حسين ما
چهارشنبه علي ... زنگ زد.
گفت: سلام رها،
گفتم: سلام، حالت خوبه؟!
گفت: رها يك خبر بد دارم. حسين ... تو شهرك غرب تصادف كرده و (به اينجا حرفش كه رسيد تو دلم گفتم: حالا ميگه، تو بيمارستان ... بستري شده و بايد بريم عيادتش.) مرده! (اين حرفش مثل زنگ تو كلهام صدا كرد.)
گفتم: چي؟! خالي نبند. گفت: منم الان دارم ميرم تشيع جنازهاش. مراسم ختمش جمعه ساعت 5-7 مسجد ... ميتوني بياي؟! گفتم: آره، حتما، گفت: تو به كي ميتوني خبر بدي؟!
مخم كار نميكرد، گفتم: به علي ... خبر ميدم. گفت: باشه و خداحافظي كرد.
اصلا فكرش رو نميكردم.
زنگ زدم به علي ... كه خبر رو بدم، اون هم همون موقع از طريق يكي ديگه از بچهها خبردار شده بود. به علي گفتم: حالم خيلي گرفته شده.
گفت: حالت گرفته شده؟! من اصلا حالم خوب نيست، همينجوري تو ماشين نشستم اصلا نميدونم كجا برم، رها اين زندگي چقدر ...، ما همين چند ماه پيش با حسين بوديم و داشتيم تو سر و كله هم ميزديم و انگشت تو ... . حالا بيام تو ختمش؟!! من اصلا ختمش نميآم. ... علي واقعا حالش خوب نبود.
امروز
دارم فكر ميكنم كه چه بپوشم. پيش خودم ميگم، ممكنه بچههاي دبيرستان باز ميخواهند دور هم جمع بشيم، كه همچين حرفي رو زدند. ميرسم دم مسجد.
دنبال اسم حسين ميگردم، خدا خدا ميكنم كه اشتباه شده باشه و ختم او نباشه.
دم در مسجد پسر عموي حسين رو ميبينم. انگار واقعا اتفاق افتاده. مسجد شلوغه اصلا دوست ندارم پدرش من رو ببينه. تو دلم ميگم ما ها رو كه ميبينه ياد پسرش ميافته كه همسال ماست. :(
سيد حسين هم پسر بزرگ خانوادهاشون بود. تو محرم به دنيا آمد و توي محرم هم از پيش ما رفت...
ياد حليم هم زدن امسال ميافتم، شب عاشورا وقتي حليم ميزدم، بازم ياد تك تك بچهها افتادم. سارا، ماندانا، ايرج، هومن، كتي، مريم، ناصر، نازنين، علي، فرنوش و ... خلاصه هر كس كه يادم مياومد. دعا كردم و آروزو كردم كه مشكلاتشون حل بشه. كلي هم ياد پگاه افتادم. ...
همونجا تو مسجد پيش خودم گفتم: سال ديگه اگر رفتم پاي ديگ حليم زني، فقط سلامتي دوستام رو ميخوام.
يواش يواش بچههاي مدرسه دور هم جمع شديم. هيچكدوم باورمون نميشد كه حسين هميشه خندون از پيشمون رفته باشه. ياد بازيها و تو سر و كله زدنهاي قديممون ميافتيم. بعضيها هم بيصدا گريه ميكردند.
بيرون مسجد سوز بدي ميآد. ولي همه ايستاديم. انگار هيچكدام دوست نداشتيم از آنجا بريم.
شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴
جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴
بعد از مدتها ... (1)
تنبليم ديگه ناجور اوت كرده؟!!!!
توي اين مدت اينقدر اتفاقات جور وا جور برام افتاده كه اگر چند وقت پيش بود، براي هر كدومش كلي چيزي مينوشتم. بگذريم.
* چند وقت پيش با محمد رفتيم خيابان جمهوري كه براي او دوربين فيلمبرداري بخريم. ماشينم رو تو خيابان شيخ هادي جنب سفارت واتيكان پارك كردم. رفتيم يك دوربين فيلمبرداري سوني خريديم و برگشتيم، وقتي كليد رو تو سويچ در كردم، ديدم نميچرخه. يك دفعه دوستم در رو باز كرد. ديدم در اصلا قفل نيست. به ماشين دزد زده بود. دوستم كلي ناراحت شد.
كلي حالم گرفته شد، از چيزهايي كه دزده با خودش برده.
تو داشبورت ماشينم يك قرآن داشتم كه سالها بود همراهم بود. (شايد از 15-16 سالگي) و يك دفتر ياداشت كوچيك. هر وقت تعمييرگاه ميرفتم، توي دفتر مينوشتم كه كي و در چه كيلومتري چه كاري براي ماشين انجام دادم و چقدر خرج ماشينم كردم. (از تو ماشين اين دو تا رو برده بود.)
از تو صندوق عقب ماشين هم يك پوشه پاپكو داشتم كه 2 سال پيش پسر عموم براي تولدم به من هديه داده بود و خيلي دوستش داشتم. توي پوشه اصل مدرك دانشگاهم بود و ريز نمراتم، كه شركت براي يك كاري لازم داشت، همراهم بود. ( سر اين يكي خيلي حالم گرفته شد)
خلاصه به 110 زنگ زديم و از كلانتري يك گشت هم اومد. خلاصه يك نگاهي به ماشين من كردند و گفتند: آقا دزدهاي اينجا، اينطوري دزدي نميكنند!!! (از خود ماشين هيچي نبرده بودند.) و خلاصه كلي حال ما رو گرفته بودند...
از اون روز به بعد ديگه اصلا كيف دست نميگيرم و كلي سبك بال تر اينور و اونور ميرم.
* هانا خانم كه قرار بود روز تولد من به دنيا بياد، يكم عجله كرد و يك هفته زودتر به دنيا اومد. حالا هم من دايي شدم و هم عمو. البته من بيشتر عمو هانا به حساب ميآم تا دايي. ولي خب بدم نميآد دايي هم باشم. حدود 2-3 هفته پيش با دختري رفتيم يك دلفين خوشگل طلايي سبز رنگ براي اين هانا خانم خريديم و بعد رفتيم برادرزاده يا خواهرزاده خودمون رو ديديم. علي و ليلا خيلي خوشحال بودند. منم از خوشحالي اونها، خوشحال. هانا خانم با اينكه فقط 15 روزش بود كلي مو داشت. از اين نظر به باباش رفته بود. :) خلاصه خيلي خوشحالم يك دوست به دوستهام اضافه شده. :)
امسال ديماه، نه تنها وبلاگم 4 ساله شد، بلكه دهمين سالگرد تشكيل گروه خيريهمون بود. از موسسين گروه، تنها من موندم. خلاصه بعد از يكي از برنامهها بدون اينكه خودم خبر داشته باشم، بچهها كلي تحويلم گرفتند و يك سري عكس دستجمعي با بچهها گرفتم.....
چند وقت پيش فيلم چهارشنبه سوري رو توي جشنواره ديدم. اونم از سانس 12-2 نيمه شب. منصور از ساعت 5 تو صف ايستاده بود، منم ساعت 9:25 رفتم دم سينما، خلاصه درست زماني كه پول رو گذاشتيم زير شيشه كه بليط رو بگيريم، بليط فروش گفت، بليطها تمام شده، و بايد صبر كنيم كه آمار بگيرند، ببينند چندتا صندلي خالي هست، كه بعد بيان به ماها بليط سفيد بفروشند، منصور ميگفت كه معمولا حداقل 20-30 تا جا خالي وجود داره. و ما هم كاملا خيالمون راحت بود كه به ما بليط ميرسه. خلاصه كلي منتظر شديم. آخر هم بخاطر اينكه يكي از عوامل فيلم تمام فك و فاميل و دوست و آشنا و ... آورد سينما به ما بليط نرسيد و مجبور شديم حدود ساعت 10:20 دست از پا درازتر بليط سانس فوقالعاده رو بخريم.
حدود ساعت 11 شب با منصور رفتيم ميدان وليعصر كه منصور شام بخوره. (من شام خورده بودم.)
منصور رفت يك ساندويج هايدا خريد و اومد تو ماشين. داشت ساندويچش رو ميخورد كه يك بچه 8-9 ساله در حالي كه اشك تو چشمهاش جمع شده بود. و لباس نسبتا كمي پوشيده بود و ميلرزيد زد به شيشه و گفت: تو رو خدا، تو رو خدا، فقط 200 تومان!!! با همچين لحني كمك خواست كه يك لحظه دلم لرزيد. منصور به بچه گفت نه برو، بچه هم كه فهميد از ما چيزي به او نميرسه رفت. از اونجا كه كاري نداشتم حواسم به پسره بود كه چي كار ميكنه. يكي، دو نفر ديگه مثل ما به او بي محلي كردند، تا بالاخره يك نفر وسط خيابان بلوار به او كمك كرد. بعد كه پول رو گرفت، دويد به سمت مغازه هايدا. پيش خودم گفتم بنده خدا گشنه بوده، داره ميره كه سير بشه. يك سري پول گذاشت روي پيشخون، و يكي از كارگرهاي مغازه هم يك لبخندي زد. (پيش خودم گفتم: ميشناسنش، احتمالا با تخفيف به او غذا ميدهند.) خلاصه ديدم يك هزاري گرفت. (فهميدم كه پول خوردهاش رو تبديل كرده) خلاصه اومد دم در مغازه و شروع كرد به شمردن پولهاش. منم همراه او از تو ماشين داشتم پولهاش رو ميشمردم. دقيقا 11 هزارتومان جمع كرده بود. جريان رو به منصور گفتم. و با هم يك حساب سر انگشتي كرديم و ديديم همين پسره با اين سنش خيلي راحت ساعتي 3 تا 4 هزارتومان درآمد داره. اون وقت ما بعد از كلي درس خوندن اگر جايي همچين حقوقي هم بگيريم، 20-30 درصدش به خاطر بيمه و ماليات ميپره و چيزي كه در نهايت دستمون رو ميگيره كمتر از اين بچههست. (البته بعدا پيش خودم حساب كردم، كه اين همه پول تو جيب اين بچه نميره و احتمالا اين بچه و چند بچه ديگه مورد استثمار يك نفر ديگه هستند كه اون شخص 70 تا 80 درصد اين پول رو از اين بچه ميگيرند و خيلي چيزي براي اين بچه نميمونه!!)
خلاصه بعد از اين جريان زود برگشتيم و فيلم رو ديديم. وقتي وارد سينما شديم هر كس ميتونست جاي خودش رو تعيين كنه. برام جالب بود. با اينكه سينما جا داشت. بعضي ها رديف 4 تا 6 رو براي نشستن انتخاب كردند. موضوع فيلم هم جالب بود.
ادامه دارد ...
تنبليم ديگه ناجور اوت كرده؟!!!!
توي اين مدت اينقدر اتفاقات جور وا جور برام افتاده كه اگر چند وقت پيش بود، براي هر كدومش كلي چيزي مينوشتم. بگذريم.
* چند وقت پيش با محمد رفتيم خيابان جمهوري كه براي او دوربين فيلمبرداري بخريم. ماشينم رو تو خيابان شيخ هادي جنب سفارت واتيكان پارك كردم. رفتيم يك دوربين فيلمبرداري سوني خريديم و برگشتيم، وقتي كليد رو تو سويچ در كردم، ديدم نميچرخه. يك دفعه دوستم در رو باز كرد. ديدم در اصلا قفل نيست. به ماشين دزد زده بود. دوستم كلي ناراحت شد.
كلي حالم گرفته شد، از چيزهايي كه دزده با خودش برده.
تو داشبورت ماشينم يك قرآن داشتم كه سالها بود همراهم بود. (شايد از 15-16 سالگي) و يك دفتر ياداشت كوچيك. هر وقت تعمييرگاه ميرفتم، توي دفتر مينوشتم كه كي و در چه كيلومتري چه كاري براي ماشين انجام دادم و چقدر خرج ماشينم كردم. (از تو ماشين اين دو تا رو برده بود.)
از تو صندوق عقب ماشين هم يك پوشه پاپكو داشتم كه 2 سال پيش پسر عموم براي تولدم به من هديه داده بود و خيلي دوستش داشتم. توي پوشه اصل مدرك دانشگاهم بود و ريز نمراتم، كه شركت براي يك كاري لازم داشت، همراهم بود. ( سر اين يكي خيلي حالم گرفته شد)
خلاصه به 110 زنگ زديم و از كلانتري يك گشت هم اومد. خلاصه يك نگاهي به ماشين من كردند و گفتند: آقا دزدهاي اينجا، اينطوري دزدي نميكنند!!! (از خود ماشين هيچي نبرده بودند.) و خلاصه كلي حال ما رو گرفته بودند...
از اون روز به بعد ديگه اصلا كيف دست نميگيرم و كلي سبك بال تر اينور و اونور ميرم.
* هانا خانم كه قرار بود روز تولد من به دنيا بياد، يكم عجله كرد و يك هفته زودتر به دنيا اومد. حالا هم من دايي شدم و هم عمو. البته من بيشتر عمو هانا به حساب ميآم تا دايي. ولي خب بدم نميآد دايي هم باشم. حدود 2-3 هفته پيش با دختري رفتيم يك دلفين خوشگل طلايي سبز رنگ براي اين هانا خانم خريديم و بعد رفتيم برادرزاده يا خواهرزاده خودمون رو ديديم. علي و ليلا خيلي خوشحال بودند. منم از خوشحالي اونها، خوشحال. هانا خانم با اينكه فقط 15 روزش بود كلي مو داشت. از اين نظر به باباش رفته بود. :) خلاصه خيلي خوشحالم يك دوست به دوستهام اضافه شده. :)
امسال ديماه، نه تنها وبلاگم 4 ساله شد، بلكه دهمين سالگرد تشكيل گروه خيريهمون بود. از موسسين گروه، تنها من موندم. خلاصه بعد از يكي از برنامهها بدون اينكه خودم خبر داشته باشم، بچهها كلي تحويلم گرفتند و يك سري عكس دستجمعي با بچهها گرفتم.....
چند وقت پيش فيلم چهارشنبه سوري رو توي جشنواره ديدم. اونم از سانس 12-2 نيمه شب. منصور از ساعت 5 تو صف ايستاده بود، منم ساعت 9:25 رفتم دم سينما، خلاصه درست زماني كه پول رو گذاشتيم زير شيشه كه بليط رو بگيريم، بليط فروش گفت، بليطها تمام شده، و بايد صبر كنيم كه آمار بگيرند، ببينند چندتا صندلي خالي هست، كه بعد بيان به ماها بليط سفيد بفروشند، منصور ميگفت كه معمولا حداقل 20-30 تا جا خالي وجود داره. و ما هم كاملا خيالمون راحت بود كه به ما بليط ميرسه. خلاصه كلي منتظر شديم. آخر هم بخاطر اينكه يكي از عوامل فيلم تمام فك و فاميل و دوست و آشنا و ... آورد سينما به ما بليط نرسيد و مجبور شديم حدود ساعت 10:20 دست از پا درازتر بليط سانس فوقالعاده رو بخريم.
حدود ساعت 11 شب با منصور رفتيم ميدان وليعصر كه منصور شام بخوره. (من شام خورده بودم.)
منصور رفت يك ساندويج هايدا خريد و اومد تو ماشين. داشت ساندويچش رو ميخورد كه يك بچه 8-9 ساله در حالي كه اشك تو چشمهاش جمع شده بود. و لباس نسبتا كمي پوشيده بود و ميلرزيد زد به شيشه و گفت: تو رو خدا، تو رو خدا، فقط 200 تومان!!! با همچين لحني كمك خواست كه يك لحظه دلم لرزيد. منصور به بچه گفت نه برو، بچه هم كه فهميد از ما چيزي به او نميرسه رفت. از اونجا كه كاري نداشتم حواسم به پسره بود كه چي كار ميكنه. يكي، دو نفر ديگه مثل ما به او بي محلي كردند، تا بالاخره يك نفر وسط خيابان بلوار به او كمك كرد. بعد كه پول رو گرفت، دويد به سمت مغازه هايدا. پيش خودم گفتم بنده خدا گشنه بوده، داره ميره كه سير بشه. يك سري پول گذاشت روي پيشخون، و يكي از كارگرهاي مغازه هم يك لبخندي زد. (پيش خودم گفتم: ميشناسنش، احتمالا با تخفيف به او غذا ميدهند.) خلاصه ديدم يك هزاري گرفت. (فهميدم كه پول خوردهاش رو تبديل كرده) خلاصه اومد دم در مغازه و شروع كرد به شمردن پولهاش. منم همراه او از تو ماشين داشتم پولهاش رو ميشمردم. دقيقا 11 هزارتومان جمع كرده بود. جريان رو به منصور گفتم. و با هم يك حساب سر انگشتي كرديم و ديديم همين پسره با اين سنش خيلي راحت ساعتي 3 تا 4 هزارتومان درآمد داره. اون وقت ما بعد از كلي درس خوندن اگر جايي همچين حقوقي هم بگيريم، 20-30 درصدش به خاطر بيمه و ماليات ميپره و چيزي كه در نهايت دستمون رو ميگيره كمتر از اين بچههست. (البته بعدا پيش خودم حساب كردم، كه اين همه پول تو جيب اين بچه نميره و احتمالا اين بچه و چند بچه ديگه مورد استثمار يك نفر ديگه هستند كه اون شخص 70 تا 80 درصد اين پول رو از اين بچه ميگيرند و خيلي چيزي براي اين بچه نميمونه!!)
خلاصه بعد از اين جريان زود برگشتيم و فيلم رو ديديم. وقتي وارد سينما شديم هر كس ميتونست جاي خودش رو تعيين كنه. برام جالب بود. با اينكه سينما جا داشت. بعضي ها رديف 4 تا 6 رو براي نشستن انتخاب كردند. موضوع فيلم هم جالب بود.
ادامه دارد ...
اشتراک در:
پستها (Atom)