یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

بازم كارتينگ

انگار هر چي مي‌گذره، تنبل‌تر مي‌شم. :)
نمي‌دونم چرا تازگي دستم كمتر به نوشتن مي‌ره :)

امروز بعد از مدتها با منصور رفتيم كارتينگ، كلي حال داد، آسفالت يك جاهاي پيست رو اصلاح كرده بودند، و ديگه از اون چاله و چوله‌ها خبري نبود، ماشين من هم خوب مي‌رفت. با اينكه هوا يكم سرد بود، ولي حسابي چسبيد. وسط يكي از پيچ‌ها، وقتي كه دنبال ماشين جلوييم بودم كه از اون سبقت بيگرم، به اين فكر مي‌كردم، اگر رقيبي جلوم باشه، مي‌تونم 1 ساعت ديگه، بدون اينكه پام رو از رو گاز بردارم، فقط توي اون پيست گاز بدم، بدون اينكه احساس خستگي يا سرما كنم. :) ...(همون‌جور كه تو كوه بدون اينكه احساس خستگي كنم. مي‌تونستم از كوه بالا برم.)
بعدش‌هم به خاطر ديدن يك آجيل فروشي سر راه، از ته مهرشهر سر در آورديم. به خاطر ديدن M&m يك دفعه هوس كرديم كه شام رو هم از همونجا بگيريم، و بريم خونه دوستم با او و خانمش بخوريم.

تا وقتي كه غذا حاضر بشه، با دوستم در اين مورد صحبت مي‌كردم كه خيلي وقتها آدم كلي برنامه ريزي براي انجام كاري مي‌كنه، ولي جور نمي شه. ولي يكسري كارها بدون اينكه انسان براي اون اقدامي انجام بده، در بين كارهاي آدم اتفاق مي‌افته و آدم از اون كلي لذت مي‌بره.
مثل برنامه امشب كه ما بدون برنامه ريزي سر از M&m در آورديم و اينجوري شام خريديم. يا اونشبي كه براي تست اسپيكر، اولش مي‌خواستيم فقط كيفيت پخش يك آهنگ رو تست كنيم، ولي بعد تا پاسي از شب چراغ‌ها رو خاموش كرده بوديم و آهنگ گوش مي‌كرديم و حال مي‌كرديم. :)

بازم به همت يكي از دوستان رفتيم تاتر(بازم ممنون :) ). تاتر ملودي شبهاي باراني جالب بود، از همون لحظه اول كه تاتر شروع شد بوي باران و رطوبت شمال رو حس كرديم. بعد هم سالن تاتر شهر مثل يخچال بود، تا دلتون بخواد يخ كرديم. آخر تاتر تقريبا تو خودمون مچاله شده بوديم. ...

پ.ن.
در مورد خيلي چيزها دوست دارم بنويسم، ولي خب فعلا دستم كمتر به كي‌بورد مي‌ره.
برام دعا كنيد. :)

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

افطاري

افطاري
ديدن بچه‌هاي مدرسه، توي ماه رمضان براي ما يك سنت شده، ديگه تقريبا همه بچه‌ها كلاس يادشون هست، و منتظرند ماه رمضان بياد و به اين بهانه همديگر رو ببينند. سعي هم مي‌كنند ‌هر طور شده خودشون رو براي اين مهموني برسونند.
امسال حداقل به 5-6 تا از بچه‌ها بعد از افطار خبر داديم، و همه به غير از يك نفر خودشون رو براي مهموني و ديدن بچه‌ها رسوندند.
بماند كه از جمعمون شايد، چند نفرمون روزه بودند، ولي خب افطاري بهانه‌اي هست كه همه دور هم جمع بشيم. از سال اول هم يك قرار وجود داشته و اون هم اين بوده كه هيچ كس حق نداشته به غير از چاي و نون و پنير، و آش چيز ديگه‌اي به سفره افطار اضافه كنه.)
بزرگترين مزيت افطاري امسال به سالهاي پيش، ديدن معلم فيزيك و مكانيك مون بود. خيلي پير شده بود. ولي چشم‌هاش برق مي‌زد. خوشحالي رو مي‌شد توي چشم‌هاش ديد. بعد از سالها با نزديك 30 تا از شاگردهاش روبرو شده بود كه همه دانشگاه قبول شده بودند، درس خونده بودند و حالا هركدومشون براي خودشون كسي شده بودند. از ذوق و شوق واقعا نمي‌دونست چي‌كار كنه. (كي فكرش رو مي‌كرد كه اين همه بچه شيطون كه همه مدرسه از مدير و ناظم و معلم از دستشون ذله بودند، بيان و همه دانشگاه قبول بشوند.)
موقع رفتن، رفتم جلو و از ته دل از او تشكر كردم، مكانيك رو واقعا از او ياد گرفتم. تو اين سالها هميشه يادش بودم و تا آخر عمر فراموشش نمي‌كنم، اميدوارم كه يك روز بتونم به نوعي زحمت‌هاي او رو جبران كنم. :)
خدا او را سلامت بدارد، آمين. :) :X