4 سالي بود كه نگار رو نديده بودم.
يعني از وقتي كه رفت آمريكا.
توي اين 4 سال يكبار به خاطر زلزله بم، ايران اومده بود، ولي اون موقع اينقدر همه درگير بوديم كه نشد ببينمش.
5 شنبه رفتم دم خونه پسر عموم تا يك بسته به او بدم، موقع برگشت طبق معمول همت، روي پلهاي فجر شلوغ بود. من هم انداختم توي مدرس، ميدان آرژانتين، خيابان وليعصر، يوسف آباد ...
وقتي از جلو بي بي توي يوسف آباد رد مي شدم، چشمم افتاد به 2 تا دختر كه داشتند مي رفتند توي شيريني فروشي، يكيشون خيلي شبيه نگار بود. 2 تا بوق زدم، بلكه دخترها برگردند و ببينم تشخيصم درست بوده يا نه؟! متوجه بوق من نشدند و رفتند توي مغازه.
منم سريع ماشين رو پارك كردم و پريدم توي مغازه. صداش كردم، خودش بود. يك لحظه با تعجب هم ديگه رو نگاه كرديم، هيچكدوم انتظار ديدن ديگري رو نداشتيم. من رو به دوستش و پدرش معرفي كرد. براي تعطيلات عيد تهران آمده بود.
يكم حال و احوالش رو پرسيدم و اينكه از بچه ها خبري داره يا نه. از روزبه پرسيدم.
به من گفت كه خيلي تغيير كرده و به همه چيز جهاني نگاه مي كنه. و به نگار گفته كه يكم بايد فرهنگ مهاجرت بخونه!!!
همون چند دقيقه كلي حالم بهتر شد. ياد گذشته ها افتادم.
جريانات كوي دانشگاه. اون موقع، او داشت براي كنكور مي خوند و دوست داشت بدونه چه خبر هست.
يكشنبه اش با من و روزبه اومد. يادمه كه من و روزبه اون روز نصف جون شديم. انگار نه انگار كه اونجا بزن بزن هست. كله اش رو مي انداخت پايين و يك دفعه مي ديدي وسط انصار داره راه ميره!!!
ياد كلاسهاي مركز گفتگوي تمدنها كه با هم مي رفتيم. ياد جمع 4 نفرمون افتادم، و اينكه ديگه خيلي وقته كه هر كدوم يك طرف دنيا هستيم و ديگه با هم جمع نيستيم. ديگه روزبه و هومن منتظر پياده شدن نگار نيستند، تا بتونند اون چيزهايي كه تو گلوشون گير كرده بگويند و ...
پ.ن.
1- نمي دونم دفعه ديگه كي و كجا مي بينمش، ولي اميدوارم كه بازم ببينمش :)
2- به نظر شما احتمال همچين برخوردي چقدر مي تونه باشه؟!
دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵
عيد 1385
سال نو مبارك
آدم بعضي وقتها يك تصميمي ميگيره، ولي خب ...
امسال اصلا عيد حال و هواي هميشه رو نداشت.
اولش كه با اربعين شروع شد. و روز اول عيد فقط 2-3 جا عيد ديدني رفتيم و بعدش، همه رفتند مسافرت.
از اونجا كه از قبل برا خودم كلي تكليف عيد تدارك ديده بودم و كلي كتاب دور خودم چينده بودم، تصميم گرفتم تهران بمونم و به كارهام برسم.
در كنار اين خونه بودن، فقط ديدن يكي از دوستام رفتم. (مابقي همه مسافرت بودند.)
شبكه Voa يك گزارش از مراسم ايرانيان در دانشگاههاي آمريكا رو پخش ميكرد. وقتي تلويزيون نشون ميداد كه دختر و پسر لباسهايي مثل پرچم ايران پوشيدهاند و سرود ايايران و ياردبستاني رو ميخونند. ته دلم لرزيد. كلي خوشحال شدم از اينكه هنوز بعضي چيزها رو فراموش نكردم. :)
همه چيز خوب بود، تا اينكه روز پنجم عيد شوهر عمهام فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
ديگه خيلي مثل قبل سرحال نبود، 1-2 هفتهاي بود كه ديگه نميتونست درست حركت كنه و بيشتر تو تختش دراز كشيده بود. بازم خوب شد كه ما روز دوم عيد ديدنش رفتيم. وقتي آدمها رو اينجوري ميبينم اصلا حس خوبي ندارم. اصلا دوست ندارم كه يك روز اينجور از كارافتاده بشم! :(
ديگه بعدش مراسم تشيع جنازه بود، ختم و شب هفت. كه خدا رو شكر همه برنامههاش خيلي خوب برگزار شد.
روز تشيع جنازه، درست دم خاك، يك صحنهاي ديدم كه تا چند روز همينجور چشمهام گرد بود.
وقتي كه ميخواستيم جنازه رو از آمبولانس به سمت قبر ببريم. درست بغل ما دعوا شد. اولش دو گروه در حالي كه مرده دستشون بود، با چنگ و لگد به جون هم افتادند، و اعتراض يك گروه كه چرا، گروه ديگه اومده. تو همين شلوغيها يكشون رفت از اون دورها يك بيل برداشت و حمله كرد. مرد و زن بودند كه ميخواستند جلوي پسر رو بگيرند... ما هم كه انگار وارد يك دنياي ديگه شده بوديم همينجور هاج و واج داشتيم نگاه ميكرديم. 1-2 بار خواستم برم جلو، ولي پيش خودم گفتم: اين ديوانهها كه جنازه رو دستشون هست به هم رحم نميكنند. به من كه اصلا توجه نميكنند.
خلاصه يك عده زرنگي كردند و جنازه رو به سرعت به سمت قبر بردند. اين حركت باعث شد كه چند دقيقهاي آرامش برقرار بشه. ولي چند دقيقه بعد، بعد از اينكه مردهاشون خاك شد، اين بار بدتر از قبل به جون هم افتادند و با سنگ، آجر و چوب به سر و كله هم ميزدند. همچين هم ديگه رو ميزدند كه به پسر عموم گفتم: اينها مثل اينكه چند تا ديگه اشون هم ميخوان بميرند. پسر عموم هم گفت:آره، اينجوري كارشون هم راحت ميشه مراسم ختم و سال 3-4 نفرشون رو ميتونند با هم برگزار كنند!!! خلاصه خيلي بد بود. قشنگ سر و صورت بعضيهاشون خوني شده بود! بالاخره پليس بهشت زهرا اومد تا يكم اونجا آروم شد.
توي تعطيلات ديگه، خيلي خبري نبود. مگر اينكه يك ابتكار جالب از دخترخالهام ديدم.
با دوستاي كلاسش، براي تعطيلات عيد يك وبلاگ راه انداخته بودند. تكاليف عيد رو بين خودشون تقسيم كرده بودند. هر كدوم از بچهها يك قسمت از سوالات رو حل ميكرد و ميگذاشت توي وبلاگ و بقيه از روي اون فقط مينوشتند. :) فكر كنم الان سوم راهنمايي باشه، من كه با اين كارشون خيلي حال كردم. :)
فردا وقت دندانپزشكي دارم، اميدوارم كه به خير بگذره و خيلي بلا سرم نياد.
داشت يادم ميرفت، اين دوست جون كوچلو من هم حسابي من رو شرمنده كرد، عيد ديدني كه خونشون رفتم، خونه نبود، وقتي كه رسيد با عجله دويد توي خونه و اول از همه پرسيد عمو كه نرفته، وقتي كه ديد هستم. يك خنده رضايت مندانه زد. :)
اين روزهاي آخر هم من و دوستم، خونه يكي از بچههاي قديمي دعوت بوديم. من جايي كار داشتم و يكم دير رفتم، وقتي رسيدم دوست كوچولوم يك جيغ بلند از خوشحالي كشيد. :)
آدم بعضي وقتها يك تصميمي ميگيره، ولي خب ...
امسال اصلا عيد حال و هواي هميشه رو نداشت.
اولش كه با اربعين شروع شد. و روز اول عيد فقط 2-3 جا عيد ديدني رفتيم و بعدش، همه رفتند مسافرت.
از اونجا كه از قبل برا خودم كلي تكليف عيد تدارك ديده بودم و كلي كتاب دور خودم چينده بودم، تصميم گرفتم تهران بمونم و به كارهام برسم.
در كنار اين خونه بودن، فقط ديدن يكي از دوستام رفتم. (مابقي همه مسافرت بودند.)
شبكه Voa يك گزارش از مراسم ايرانيان در دانشگاههاي آمريكا رو پخش ميكرد. وقتي تلويزيون نشون ميداد كه دختر و پسر لباسهايي مثل پرچم ايران پوشيدهاند و سرود ايايران و ياردبستاني رو ميخونند. ته دلم لرزيد. كلي خوشحال شدم از اينكه هنوز بعضي چيزها رو فراموش نكردم. :)
همه چيز خوب بود، تا اينكه روز پنجم عيد شوهر عمهام فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
ديگه خيلي مثل قبل سرحال نبود، 1-2 هفتهاي بود كه ديگه نميتونست درست حركت كنه و بيشتر تو تختش دراز كشيده بود. بازم خوب شد كه ما روز دوم عيد ديدنش رفتيم. وقتي آدمها رو اينجوري ميبينم اصلا حس خوبي ندارم. اصلا دوست ندارم كه يك روز اينجور از كارافتاده بشم! :(
ديگه بعدش مراسم تشيع جنازه بود، ختم و شب هفت. كه خدا رو شكر همه برنامههاش خيلي خوب برگزار شد.
روز تشيع جنازه، درست دم خاك، يك صحنهاي ديدم كه تا چند روز همينجور چشمهام گرد بود.
وقتي كه ميخواستيم جنازه رو از آمبولانس به سمت قبر ببريم. درست بغل ما دعوا شد. اولش دو گروه در حالي كه مرده دستشون بود، با چنگ و لگد به جون هم افتادند، و اعتراض يك گروه كه چرا، گروه ديگه اومده. تو همين شلوغيها يكشون رفت از اون دورها يك بيل برداشت و حمله كرد. مرد و زن بودند كه ميخواستند جلوي پسر رو بگيرند... ما هم كه انگار وارد يك دنياي ديگه شده بوديم همينجور هاج و واج داشتيم نگاه ميكرديم. 1-2 بار خواستم برم جلو، ولي پيش خودم گفتم: اين ديوانهها كه جنازه رو دستشون هست به هم رحم نميكنند. به من كه اصلا توجه نميكنند.
خلاصه يك عده زرنگي كردند و جنازه رو به سرعت به سمت قبر بردند. اين حركت باعث شد كه چند دقيقهاي آرامش برقرار بشه. ولي چند دقيقه بعد، بعد از اينكه مردهاشون خاك شد، اين بار بدتر از قبل به جون هم افتادند و با سنگ، آجر و چوب به سر و كله هم ميزدند. همچين هم ديگه رو ميزدند كه به پسر عموم گفتم: اينها مثل اينكه چند تا ديگه اشون هم ميخوان بميرند. پسر عموم هم گفت:آره، اينجوري كارشون هم راحت ميشه مراسم ختم و سال 3-4 نفرشون رو ميتونند با هم برگزار كنند!!! خلاصه خيلي بد بود. قشنگ سر و صورت بعضيهاشون خوني شده بود! بالاخره پليس بهشت زهرا اومد تا يكم اونجا آروم شد.
توي تعطيلات ديگه، خيلي خبري نبود. مگر اينكه يك ابتكار جالب از دخترخالهام ديدم.
با دوستاي كلاسش، براي تعطيلات عيد يك وبلاگ راه انداخته بودند. تكاليف عيد رو بين خودشون تقسيم كرده بودند. هر كدوم از بچهها يك قسمت از سوالات رو حل ميكرد و ميگذاشت توي وبلاگ و بقيه از روي اون فقط مينوشتند. :) فكر كنم الان سوم راهنمايي باشه، من كه با اين كارشون خيلي حال كردم. :)
فردا وقت دندانپزشكي دارم، اميدوارم كه به خير بگذره و خيلي بلا سرم نياد.
داشت يادم ميرفت، اين دوست جون كوچلو من هم حسابي من رو شرمنده كرد، عيد ديدني كه خونشون رفتم، خونه نبود، وقتي كه رسيد با عجله دويد توي خونه و اول از همه پرسيد عمو كه نرفته، وقتي كه ديد هستم. يك خنده رضايت مندانه زد. :)
اين روزهاي آخر هم من و دوستم، خونه يكي از بچههاي قديمي دعوت بوديم. من جايي كار داشتم و يكم دير رفتم، وقتي رسيدم دوست كوچولوم يك جيغ بلند از خوشحالي كشيد. :)
اشتراک در:
پستها (Atom)