شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

Hotel Rowanda

هتل روآندا
نمي‌دونم ما انسانها چطور مي‌تونيم، اين همه خشونت و قساوت رو در وجود خودمون مخفي كنيم.
نمي‌دونم در وجود ما چه اتفاقي مي‌افته كه وقتي موضوع قوميت پيش مي‌آد، از بچه خردسال هم نمي‌گذريم.
خيلي وقت بود كه تعريف فيلم هتل روآندا رو شنيده بودم. فيلم خيلي خوش ساختي بود.
...
با اينكه الان در قرن بيستم هستيم، ولي اين اتفاقات خيلي راحت هر روز در كنار ما در نقاط مختلف جهان مي‌تونه اتفاق بيافته. يك روز روآندا، يك روز ديگه بوسني، روز ديگه عراق!!
اين اتفاق مي‌تونه غير از انگيزه قوميتي، انگيزه سياسي يا مذهبي هم داشته باشه.
...
...
بعد از فيلم همش اين سوال رو از خودم مي‌پرسيدم، كه آيا يك روز منم مي‌تونم با به خطر انداختن جان خودم، جان يكسري آدم ديگه رو نجات بدم؟!
فكر كنم وقتشه كه يك تكوني به خودم بدم.

پ.ن.
ببخشيد، اصلا حالم خوش نيست، تصاوير زيادي توي ذهنم مي‌آد. اصلا نمي‌تونم ذهنم رو متمركز كنم. ...
خدايا كمكمون كن، تا همواره بتونيم راه رو از بيراه تشخيص بديم.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

تولد :)

آدم خيلي تو دار، هم خوب نيست ها :)
بعضي وقتها سخته كه آدم خودش رو خندان نشون بده :)

خب اسم دختر كوچولو ما كيميا شد. :) فعلا اين چند روزه كه بابا و مامانش همش دنبال دكتر و آزمايشگاه بودند. احتمالا جمعه مي‌رم مي‌بينمش. :)

پنج شنبه تولد يكي از دوستام بود.
از قبل براي خريد تصميم گرفته بوديم كه چه چيزي براش بگيريم. با خيال راحت همه كارهامون رو كرديم، درست ساعت 4:35 كه خواستيم هديه رو بگيريم، ديديم اون چيزي كه ما مي‌خواستيم بگيريم تمام شده :( برنامه‌ها يك دفعه قاطي شد، خدا پدر شهركتاب رو بيامرزه كه اينجور وقتها خوب به داد آدم مي‌رسه. :) از سيستم بسته بندي كه كرديم خوشم اومد. :) فكر خوبي بود. :)
البته بماند كه تقريبا ساعت 10 شب رسيديم به مهموني :)

تا بچه‌ها برسند، يك سر رفتم هانا بازي. خيلي خوشگل شده، و كلي هم شيطون شده :) با اينكه 9 ماه بيشتر نداره، وقتي ديد مي‌خوام از او عكس بگيرم، شروع به فيگور گرفتن كرد. عكس‌هاش خيلي با حال شد. :)

جمعه هم تولد رزا بود. يك ساعت و نيم با دختري مغازه‌ها رو زير و رو مي‌كرديم كه ببينيم چي براش بگيريم. اصلا فكر نمي‌كردم خريد هديه براي يك بچه اينقدر سخت باشه و اينقدر طول بكشه. فكر مي‌كردم نيم ساعته كارمون تمام مي‌شه :)
رزا رو خيلي دوست دارم. به نظرم بزرگ بشه يه دختر باهوش و فرز و ساده بشه. :)
تا يادم نرفته بگم رزا يكساله شد. :)

پ.ن.
خيلي وقت بود كه سراغ حافظ‌ام نرفته بودم، امشب كه بازش كردم اين ابيات آمد. :)

دير است كه دلدار پيامي نفرستاد
ننـوشـت سـلامي و كلامي نفـرستـاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيـكي ندوانيـد و سلامي نفـرستـاد

سوي من وحشي صفت عقل رميده
آهوروشي كبك خرامي نفرستاد

دانست كه خواهد شدنم مرغ دل از دسـت
و از آن خط چون سلسله دامي نفرستاد

فرياد كه آن ساقـي شكرلب سرمست
دانست كه مخمورم و جامي نفرستاد

چندان كه زدم لاف كرامات و مقامات
هيچـم خبر از هيچ مقـامي نفرستـاد

حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد
گـر شـاه پيـامي به غلامي نفرستـاد

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

كيميا

بازم عمو شدم :)
عيد امسال، براي عيد ديدني، با محمد خانه علي رفته بودم.
اونجا نيما از بچه علي خيلي خوشش اومد. و كلي با او بازي كرد. آخرش هم اومد پيش باباش و گفت: من ني‌ني مي‌خوام، بابايي يك ني‌ني براي من مي‌گيري. همه زديم زير خنده.
حدود 2-3 هفته بعد از آن جريان، يك شب با محمد تنها بوديم. داشتيم با محمد در مورد خريد ماشين و ... صحبت مي‌كرديم، اينكه چه ماشيني بگيره بهتره و چرا... آخر صحبت به من گفت: كه خانمش حامله هست و تا 7 ماه ديگه بچه دار مي‌شه. خيلي خوشحال شدم. پيش خودم گفتم: چقدر زود نيما به آرزوش رسيد. :)
امروز وقتي محمد گفت: كه نيما، ني‌ني رو ديده، ياد اونشب افتادم. :)
نيما به آرزوش رسيد. و صاحب يك دختر شده. :)

از چند وقت پيش جريان اسم گذاري ادامه داره، 2 هفته پيش كه محمد رو ديدم، يكي از مهمترين كارهاي عقب موندشون اين بود كه هنوز اسم بچه رو انتخاب نكردند.
امشبم كه در مورد نتيجه اين كار سوال كردم، هنوز نهايي نشده بود. از من هم نظر خواست.

به نظر شما اسم خواهر نيما، چي باشه؟ :)
جواب شما جايزه هم داره. :)