود و خوشبختانه به راحتي به پل سفيد رسيديم.
كارهاي ما با اون گروه تا حدود ساعت 1 بعد از ظهر طول كشيد. اونها برگشتند سمت تهران. ما هم رفتيم نهار!
بعد از نهار به ادامه كارهامون رسيديم. تمام تلاشمون را داشتيم ميكرديم كه كارمون رو يك جور انجام بديم كه قبل از غروب بتونيم برگرديم و گردنه گدوك رو رد كنيم. نزديك ساعت 4.5 بعد ازظهر نزديك پل سفيد رسيده بوديم و ولي هنوز كارمون تمام نشده بود!!!
از اونجا كه دو روز بعد بازم همينجا كار داشتيم، من ميگفتم برگرديم، ولي انوش ميگفت با اين هوا بعيد هست كه بتونيم برگرديم. خلاصه آخر سر قبول كردم كه بمونيم. (البته بازم از شما چه بنهون، بدم نمياومد كه يكم برف ببينم. :) )
حدود ساعت 5.5 بود كه يك از بچه ها كه ظهر برگشته بود به ما زنگ زد و گفت: ميخواستم بگم، كه اوضاع احوال جاده خيلي خرابه و ما با يك بد بختي تونستيم از گدوك رد بشيم و الان تازه نزديك فيروزكوه رسيديم!
حالا كه قرار شده بود بمونيم بايد براي خودمون يك برنامهاي رديف ميكرديم. انوش گفت بريم سينما!
قائمشهر كه سينماش تعطيل بود، گفتند دارند تعمييرش ميكنند. من گفتم بريم بابلسر، لب دريا! توي بابل من داشتم تلفني با يكي از دوستام صحبت ميكردم و از اون آدرس ميپرسيدم، كه انوش يك تقاطع رو رد كرد! اونطرف بلوارهم يك ترافيك مسخره اي بود!!!به انوش گفتم بريم جلوتر حتما يك راه ديگه هست كه بريم سمت بابلسر، همينجور ميرفتيم و هيچ خروجي نبود، يك دفعه خودمون رو تو جاده آمل ديديم!
يكم ديگه رفتيم تا بالاخره يك بلوار مانند ديديم. رفتم پرسيدم، گفتند يك جاده هست كه ميخوره به بابلسر!
اولش جاده خوبي بود، پهن بود و شلوغ، ولي هرچي جلوتر كه ميرفتيم جاده باريكتر و خلوت تر ميشد! تا جايي كه فقط خودمون توي جاده بوديم! و هر وقت يك ماشين از روبرو مياومد ميرفتيم توي شونه جاده!
كنار اين هوا به شدت ابري و تاريك، يك بارون شديدي هم مياومد. همه جا سياه بود. انوش همينجور به من فحش ميداد كه آخه اين هم شد مسير كه تو، داري ما رو از توش ميبري، منم فقط ميخنديدم. چي بگم، اول جاده خوب بود، بعد هم قرار بود تا بابلسر بره!
بعد از 30-40 دقيقه كه توي جاده رفتيم، از دور يكسري چراغ ديديم! كلي خوشحال شديم. بالاخره به بابلسر رسيده بوديم.
بعد از اين همه تلاش، سينماي بابلسر فيلم ابراهيم خليل رو نشون ميداد! رفتيم كنار دريا.
هوا خيلي سرد بود. توي بندرش تا چشم كار ميكرد لنجهاي ماهيگيري بودند كه خيلي منظم با يك فاصله مشخص وارد شهر ميشدند. حداقل 30-40 تا از اين لنجها رو ديديم، كه وارد شدند. و كلي ديگه از اين لنجها هم بودند...
به انوش ميگفتم: اصلا باورم نميشه كه ما ايرانيها بتونيم اينطور نظم رو رعايت كنيم.
بعد هم اومديم مركز شهر و به قول معروف مغازههاش رو ديد زديم. حوصلهامون سر رفت. آخر سرش از زور سرما رفتيم پيتزا خورديم. و شب رفتيم هتل!
واقعا گذروندن وقت توي بعضيجاها چقدر سخت هست!!
روز بعد هوا خيلي بهتر بود، ...
بگذريم.
از خدا كه بنهون نيست، از شما چه پنهون، بدم نمياومد كه يك جوري اين سفر كنسل بشه. ولي صبح وقتي زنگ زديم اداره راه، طرف خيلي ريلكس گفت كه جاده فيروزكوه باز است! حتي به راهداري قائمشهر هم زنگ زديم، اونجا هم همين حرف رو به ما زدند. (شبش به يكي از دوستام گفتم، ميخوام برم شمال، دوستم گفت: بيخيال تو اين هوا ميميريد! )
خلاصه ساعت 6 صبح با يك دست لباس گرم اضافه راه افتادم سمت خونه انوش. با يك گروه ديگه ساعت 9 صبح پل سفيد قرار داشتيم. (گرچه از اول من گفته بودم كه ساعت 10 زودتر نميرسيم.)
همون اول كه راه افتاديم، چراغ كمبود بنزين روشن شد! هوا هم خفن ابري بود. انگار كه شب هست. خلاصه رفتيم تا جاجرود كه به پمپ بنزين رسيديم. خيالمون از دست بنزين راحت شد، يكم ديگه رفتيم، آبه شيشه شور ماشين تمام شد!
تو همين بين من اومدم در نوت بوك باز كنم، قلاب قفل درش رفت توي دستم، دستم خون شد! (قشنگ دستم سوراخ شد!)
به اولين شهري كه رسيديم، آب شيشه شور رو پر كرديم. هوا هي باز ميشد و بعد بسته ميشد. ما هم كه زنجير چرخ نداشتيم!
نزديكه گدوك كه رسيديم، آب شيشه شور يخ زد!!!
خداييش توي طول مسير، با اينكه دو طرف جاده پر از برف بود، ولي جاده فقط خيس بود و خوشبختانه به راحتي به پل سفيد رسيديم.
كارهاي ما با اون گروه تا حدود ساعت 1 بعد از ظهر طول كشيد. اونها برگشتند سمت تهران. ما هم رفتيم نهار!
بعد از نهار به ادامه كارهامون رسيديم. تمام تلاشمون را داشتيم ميكرديم كه كارمون رو يك جور انجام بديم كه قبل از غروب بتونيم برگرديم و گردنه گدوك رو رد كنيم. نزديك ساعت 4.5 بعد ازظهر نزديك پل سفيد رسيده بوديم و ولي هنوز كارمون تمام نشده بود!!!
از اونجا كه دو روز بعد بازم همينجا كار داشتيم، من ميگفتم برگرديم، ولي انوش ميگفت با اين هوا بعيد هست كه بتونيم برگرديم. خلاصه آخر سر قبول كردم كه بمونيم. (البته بازم از شما چه بنهون، بدم نمياومد كه يكم برف ببينم. :) )
حدود ساعت 5.5 بود كه يك از بچه ها كه ظهر برگشته بود به ما زنگ زد و گفت: ميخواستم بگم، كه اوضاع احوال جاده خيلي خرابه و ما با يك بد بختي تونستيم از گدوك رد بشيم و الان تازه نزديك فيروزكوه رسيديم!
حالا كه قرار شده بود بمونيم بايد براي خودمون يك برنامهاي رديف ميكرديم. انوش گفت بريم سينما!
قائمشهر كه سينماش تعطيل بود، گفتند دارند تعمييرش ميكنند. من گفتم بريم بابلسر، لب دريا! توي بابل من داشتم تلفني با يكي از دوستام صحبت ميكردم و از اون آدرس ميپرسيدم، كه انوش يك تقاطع رو رد كرد! اونطرف بلوارهم يك ترافيك مسخره اي بود!!!به انوش گفتم بريم جلوتر حتما يك راه ديگه هست كه بريم سمت بابلسر، همينجور ميرفتيم و هيچ خروجي نبود، يك دفعه خودمون رو تو جاده آمل ديديم!
يكم ديگه رفتيم تا بالاخره يك بلوار مانند ديديم. رفتم پرسيدم، گفتند يك جاده هست كه ميخوره به بابلسر!
اولش جاده خوبي بود، پهن بود و شلوغ، ولي هرچي جلوتر كه ميرفتيم جاده باريكتر و خلوت تر ميشد! تا جايي كه فقط خودمون توي جاده بوديم! و هر وقت يك ماشين از روبرو مياومد ميرفتيم توي شونه جاده!
كنار اين هوا به شدت ابري و تاريك، يك بارون شديدي هم مياومد. همه جا سياه بود. انوش همينجور به من فحش ميداد كه آخه اين هم شد مسير كه تو، داري ما رو از توش ميبري، منم فقط ميخنديدم. چي بگم، اول جاده خوب بود، بعد هم قرار بود تا بابلسر بره!
بعد از 30-40 دقيقه كه توي جاده رفتيم، از دور يكسري چراغ ديديم! كلي خوشحال شديم. بالاخره به بابلسر رسيده بوديم.
بعد از اين همه تلاش، سينماي بابلسر فيلم ابراهيم خليل رو نشون ميداد! رفتيم كنار دريا.
هوا خيلي سرد بود. توي بندرش تا چشم كار ميكرد لنجهاي ماهيگيري بودند كه خيلي منظم با يك فاصله مشخص وارد شهر ميشدند. حداقل 30-40 تا از اين لنجها رو ديديم، كه وارد شدند. و كلي ديگه از اين لنجها هم بودند...
به انوش ميگفتم: اصلا باورم نميشه كه ما ايرانيها بتونيم اينطور نظم رو رعايت كنيم.
بعد هم اومديم مركز شهر و به قول معروف مغازههاش رو ديد زديم. حوصلهامون سر رفت. آخر سرش از زور سرما رفتيم پيتزا خورديم. و شب رفتيم هتل!
واقعا گذروندن وقت توي بعضيجاها چقدر سخت هست!!
روز بعد هوا خيلي بهتر بود، ...
اشتراک در:
پستها (Atom)