اين چند روز اخير، هرجا سر ميزنم، صحبت از گنجي هست.
اين كار گنجي همه رو آچمز كرده.
از يك طرف اعتصاب غذا كرده و داره ميميره، و از طرف ديگه هم براي اولين بار گفته: آقاي خامنهاي بايد برود!!؟! هيچكس نميدونه با اين حرفها كه زده چطور بايد طرفداري اكبر رو كرد.
اگر نگهاش دارند و اكبر گنجي بميره، مردن اون براي كل كشور گرون تمام ميشه. هنوز هيچ كس برآوردي از اثر مرگ او نداره.
اگر هم آزادش كنند، ديگه به اين راحتي قوه قضاييه نميتونه كسي رو به خاطر داشتن يك عقيده زنداني كنه. و اگر بكنه باز امكان تكرار چنين كاري بعيد نيست.
اميدوارم كه خدا اكبر گنجي رو كمك كنه. آمين
شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴
جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴
هريپاتر
هريپاتر
اينقدر منتظرم كه فكر نكنم اين بار منتظر بمونم، تا نسخه فارسيش بياد.
دادشم كه امروز كتاب رو تمام كرد.
باز باران با ترانه هم آخرش نتونست جلو نفس امارهاش رو بگيره و رفت اصل كتاب رو گرفت. با محاسبات من، او هم بايد امروز كتاب رو تمام كرده باشه.
بارانه و و اينك من سانسور شدههم بايد اواخر كتاب باشند.
خلاصه منم اگر از دست كتابهايي كه دارم ميخونم، خلاص بشم، شايد شروع به خوندن اصل كتاب كنم. :)
پ.ن.
اگر دنبال كتاب هريپاتر ميگرديد. ميتونيد از اين آدرس دانلود كنيد.
اينقدر منتظرم كه فكر نكنم اين بار منتظر بمونم، تا نسخه فارسيش بياد.
دادشم كه امروز كتاب رو تمام كرد.
باز باران با ترانه هم آخرش نتونست جلو نفس امارهاش رو بگيره و رفت اصل كتاب رو گرفت. با محاسبات من، او هم بايد امروز كتاب رو تمام كرده باشه.
بارانه و و اينك من سانسور شدههم بايد اواخر كتاب باشند.
خلاصه منم اگر از دست كتابهايي كه دارم ميخونم، خلاص بشم، شايد شروع به خوندن اصل كتاب كنم. :)
پ.ن.
اگر دنبال كتاب هريپاتر ميگرديد. ميتونيد از اين آدرس دانلود كنيد.
چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴
جلسه
ديروز خيلي خسته و بهم ريخته بودم.
پريروز وقتي ميخواستم برم كرج اينقدر خسته بودم. كه تو مسير اتوبان، همش چرت ميزدم. يكسري از قسمتهاي مسير اصلا يادم نميآد. حتي يك جا وايسادم، بلكه يكم خواب از سرم بپره. (يكي نيست به من بگه، با اين حال و روز مگه مجبور بودي اين راه رو بري؟!)
خوشبختانه موقع برگشت، راحت اومدم و ديگه خوابم نمياومد.
ديروز تو شركت، مثل اسپند رو آتيش بودم. همش اين ور اونور ميرفتم. دنبال يك گزارش ميگشتم. از اون وقتها بود كه هر كسي سوالي ميكرد، بايد چندين ثانيه منتظر ميموند تا جواب بگيره.
فكرم پيش صحبتهايي بود كه با يكي از دوستام كردم، موقع صحبت، ياد اون قديمها افتادم كه هر شب خونه يكي از دوستام ميرفتم و دوتايي تا پاسي از شب با هم صحبت ميكرديم.
حالا در كنار اين اتفاقات، يكي ديگه از دوستام ميخواد عروسي كنه. بعد از 1-2 بار عوض كردن قرار. امروز هم ديگه رو ديديم. برام از اول همه چيز رو گفت، اصلا فكر نميكردم به اين همه مشكل بر خورده باشه. كلي از طرف خانواده خودش اذيت شده بود. يك سري نگراني در مورد توان مالي پسره داشت و ... حالا از من نظر ميخواست كه چي كار بكنه. ميگم:الان من چي بايد بگم. شماها همه حرفها رو زديد. بله برون هم كه انجام شده. قرار عقد رو براي 5 شنبه كه گذاشتيد. حالا من بايد چي بگم؟! :) يكم دلداريش دادم.
هفته پيش، يك روز با يكي از دوستام بيرون بودم، دوستم به من گفت: رها، حال داري يك سر تا جاده لواسون بريم. منم گفتم: آره. يكم از راه رو كه رفتيم، هوس كردم تا شمشك برم.
يكي دوبار دوستم به من گفت: كه بيا برگرديم، و من گفتم: يكم ديگه بريم. آخرش بيخيال شد. گفت: تو تصميمت رو گرفتي، برا چي من خودم رو ضايع كنم. هي به تو بگم برگرديم. ...
ساعت 8-8:30 بعدازظهر بود كه رسيديم شمشك. رفتم: بالاترين نقطه شمشك. درست همونجا كه هميشه ميرم. از اون بالا به پايين نگاه كردم.
منظره روبروم تغيير كرده بود. 2 تا ساختمان بلند، مقدار زيادي از ديد جلوي كوه رو گرفته بودند. هوا بينظير بود. تو گرماي تهران، اون بالا آدم از خنكي بدنش مور مور ميشد. :)
ساعت 9:30 ميدون نوبنياد بوديم. باز خوب بود كه ماشينم رو هنوز از آببندي در نياورده بودم. و آروم مياومدم. :)
چهارشنبه شب داييم اومد خونمون، و بعد از احوالپرسي من رو براي 5شنبه شب دعوت كرد، خونشون. يك جلسه دورهاي دارند، هر چند وقت يكبار كه نوبت داييم ميشه. داييم من رو دعوت ميكنه. اين دفعه به يك مناسبتي، يكي از اعضا قديم، يك تاريخچه كوتاه در مورد جلسهاشون گفت. باور نميشد كه حدود 18 سال هست كه اين جلسه پابرجاست. و داره ادامه حيات ميده. موضوع صحبت هم خيلي جالب بود اونشب. در مورد فضاي عمومي، و نقشي كه اين فضا در آگاهي مردم داره. برام جالب بود. :)
بالاخره حرفم رو زدم. با اينكه ميتونستم جواب بهتري بگيرم با اين حال از جوابي كه داد ناراحت نيستم، چون به نظرم كاملا منطقي بود. خوشحالم كه ميدونه چي تو فكر من ميگذره و من در چه مورد فكر ميكنم. ميدونم كه زمان، نتيجه همه چيز رو مشخص ميكنه. :)
پريروز وقتي ميخواستم برم كرج اينقدر خسته بودم. كه تو مسير اتوبان، همش چرت ميزدم. يكسري از قسمتهاي مسير اصلا يادم نميآد. حتي يك جا وايسادم، بلكه يكم خواب از سرم بپره. (يكي نيست به من بگه، با اين حال و روز مگه مجبور بودي اين راه رو بري؟!)
خوشبختانه موقع برگشت، راحت اومدم و ديگه خوابم نمياومد.
ديروز تو شركت، مثل اسپند رو آتيش بودم. همش اين ور اونور ميرفتم. دنبال يك گزارش ميگشتم. از اون وقتها بود كه هر كسي سوالي ميكرد، بايد چندين ثانيه منتظر ميموند تا جواب بگيره.
فكرم پيش صحبتهايي بود كه با يكي از دوستام كردم، موقع صحبت، ياد اون قديمها افتادم كه هر شب خونه يكي از دوستام ميرفتم و دوتايي تا پاسي از شب با هم صحبت ميكرديم.
حالا در كنار اين اتفاقات، يكي ديگه از دوستام ميخواد عروسي كنه. بعد از 1-2 بار عوض كردن قرار. امروز هم ديگه رو ديديم. برام از اول همه چيز رو گفت، اصلا فكر نميكردم به اين همه مشكل بر خورده باشه. كلي از طرف خانواده خودش اذيت شده بود. يك سري نگراني در مورد توان مالي پسره داشت و ... حالا از من نظر ميخواست كه چي كار بكنه. ميگم:الان من چي بايد بگم. شماها همه حرفها رو زديد. بله برون هم كه انجام شده. قرار عقد رو براي 5 شنبه كه گذاشتيد. حالا من بايد چي بگم؟! :) يكم دلداريش دادم.
هفته پيش، يك روز با يكي از دوستام بيرون بودم، دوستم به من گفت: رها، حال داري يك سر تا جاده لواسون بريم. منم گفتم: آره. يكم از راه رو كه رفتيم، هوس كردم تا شمشك برم.
يكي دوبار دوستم به من گفت: كه بيا برگرديم، و من گفتم: يكم ديگه بريم. آخرش بيخيال شد. گفت: تو تصميمت رو گرفتي، برا چي من خودم رو ضايع كنم. هي به تو بگم برگرديم. ...
ساعت 8-8:30 بعدازظهر بود كه رسيديم شمشك. رفتم: بالاترين نقطه شمشك. درست همونجا كه هميشه ميرم. از اون بالا به پايين نگاه كردم.
منظره روبروم تغيير كرده بود. 2 تا ساختمان بلند، مقدار زيادي از ديد جلوي كوه رو گرفته بودند. هوا بينظير بود. تو گرماي تهران، اون بالا آدم از خنكي بدنش مور مور ميشد. :)
ساعت 9:30 ميدون نوبنياد بوديم. باز خوب بود كه ماشينم رو هنوز از آببندي در نياورده بودم. و آروم مياومدم. :)
چهارشنبه شب داييم اومد خونمون، و بعد از احوالپرسي من رو براي 5شنبه شب دعوت كرد، خونشون. يك جلسه دورهاي دارند، هر چند وقت يكبار كه نوبت داييم ميشه. داييم من رو دعوت ميكنه. اين دفعه به يك مناسبتي، يكي از اعضا قديم، يك تاريخچه كوتاه در مورد جلسهاشون گفت. باور نميشد كه حدود 18 سال هست كه اين جلسه پابرجاست. و داره ادامه حيات ميده. موضوع صحبت هم خيلي جالب بود اونشب. در مورد فضاي عمومي، و نقشي كه اين فضا در آگاهي مردم داره. برام جالب بود. :)
بالاخره حرفم رو زدم. با اينكه ميتونستم جواب بهتري بگيرم با اين حال از جوابي كه داد ناراحت نيستم، چون به نظرم كاملا منطقي بود. خوشحالم كه ميدونه چي تو فكر من ميگذره و من در چه مورد فكر ميكنم. ميدونم كه زمان، نتيجه همه چيز رو مشخص ميكنه. :)
یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴
مهماني
مهماني
خدابيامرزه مادربزرگم رو، تا زماني كه زنده بود، هر چند وقت يكبار مهموني ميگرفت و همه رو خونش جمع ميكرد. همه با بچهها و نوههاشون خونش جمع ميشدند. تو حياط يك سفره بزرگ ميانداختند و همه دور هم مينشستيم و غذا ميخورديم. و بعدش اگر شانس ميآورديم، شب خونش ميمونديم و او برامون قصه ميگفت.
فصل پاييز كه ميشد، همه خونش ميرفتيم تا از 2 تا درخت خرمالو كه تو حياطش بود، خرمالو بچينيم. يادش بخير چقدر روز شماري ميكردم تا وقت چيدن خرمالو برسه، تا به بهانه چيدن خرمالو از درختها بالا برم. :)
بعد از فوت مادربزرگم تقريبا هر سال يكي از عموها، همين برنامه رو دنبال ميكرد و همه رو خونش دعوت ميكرد. البته توي اين چند سال اخير، برگذاري اين برنامه يك مقدار سخت شده. كلاً يكم سن عموها و زنعموها بالا رفته و هم تعداد افراد فاميل خيلي زياد شده. مثلا خود ما آخرين بار 3 سال پيش، همه رو دعوت كرديم. الان تقريبا 1 سال هست كه ميخوايم همه رو دعوت كنيم، ولي خب هر بار به يك دليل عقب ميافتاد. براي مادرم يكم سخت بود. تا اينكه 1 ماه پيش يكي از عموهام، مادربزرگم رو خواب ديد. كه يك پولي به عموم داده و گفته بره براي مهموني خونه ما خريد كنه. بعد از اون خواب عموم به پدرم گفت يا شما مهماني بگير يا من مهموني ميدم. از اونجا كه مادرم چند وقت بود كه ميخواست يك مهموني بگيره و 2-3 تا از پسرعموهام رو پاگشا كنه، قرار شد كه مهموني خونه ما باشه.
به هر كدام از دوستام ميگفتم كه قرار هست كه حدود 100 نفر مهمون خونه ما بياد. چشمش برق ميزد و ميگفت: رها خبري هست؟! خلاصه همه دوستام حسابي گير دادند. :)
بعد هم كه روز مهموني رسيد تقريبا كل فاميل گير دادند. حتي ملوك خانم كه براي كمك مادرم اومده بود، تهديد كرد، به شرطي دفعه ديگه براي كمك ميآد. كه مهموني براي دامادي من يا برادرم باشه! :)
براي من خيلي كيف داره كه همه فاميل رو كنار هم ببينم. همه عموها، داييها، خاله و عمهها. بعلاوه بچهها و نوههاشون. پريشب همه رو يك طرف مهمانخونه جمع كردم و يك عكس دست جمعي گرفتم.
ياد مادربزرگم افتادم. مادربزرگم، 2-3 ماه قبل از مرگش، يك روز كه پيشش رفته بودم. به من گفت: رها، با اينكه از عكس خوشم نميآد، ولي دوست دارم يك روز حياط رو فرش كني و با تمام كسايي كه به من محرم هستند بيان و با همهشون يك عكس دست جمعي بگيرم. با اينكه اونموقع به شدت به فكرش بودم، ولي نشد كه 200-300 نفر آدم رو جمع كنم. و هميشه افسوس ميخورم، كه خيلي جدي دنبال اين قضيه رو نگرفتم.
بعد از مهموني، مادرم به من گفت: موندم كه تو چيكار ميكني كه اينقدر همه هوات رو دارند. (بعدا فهميدم كه ناراحتي مادرم از اين هست كه تو مهموني حتي زن پسر عمومهام هم كلي تعريفم رو كردند.) مادرم از اينكه تا حالا زن نگرفتم و اينكه حاضر نميشم خواستگاري برم. خيلي از دستم شكار هست و ...
ديشب بعد از مدتها، رفتم ديدن دوست جون كوچولو. بازم خندههاي او و شادي هاي كودكانهاش. ظاهرا دوستم هرجا مهماني ميره، اين دوست كوچولو ما به نوعي اسمما رو تو مهموني ياد ميكنه. و تقريبا همه فاميلشون ميدونند كه دوست كوچولو يك عمو رها داره.
اين بار دوست كوچولو سراغ مادرم رو ميگرفت. ميخواست بدونه كه چه شكلي هست. خونمون چطوري هست و ... خيلي سوال ميكنه و ما هم سعي ميكنيم با حوصله به سوالهاي او جواب بديم. :)
موقع خداحافظي، با اون لهجه خوشگلش مثل اين چند بار آخر گفت: عمو رها، فردا هم بيا، باشه؟! :)
پ.ن.
پريروز كه رفتم براي مهموني يخ بخرم. كلي به يخ فروشِ حسودي كردم. كه بدون اينكه فكرش مشغول باشه داره يخش رو ميفروشه. اي كاش ميشد كه منم از 7 دولت آزاد ميشدم.
خدابيامرزه مادربزرگم رو، تا زماني كه زنده بود، هر چند وقت يكبار مهموني ميگرفت و همه رو خونش جمع ميكرد. همه با بچهها و نوههاشون خونش جمع ميشدند. تو حياط يك سفره بزرگ ميانداختند و همه دور هم مينشستيم و غذا ميخورديم. و بعدش اگر شانس ميآورديم، شب خونش ميمونديم و او برامون قصه ميگفت.
فصل پاييز كه ميشد، همه خونش ميرفتيم تا از 2 تا درخت خرمالو كه تو حياطش بود، خرمالو بچينيم. يادش بخير چقدر روز شماري ميكردم تا وقت چيدن خرمالو برسه، تا به بهانه چيدن خرمالو از درختها بالا برم. :)
بعد از فوت مادربزرگم تقريبا هر سال يكي از عموها، همين برنامه رو دنبال ميكرد و همه رو خونش دعوت ميكرد. البته توي اين چند سال اخير، برگذاري اين برنامه يك مقدار سخت شده. كلاً يكم سن عموها و زنعموها بالا رفته و هم تعداد افراد فاميل خيلي زياد شده. مثلا خود ما آخرين بار 3 سال پيش، همه رو دعوت كرديم. الان تقريبا 1 سال هست كه ميخوايم همه رو دعوت كنيم، ولي خب هر بار به يك دليل عقب ميافتاد. براي مادرم يكم سخت بود. تا اينكه 1 ماه پيش يكي از عموهام، مادربزرگم رو خواب ديد. كه يك پولي به عموم داده و گفته بره براي مهموني خونه ما خريد كنه. بعد از اون خواب عموم به پدرم گفت يا شما مهماني بگير يا من مهموني ميدم. از اونجا كه مادرم چند وقت بود كه ميخواست يك مهموني بگيره و 2-3 تا از پسرعموهام رو پاگشا كنه، قرار شد كه مهموني خونه ما باشه.
به هر كدام از دوستام ميگفتم كه قرار هست كه حدود 100 نفر مهمون خونه ما بياد. چشمش برق ميزد و ميگفت: رها خبري هست؟! خلاصه همه دوستام حسابي گير دادند. :)
بعد هم كه روز مهموني رسيد تقريبا كل فاميل گير دادند. حتي ملوك خانم كه براي كمك مادرم اومده بود، تهديد كرد، به شرطي دفعه ديگه براي كمك ميآد. كه مهموني براي دامادي من يا برادرم باشه! :)
براي من خيلي كيف داره كه همه فاميل رو كنار هم ببينم. همه عموها، داييها، خاله و عمهها. بعلاوه بچهها و نوههاشون. پريشب همه رو يك طرف مهمانخونه جمع كردم و يك عكس دست جمعي گرفتم.
ياد مادربزرگم افتادم. مادربزرگم، 2-3 ماه قبل از مرگش، يك روز كه پيشش رفته بودم. به من گفت: رها، با اينكه از عكس خوشم نميآد، ولي دوست دارم يك روز حياط رو فرش كني و با تمام كسايي كه به من محرم هستند بيان و با همهشون يك عكس دست جمعي بگيرم. با اينكه اونموقع به شدت به فكرش بودم، ولي نشد كه 200-300 نفر آدم رو جمع كنم. و هميشه افسوس ميخورم، كه خيلي جدي دنبال اين قضيه رو نگرفتم.
بعد از مهموني، مادرم به من گفت: موندم كه تو چيكار ميكني كه اينقدر همه هوات رو دارند. (بعدا فهميدم كه ناراحتي مادرم از اين هست كه تو مهموني حتي زن پسر عمومهام هم كلي تعريفم رو كردند.) مادرم از اينكه تا حالا زن نگرفتم و اينكه حاضر نميشم خواستگاري برم. خيلي از دستم شكار هست و ...
ديشب بعد از مدتها، رفتم ديدن دوست جون كوچولو. بازم خندههاي او و شادي هاي كودكانهاش. ظاهرا دوستم هرجا مهماني ميره، اين دوست كوچولو ما به نوعي اسمما رو تو مهموني ياد ميكنه. و تقريبا همه فاميلشون ميدونند كه دوست كوچولو يك عمو رها داره.
اين بار دوست كوچولو سراغ مادرم رو ميگرفت. ميخواست بدونه كه چه شكلي هست. خونمون چطوري هست و ... خيلي سوال ميكنه و ما هم سعي ميكنيم با حوصله به سوالهاي او جواب بديم. :)
موقع خداحافظي، با اون لهجه خوشگلش مثل اين چند بار آخر گفت: عمو رها، فردا هم بيا، باشه؟! :)
پ.ن.
پريروز كه رفتم براي مهموني يخ بخرم. كلي به يخ فروشِ حسودي كردم. كه بدون اينكه فكرش مشغول باشه داره يخش رو ميفروشه. اي كاش ميشد كه منم از 7 دولت آزاد ميشدم.
یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴
18 تير
18 تير
ديروز خونه يكي از دوستام بودم، داشتيم با هم در مورد وضعيت بورس صحبت مي كرديم. دوستم به من گفت: كه تيرماه هم تمام شد. با اعتراض گفتم: تير كه هنوز تمام نشده و بعد از يكم فكر گفتم امروز 18 تير هست!
تا تاريخ رو گفتم، جفتمون يك لحظه خشكمون زد. بعد دوستم خنديد و گفت: انگار با رفتن خاتمي 18 تير هم داره فراموش مي شه.
با دوستم، كلي ياد اون روزها كرديم. اين دوستم، اون موقع توي خوابگاه بود. از بچه هاي اون موقع صحبت كرديم. هيجان اون روزها، اينكه چطور دوست دختر يكي از بچه ها دنبال دوستش كه گم شده بود مي گشت و ...
18 تير يك تجربه بود.
* هنوز قيافه دخترهايي كه صورتشون رو پوشانده بودند و داد مي زدند: يا مرگ، يا آزادي جلو چشمم هست.
* ياد تريبون آزادهايي كه توي محوطه خوابگاه يا دانشگاه تهران برگزار مي شد به خير. ساعت ها توي چمن مي نشستيم و به صحبتهاي دانشجوها مختلف گوش مي داديم. يكسريشون خيلي احساسي بودند. يك سري نويد انقلاب رو مي دادند. بعضي ها هم همه رو دعوت به آرامش مي كردند. بعضي از صحبتها هم واقعا خنده دار بود. و تا مدتها باعث خنده بچه ها ميشد. يادمه اولين نتيجه اي كه بعد از گوش كردن به اون همه صحبت گرفتم، اين بود. كه هيچكسي، حرف كس ديگري رو قبول نداره. هر چند نفر خودشون رو رهبر همه فرض مي كردند. اينقدر اوضاع شير تو شير بود كه حد نداشت. واقعا خدا رحم كرد. چون با وجود ديونه هايي كه بين دانشجوها بودند و راهكارهايي كه ارائه مي كردند، همين كه با اين وضع قضيه تمام شد. واقعا جاي شكرش باقي هست.
* هنوز قيافه پسري كه چند متر جلوتر از من توي خوابگاه ايستاده بود و گلوله اشك اور مستقيم به چشمش خورد و چشمش از كاسه دراومد، جلو چشمم هست. ...
* هنوز تصوير آمبولانسهايي كه وارد دانشگاه تهران مي شدند و مجروح ها رو توشون مي گذاشتيم تا به بيمارستانها ببرند، جلو چشمم هست. (مجروح هاي اون روز (2 شنبه بعد از ظهر) توي دانشگاه تهران، بيشتر كسايي بودند كه بخاطر تنفس بيش از حد گازهاي اشك آور دچار تنگي نفس شده بودند. و از حال رفته بودند. و يا كسايي كه بر اثر برخورد سنگ، دچار شكستگي شده بودند.)
تقريبا از 18 تير 1378 يك نسل دانشگاهي گذشته، شايد الان كمتر دانشجويي، توي دانشگاه باشه كه اون روزها رو به چشم ديده باشه. ياد اون روزها بخير. شايد بالاخره يك روز همت كنم و كل خاطرات اون روزها رو اينجا بگذارم.
پ.ن.
- 3-4 روزي هست كه ماشينم رو گرفتم. فعلا بايد آب بندي بشه، خيلي نرم شده. فعلا دلم نمي آد كه بفروشمش.
- دلم براي نوشي مي سوزه، اميدوارم كه خدا كمكش كنه و به او صبر و تحمل بده.
ديروز خونه يكي از دوستام بودم، داشتيم با هم در مورد وضعيت بورس صحبت مي كرديم. دوستم به من گفت: كه تيرماه هم تمام شد. با اعتراض گفتم: تير كه هنوز تمام نشده و بعد از يكم فكر گفتم امروز 18 تير هست!
تا تاريخ رو گفتم، جفتمون يك لحظه خشكمون زد. بعد دوستم خنديد و گفت: انگار با رفتن خاتمي 18 تير هم داره فراموش مي شه.
با دوستم، كلي ياد اون روزها كرديم. اين دوستم، اون موقع توي خوابگاه بود. از بچه هاي اون موقع صحبت كرديم. هيجان اون روزها، اينكه چطور دوست دختر يكي از بچه ها دنبال دوستش كه گم شده بود مي گشت و ...
18 تير يك تجربه بود.
* هنوز قيافه دخترهايي كه صورتشون رو پوشانده بودند و داد مي زدند: يا مرگ، يا آزادي جلو چشمم هست.
* ياد تريبون آزادهايي كه توي محوطه خوابگاه يا دانشگاه تهران برگزار مي شد به خير. ساعت ها توي چمن مي نشستيم و به صحبتهاي دانشجوها مختلف گوش مي داديم. يكسريشون خيلي احساسي بودند. يك سري نويد انقلاب رو مي دادند. بعضي ها هم همه رو دعوت به آرامش مي كردند. بعضي از صحبتها هم واقعا خنده دار بود. و تا مدتها باعث خنده بچه ها ميشد. يادمه اولين نتيجه اي كه بعد از گوش كردن به اون همه صحبت گرفتم، اين بود. كه هيچكسي، حرف كس ديگري رو قبول نداره. هر چند نفر خودشون رو رهبر همه فرض مي كردند. اينقدر اوضاع شير تو شير بود كه حد نداشت. واقعا خدا رحم كرد. چون با وجود ديونه هايي كه بين دانشجوها بودند و راهكارهايي كه ارائه مي كردند، همين كه با اين وضع قضيه تمام شد. واقعا جاي شكرش باقي هست.
* هنوز قيافه پسري كه چند متر جلوتر از من توي خوابگاه ايستاده بود و گلوله اشك اور مستقيم به چشمش خورد و چشمش از كاسه دراومد، جلو چشمم هست. ...
* هنوز تصوير آمبولانسهايي كه وارد دانشگاه تهران مي شدند و مجروح ها رو توشون مي گذاشتيم تا به بيمارستانها ببرند، جلو چشمم هست. (مجروح هاي اون روز (2 شنبه بعد از ظهر) توي دانشگاه تهران، بيشتر كسايي بودند كه بخاطر تنفس بيش از حد گازهاي اشك آور دچار تنگي نفس شده بودند. و از حال رفته بودند. و يا كسايي كه بر اثر برخورد سنگ، دچار شكستگي شده بودند.)
تقريبا از 18 تير 1378 يك نسل دانشگاهي گذشته، شايد الان كمتر دانشجويي، توي دانشگاه باشه كه اون روزها رو به چشم ديده باشه. ياد اون روزها بخير. شايد بالاخره يك روز همت كنم و كل خاطرات اون روزها رو اينجا بگذارم.
پ.ن.
- 3-4 روزي هست كه ماشينم رو گرفتم. فعلا بايد آب بندي بشه، خيلي نرم شده. فعلا دلم نمي آد كه بفروشمش.
- دلم براي نوشي مي سوزه، اميدوارم كه خدا كمكش كنه و به او صبر و تحمل بده.
دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۴
بي ماشيني
بي ماشيني
الان تقريبا 1 هفته هست، كه ماشين ندارم. تقريبا همه جا با تاكسي و اتوبوس ميرم. (به شدت از تاكسي تلفني بدم ميآد.)
امروز رفتم ميدون انقلاب، بعد از مدتها، يك گشت كامل توي كتاب فروشيها زدم. ياد سالهاي دور بخير، حداقل هفتهاي يكبار توي كتابفروشيهاي ميدون انقلاب ولو بودم. اون روزها خيلي همت ميكردم. همه جا پياده ميرفتم. ولي چند سالي هست كه تنبل شدم.
امروز وقتي سوار تاكسي شدم، يك خانم كنارم نشسته بود. توي ماشين خيلي گرم بود. طبق معمول اين روزها يك مقاله دست گرفته بودم كه بخونم ولي اينقدر هوا گرم بود كه وسط راه بي خيال شدم و به كمك همون مقاله شروع به باد زدن خودم شدم. خانومه معلوم بود كه به اين وضعيت عادت نداره. هر چند دقيقه يك بار با موبايلش به دوستاش زنگ مي زد و صحبت مي كرد. از صحبت هاش فهميدم كه ماشين اون هم توي تعمييرگاه هست. به دوستش مي گفت، بدون ماشين اصلا به آدم خوش نمي گذره، مي خواست براي عصر بره تعمييرگاه و با تعمييركارش يكم دعوا كنه، كه شايد ماشينش رو زودتر بده. خنده ام گرفته بود، ميخواستم بزنم رو دوشش و بگم، خانم من هم تو ناراحتي شما شريكم ...
به خودم فكر مي كنم. يك جورهايي با بي ماشيني حال مي كنم.
هر روز تا وقتي كه سركار برسم، حداقل چند صفحه اي كتاب مي خونم. موقع برگشت هم يا روزنامه مي خونم يا اگر خسته باشم، عقب ماشين مي خوابم. :)
كنارش هم كلي پياده روي مي كنم. بعد از مدتها، با كفش ورزشي سر كار ميرم. از راه رفتن روي جدولهاي كنار خيابون هم خيلي خوشم مي آد. شايد تنها جايي باشه كه اصلا چاله نداره و نسبتا صاف هست. مي رم روي جدول، و بدون اينكه خيلي نگران افتادن باشم با سرعت به راهم ادامه ميدم. ... :)
بي ماشيني، يك مقدار محدوده حركتم رو كم كرده. قبلا بدون ماشين، همه جا مي رفتم. ولي حالا، خيلي حوصله ندارم و نسبتا زود مي آم خونه.
الان تقريبا 1 هفته هست، كه ماشين ندارم. تقريبا همه جا با تاكسي و اتوبوس ميرم. (به شدت از تاكسي تلفني بدم ميآد.)
امروز رفتم ميدون انقلاب، بعد از مدتها، يك گشت كامل توي كتاب فروشيها زدم. ياد سالهاي دور بخير، حداقل هفتهاي يكبار توي كتابفروشيهاي ميدون انقلاب ولو بودم. اون روزها خيلي همت ميكردم. همه جا پياده ميرفتم. ولي چند سالي هست كه تنبل شدم.
امروز وقتي سوار تاكسي شدم، يك خانم كنارم نشسته بود. توي ماشين خيلي گرم بود. طبق معمول اين روزها يك مقاله دست گرفته بودم كه بخونم ولي اينقدر هوا گرم بود كه وسط راه بي خيال شدم و به كمك همون مقاله شروع به باد زدن خودم شدم. خانومه معلوم بود كه به اين وضعيت عادت نداره. هر چند دقيقه يك بار با موبايلش به دوستاش زنگ مي زد و صحبت مي كرد. از صحبت هاش فهميدم كه ماشين اون هم توي تعمييرگاه هست. به دوستش مي گفت، بدون ماشين اصلا به آدم خوش نمي گذره، مي خواست براي عصر بره تعمييرگاه و با تعمييركارش يكم دعوا كنه، كه شايد ماشينش رو زودتر بده. خنده ام گرفته بود، ميخواستم بزنم رو دوشش و بگم، خانم من هم تو ناراحتي شما شريكم ...
به خودم فكر مي كنم. يك جورهايي با بي ماشيني حال مي كنم.
هر روز تا وقتي كه سركار برسم، حداقل چند صفحه اي كتاب مي خونم. موقع برگشت هم يا روزنامه مي خونم يا اگر خسته باشم، عقب ماشين مي خوابم. :)
كنارش هم كلي پياده روي مي كنم. بعد از مدتها، با كفش ورزشي سر كار ميرم. از راه رفتن روي جدولهاي كنار خيابون هم خيلي خوشم مي آد. شايد تنها جايي باشه كه اصلا چاله نداره و نسبتا صاف هست. مي رم روي جدول، و بدون اينكه خيلي نگران افتادن باشم با سرعت به راهم ادامه ميدم. ... :)
بي ماشيني، يك مقدار محدوده حركتم رو كم كرده. قبلا بدون ماشين، همه جا مي رفتم. ولي حالا، خيلي حوصله ندارم و نسبتا زود مي آم خونه.
شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۴
همه چيز
ديدن دوستان بعد از چندين ماه، خيلي لذت بخش بود.
انگار اين ديدنيها رو پشت قباله ما نوشتند، هر چند قرار بود اين دفعه يك جاي جديد بريم، ولي باز جور نشد و در آخرين لحظه باز قرار شد بريم ديدنيها. :)
با اينكه بعضي از بچهها نتونستند بيان، ولي خوش گذشت، جاي اونها كه نيومدند خالي.
2 ساعت تو ديدينها نشستيم، بعد هم رفتيم توي يك رستوران سنتي، 1.5 ساعت ضمن خوردن چايي، گپ زديم. اينقدر نشستيم كه ديديم، غير از ما كسي ديگه تو رستوران نيست، براي همين اومديم بيرون. توي رستوران سنتي كه نشسته بوديم، يك دفعه ذهنم رفت به 3-4 سال پيش، زماني كه گاهوقتي با بچهها به كافيشاپ سرخه بازار ميرفتيم. از جمع اون موقع، از يكسري اصلا خبر ندارم، و اصلا نميدونم كجا هستند. بعضيها رو كمتر ميبينم. اين جمع رو هم، حداقل هر 3-4 ماه يكبار ميبينم. ...
امشب كانال 3 باز فيلم پدرخوانده رو نشون داد. و من براي چندمين بار محو تماشاي اين فيلم و دايلوگهاي فيلم شدم. يك جاهايي از فيلم اشك تو چشمهام جمع شده بود. :)
ديشب هم فيلم فلات لاينر رو كانال 1 پخش كرد، كه از اون فيلم هم خيلي خوشم اومد. :)
انگار اين ديدنيها رو پشت قباله ما نوشتند، هر چند قرار بود اين دفعه يك جاي جديد بريم، ولي باز جور نشد و در آخرين لحظه باز قرار شد بريم ديدنيها. :)
با اينكه بعضي از بچهها نتونستند بيان، ولي خوش گذشت، جاي اونها كه نيومدند خالي.
2 ساعت تو ديدينها نشستيم، بعد هم رفتيم توي يك رستوران سنتي، 1.5 ساعت ضمن خوردن چايي، گپ زديم. اينقدر نشستيم كه ديديم، غير از ما كسي ديگه تو رستوران نيست، براي همين اومديم بيرون. توي رستوران سنتي كه نشسته بوديم، يك دفعه ذهنم رفت به 3-4 سال پيش، زماني كه گاهوقتي با بچهها به كافيشاپ سرخه بازار ميرفتيم. از جمع اون موقع، از يكسري اصلا خبر ندارم، و اصلا نميدونم كجا هستند. بعضيها رو كمتر ميبينم. اين جمع رو هم، حداقل هر 3-4 ماه يكبار ميبينم. ...
امشب كانال 3 باز فيلم پدرخوانده رو نشون داد. و من براي چندمين بار محو تماشاي اين فيلم و دايلوگهاي فيلم شدم. يك جاهايي از فيلم اشك تو چشمهام جمع شده بود. :)
ديشب هم فيلم فلات لاينر رو كانال 1 پخش كرد، كه از اون فيلم هم خيلي خوشم اومد. :)
اشتراک در:
پستها (Atom)