شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

تعطيلات

تا حالا، تو عمرم، هيچ وقت به اين اندازه به خاطر تعطيلي حالم گرفته نشده بود.
الان چند ماهي هست كه حسابي سرم شلوغ هست و اينقدر كارم سرم ريخته كه اصلا حتي فكر مرخصي رفتن هم نمي‌كنم.
از طرفي، چند ماهي مي‌شه كه به شدت هوس مسافرت كرده بودم. دوست داشتم يك تعطيلي 2-3 روزه پيش بياد كه بدون نگراني از كار يك مسافرت حسابي برم. خيلي دوست داشتم كه 2-3 روزي كوير برم. يكي از دوستام سر تعطيلات 21 رمضان پيشنهاد داد كه با هم كوير بريم، ولي ديدم اصلا به دلم نمي‌شينه.
وقتي اخبار ساعت 9 شب اعلام كرد، كه دولت 2 روز تعطيل عمومي اعلام كرده، كلي حالم گرفته شد. تو دلم گفتم، چي‌ مي‌شد حداقل يك روز قبل اين تصميم رو اعلام مي‌كردند كه لااقل بشه براي اين كار برنامه ريزي ‌كرد. كوير رو تنها مي‌تونستم برم، ولي اينجوري اصلا حال نمي‌داد...
خلاصه مونده بودم كه با 4 روز تعطيلي چه بكنم.
اين عدم برنامه ريزي رئيس جمهور ما براي من باعث خير شد.
روز اول تعطيلات به جون اتاقم افتادم، چند ماهي بود كه به اتاقم نرسيده بودم، شده بود مثل ... . از همه بدتر خودم حوصله‌ام از اتاقم سر رفته بود. توي اين 2-3 هفته اخير مي‌خواستم يك دستي به سر و روش بكشم، ولي از اونجا كه مي‌دونستم كار 1 روز نيست و نمي‌شه يك روزه جمعش كرد، بي‌خيال شده بودم.
كلي كتاب از زير تخت و ميزم پيدا كردم و ... خلاصه 2 روز تعطيلاتم اينجوري پر شد. تقريبا به اندازه 1 روز هم نشستم فيلم نگاه كردم و يكم هارد دستگاهم رو خالي كردم.

روز آخر هم با يكسري از دوستان، رفتيم شمشك، ويلاي يكي ديگه از دوستان. از اونجا پياده رفتيم دربندسر كوه.
اكسيژن خالص، هواي ملس، آبشار زيبا، رنگين كمان خوشرنگ، شن اسكي، لبوي داغ، باقالي داغ، رزا، حكم، 7 خبيث، 10 ريورس، باد، بوران، مه و بلال داغ و ... خلاصه خيلي خيلي چسبيد و كلي از خستگي‌هام در شد. :)
جالبه كه برنامه ويلاي شمشك درست ساعت 11:30 شب قبلش درست شد. و قبل از اون برنامه ما چيز ديگه‌اي بود. :)

تعطيلات تمام شد. با اينكه به من بد نگذشت و نسبتا خوب استفاده كردم، ولي مي‌تونست بازم بهتر باشه. :)

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

توي چند روز اخير 2 تا فيلم ديدم كه خيلي خوشم اومد.
يكي فيلم dot the i و ديگري فيلم Anthony Zimmer.
پيشنهاد مي‌كنم اگر تونستيد اين فيلمها رو ببينيد.
حالا كه دارم فيلم معرفي مي‌كنم، فيلم Keeping Mum و فيلم Out of Sight هم جالب بودند، و وقتي ديدم بدلم نشستند. اگر اين فيلم‌ها هم دستتون رسيد، ببينيد.

پ.ن. اينها فقط پيشنهاد است، من توي يك حال و هوايي ديدم، خوشم اومد. بعدا با ماهيتابه و كفگير دنبالم نيوفتيد و بگيد اين فيلمهاي آبگوشتي چي است كه نگاه مي‌كني :)و ...

امسال چقدر ماه رمضان زود گذشت، من امروز فكر مي‌كردم كه 4-5 روز ديگه از ماه رمضان مانده، ولي ظاهرا فردا آخرين روز ماه رمضان هست. انگار امسال اصلا فكرم به ماه رمضان نبوده. :)

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

امشب بعد از صحبتي كه با سحر كردم، اومدم خونه و ديدم جلو همه لينكهاي منم تيك خورده، يكم ور رفتم، متوجه نشدم براي چي اينجوري شده، پيش خودم گفتم، تا اينجا كه اومدم يك دستي به لينكهام بكشم و يكم مرتبشون كنم. :)
حالا كسي اينجا مي‌دونه چرا اكثر وبلاگها اين بلا سرشون اومده، ولي براي بعضي ها درست داره نمايش مي‌ده؟!

اين ماه رمضان هم داره تمام مي‌شه.
امسال وقتي سحرها بلند مي‌شدم، همش از خودم مي‌پرسيدم آيا سال ديگه هم، براي سحري از خواب بيدار خواهم شد؟! :)
ماه رمضان را دوست دارم، و از بچه‌گي، هميشه خاطرات خوبي از اين ماه داشتم.
درسته كه بعضي از سحرها چشم‌هام باز نمي‌شده و با چشم بسته سحري خوردم، و صبحش هر چي فكر كردم يادم نيومده كه سحري چي خوردم و ...

ديروز بعد از مدتها وارد يك مرحله جديد شدم، دلم لرزيد. ...

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

خواب

خواب شيرين
تازگي زياد خواب مي‌بينم.
ديشب خواب مادربزرگم رو ديدم. درست مثل قديم‌ها كه با پسر عموهام قرار گذاشته بوديم، هر شب يكيمون بريم پيشش، كه شب تنها نباشه.
وقتي رسيدم توي اتاقش، سر سجاده‌اش نشسته بود، مي‌خواست نماز بخونه. يك لبخندي به من زد و گفت: ننه روزه‌اي، گفتم: بله، گفت: برم برات يك چيزي بيارم كه افطار كني، گفتم: حالا عجله‌اي نيست، لبخندي زد و رفت كه برام افطاري آماده بكنه...
خانه مادربزرگم يك حياط بزرگ داشت. نمي‌دونم چرا پر از آدم خبيث بود.
تا مادربزرگم افطاري رو برام بياره، من و يك نفر ديگه كه يادم نمي‌آد كي بود شروع كرديم به ناكار كردن اين آدمها. بعد از چند دقيقه در حالي كه اونها فكرش هم نمي‌كردند، همه شل و پل شدند و درحال فرار بودند. همين موقع هم از خواب بيدار شدم و ديگه نديدم مادربزرگم برام چي افطاري آورد.
يك هفته پيش هم خواب ديدم، رفتم اروپا، از جلو سفارت آمريكا رد مي‌شدم، گفتم برم ويزا بگيرم. در عرض 5 دقيقه برام ويزا صادر كردند. منم رفتم نيويورك و اونجا هم رفتم ديدن يك موزه كه توي سازمان ملل بود. توي اون موزه كلي آدم مختلف ديدم كه اصلا انتظار ديدنشون رو نداشتم. از جمله كسايي كه ديدم آقاي خاتمي بود. رفتم و با او يكم گپم زدم.
وقتي كه برگشتم ايران، پسر عموم تو شركت داشت، از سختي ويزا گرفتن صحبت مي‌كرد، و من پاسپورتم رو نشون دادم، كه به من چقدر راحت ويزا دادند. ... :)

خلاصه تازگي توي خواب، خيلي‌ها رو مي‌بينم و خيلي جاها مي‌رم. براي همين بعضي از روزها كلي خوشحالم و بعضي روزها از بعضي از كارهام كه تو خواب كردم ناراحت و به خودم مي‌گم بيشتر بايد مراقب كارهام باشم. حتي تو خواب هم دوست ندارم كه بعضي از كارها رو انجام بدم. :)

هرچقدر بعضي از خوابام شيرين هست و صبح كه بلند مي‌شم برام لذت بخش هستند، كارم تو شركت سخت و سنگين. :) از زندگي افتادم، خيلي كمتر از گذشته فرصت پيدا مي‌كنم كه دوستام را ببينم. دوست دارم هر چه زودتر اين قسمت كار تمام بشه تا من بتونم يك نفس راحت بكشم. :)