جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

از همه چيز

از همه چيز
اين ياد داشت آخرم خيلي طولاني شد. همش دنبال يك وقت خالي مي گشتم كه يك روز بشينم كاملش كنم.

هفته پيش با بچه ها توي شركت قرار گذاشتيم كه يك هفته همه با كروات بريم شركت.
جمعه‌اش نشستم فكر كردم، ديدم من كه هيچ وقت سعي نكردم گره كروات زدن رو ياد بگيرم. هميشه بابام نزديكم بوده. (خداييش بابام خيلي خوب گره كروات مي‌زنه) 2-3 بار بابام طرز گره زدن رو گفته بود، منتها هر دفعه فقط براي اون لحظه ياد گرفته بودم، و اگر كسي 20 دقيقه بعد از من مي‌پرسيد كه گره كروات را چطور مي‌زنند، طرف رو همينجور نگاه مي‌كردم.
خلاصه اين دفعه پيش خودم گفتم: اگر رفتم شركت و گره كرواتم باز شد، بايد بگم بلد نيستم؟!
خلاصه همين مقدمه يكسري تمرين فشرده شد، تا جايي كه شب، چشم بسته هم مي‌تونستم گره كرواتم رو بزنم. :)

بازم هفته پيش، بعد از مدتها اين دست و اون دست كردن حساب ارزي رو باز كردم، هنوز يكم دلهره دارم بابات كار جديدي كه مي‌خوام شروع كنم، ولي خب فكر مي‌كنم موفق مي‌شم. احتمالا اگر برم دنبال اين كار، بازم سايه‌ام سنگين تر خواهد شد.

چند وقت پيش داشتم توي وبلاگستان مي‌گشتم، كه چشمم افتاد به وبلاگهايي كه داشتند در مورد انتخابات بحث مي‌كردند.
ياد چند سال پيش افتادم كه هميشه، وقت انتخابات كه مي‌شد با چه شور و حرارتي ملت رو تشويق مي‌كردم، حتي آخرين انتخابات شوراها هم، همه رو تشويق مي‌كردم. ولي امروز، هر كس از من مي‌پرسه رها به نظر تو چي‌كار بايد كرد. مي‌گم بايد صبر كرد. هنوز معلوم نيست كه اصلا چه كسي‌ رو تاييد مي‌كنند، اونوقت داريد در مورد راي دادن يا ندادن بحث مي‌كنيد. صبر كنيد كه اول ببينيم كيا تاييد مي‌شند، بعد در مورد لزوم راي دادن يا ندادن بحث كنيم. :)
خلاصه هنوز خيلي مونده، تا آدم بتونه در اين مورد تصميم بگيره.

هفته پيش رفتم شهركتاب، هفته قبلش، يك رمان علمي تخيلي خريده بودم كه درست وسط كتابش چند صفحه‌اش خراب بود. (فكرش رو بكنيد كه يك كتاب رو دست گرفتيد و به شدت داريد مي‌خونيد كه تمامش كنيد. يك دفعه ساعت 4 صبح، در حالي كه ذوق و شوق داريد كه ببينيد بعدش چي مي‌شه، مي‌بينيد چند فرم كتاب خراب شده و داستان رو نمي‌شه ادامه داد؟!) مي‌خواستم عوضش كنم، كه كتاب رو تموم كرده بودند. اولش حسابي تو ذوقم خورد، ولي بعد از يكم گشت و گذار، به قسمت كتاب كودكان رفتم و 6 جلد از كتابهاي مصور ماجراهاي بلك و مورتيمر رو خريدم. تا 3 روز كارم فقط خوندن اين كتابها بود. خلاصه كه خيلي حال داد. :)

...

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۴

تعطيلات عيد (2)

تعطيلات عيد (2)
هفته اول به ديد و بازديد خانوادگي گذشت. همچين كه از قم برگشتيم، ديد و بازديدهاي خودم رو شروع كردم. اول از همه رفتم ديدن دوست كوچولوم. از توي راه پله كه مي‌رفتم بالا صداش هم بلند بود. براي اولين بار من رو به اسم صدا مي‌زد. دوست كوچولوم كلي ذوق و شوق داشت كه رفتم عيد ديدني، اولش همينجور دور اتاق مي‌دويد. بعد سريع برام زير دستي آورد. شكلات تعارف كرد و با انگشت اشاره كرد كه فقط 1 دونه بردارم. ميوه‌هم انداخت تو پشقابم.
دوست كوچولوم، اسم كوچيكم رو تازه ياد گرفته بود، هر چند وقت يكبار اسمم رو صدا مي‌كرد، منتها هر دفعه كه اسم كوچك من رو مي‌گفت: مامان و باباش به او تذكر مي‌دادند، كه من رو نبايد به اسم كوچك صدا كنه، و بايد به من بگه، عمو!؟‌:)

بعدش هم رفتم يكي از دوستام رو ديدم و با هم رفتيم، نوري. از تعطيلات عيد صحبت كرديم و اينكه چه مي‌خوايم بكنيم. همچين كه به او گفتم: ممكنه بخوام برم، ديوونه اشك تو چشمهاش جمع شد. بعد خنديد، گفت: اگر بري خيلي‌ها اينجا بي پدر مي‌شوند. تا شب كه پيشش بودم، سعي كردم كلي هواش رو داشته باشم، ...
فرداش هم خونه 2 تا ديگه از دوستام رفتم.
ديدن دوستي جون رفتم و كلي از اين در و اون در صحبت كرديم. نمي‌دونم چي شد، صحبتمون به كاشان كشيد. با اينكه يك بار كاشان رفته بود، يك سري جاها رو ديده بود كه من هنوز نديده بودم. مثلا تپه‌ سيلك كه من كلي در موردش شنيده بودم، منتها هيچ وقت نرفته بودم اون رو ببينم.
روز بعدش همراه خانواده به سمت كاشان رفتيم.
در مسير تهران تا قم، به شدت باد مي‌اومد، به طوري كه كنترل ماشين بعضي از جاها جداً سخت مي‌شد. و بعضي از جاها آدم احساس مي‌كرد كه بدون اينكه فرمون رو تكوني بدي، ماشين داره تغيير مسير مي‌ده. (در سرعت 130-140 كيلومتر اين وضعيت يكم ترسناك هست.)
بعدش هم اتوبان قم - كاشان.
پدرم تازگي سطح تحملش به شدت بالا رفته، تا سرعت 160 كيلومتر، سرعت مناسبي براي من هست. زماني كه سرعت به 180 كه مي‌رسه، فقط مي‌گه: رها يكم آرومتر پليس ممكنه ببينه :)
به محض اينكه رسيديم كاشان به داييم كه 2 روز قبل از ما رفته بودند، گفتم مي‌شه بريم تپه سيلك رو ببينيم؟! داييم هم گفت چرا كه نه، بگزار ببينم آشنايي رو كه اونجا هست، مي‌تونم پيدا كنم كه او براي ما توضيح بده!
(يك زماني سالي 1-2 بار به كاشان مي‌رفتم، ولي چند سالي بود كه نرفته بودم، خودم تو فكرم بود كه 2-3 ساله نرفتم، ولي بعد مشخص شد كه 5 سالي هست كه پام رو تو كاشان نگذاشتم!)
اين سفر همش به گشت و بازديد نقاط مختلف گذشت! همون روزي كه رسيدم، به ديدن باروي شهر، و يخچال رفتم.
يخچال يك محل بوده كه در قديم، حوضچه‌هاي كوچكي در كنارش بوده به عمق 5 تا 10 سانتي متر،‌ در شبهاي زمستان اين حوضچه‌ها رو آب مي‌كردند. كه در سرما يخ ببندند، و بعد كه آب يخ مي‌زد، به اين يخچالها منتقل مي‌كردند. تا در تابستان، اين يخها را به مردم بفروشند.

روز بعد، همراه با كل خانواده به سيلك رفتيم، تپه‌اي كه در درون خودش، تاريخ 6000-7500 سال پيش اين سرزمين رو نگهداري مي‌كنه! مي‌گن، اگر ثابت بشه كه زيگورات بوده، قديمي‌ترين زيگورات دنيا مي‌شه و مي‌تونه تمام كتابهاي تاريخ رو زير و رو كنه.
چون نشون مي‌ده كه به جاي اينكه مبدا تمدن در بين النهرين باشه و تمدن از اين نقطه شروع شده و بعد به ديگر جاها گسترش پيدا كرده!
تمام توضيحات را يك نفر براي ما داد، كه پدرش با گريشمن در حفاري‌هاي سيلك كار مي‌كرده، و خودش هم در جواني به مدت سيزده سال در چغازنبيل پيش گريشمن كار كرده بوده. توضيحاتي كه مي‌داد، خيلي جالب بود. (سيلك از 2 تپه شمالي و جنوبي تشكيل شده!)
اهالي شهر تا حدود 20 سال پيش روي اين تپه‌ها دوچرخه سواري و موتور سواري مي‌كردند!

داييم براي اينكه اين آقا رو ببينيم، به چند تا از دوستاش زنگ زده بود، ضمن اين تلفنها، فهميد كه ظاهرا در نوش‌آباد (شهري در نزديكي كاشان) تازگي يك شهر زير زميني پيدا كردند. با دوستاش قرار گذاشته بود كه فردا به اونجا بريم.

روز بعد فقط من و پدرم، همراه داييم شديم و مابقي ترجيح دادند كه توي خونه بمونند و به كارهاي خودشون برسند.
و اما نوش آباد.
شهري كه اهالي اون عقيده دارند‌‍، تخت شاهي انوشيروان دادگر در اين شهر بوده. ظاهراً هنوز يك چهار راهي هست كه از قديم مردم به اون تخت گاه مي گوفتند. نقل مي كنند كه در اين مكان تختي بوده كه انوشيروان روي آن مي نشسته و كنار اون زنجيري بوده كه هر كس شكايتي داشته اون زنجير رو مي كشيده. ...
اسم شهر هم از اسم انوشيروان گرفته شده كه به مرور زمان تغيير پيدا كرده و به اسم فعلي رسيده.

در كتب تاريخي به اين شهر اشاره شده، و ظاهرا يكي از استراحت گاههاي اصلي در مسير ري بوده. (راستي هيچ مي دونستيد كه ابوموسي اشعري به قم رفته و كلا از اون موقع در قم دروس ديني در اين شهر گسترش يافته!! ...)

نوش آباد در پست ترين نقطه اون منطقه قرار گرفته، به همين سبب سيل هاي اطراف هميشه به اين شهر خاتمه پيدا مي كرده و شهر زير زميني از گل و لاي پر شده. (از بزرگانشون نقل مي كنند كه هر وقت سيل مي اومده در شهر چاهايي باز مي شده و تمام سيلاب رو به درون خودش مي كشيده. آخرين اين سيل ها هم مربوط به 40 سال پيش بوده)
در چند نقطه شهر خود اهالي شروع به حفاري كردند و هركدام از زير خانه خودشون دارند گل و لاي رو خالي مي كنند. جالب بود اين مسئله باعث شده بود كه كلي مطالعات تاريخي مردم شهرستان بالا بره و همه با دقت به دنبال تاريخ شهر خودشون باشند.
در 2-3 قسمت مختلف ما رو به زير زمين بردند و اتاقها و دالانهايي كه اون زيرها پيدا كرده بودند رو به ما نشون دادند. البته ادامه اون رو بايد از گل خالي مي كردند. باز از پدرانشون نقل مي كردند كه اجدادشون مي گفتند كه دالانهايي كه در زير اين شهر وجود داشته تا نياسر ادامه داشته. (شهري در حدود 35 كيلومتري غرب نوش آباد.)
از ديگر آثاري كه در اين شهر ديديم، مسجد امام علي و مسجد جامع اين شهر بود كه از آثار دوران سلجوقي و قبل از آن بود.
يك درخت گز هم در جلو مسجد امام علي بود كه مردم مي گويند مربوط به آخرين سيلي بوده كه در آن شهر اومده. (در نوش آباد و اطراف اون هيچ درخت گزي وجود نداره و فقط همين يك درخت هست. مردم فكر مي كنند كه اين درخت مراد مي ده براي همين كلي پارچه اينها به اون گره زده بودند و ... )
يك قلعه هم در كنار شهر ديديم كه الان وسطش فوتبال بازي مي كردند و ديوارهاش در حال ويراني بود. ظاهرا تا قبل از انقلاب در اين قلعه يك سري آدم زندگي مي كردند ولي حالا در اون مكان جز ويرانه اي وجود نداشت.
بعد از همه اين گردش ها ما رو بردند شهرداري و شهردار خود نوش آباد، با ما ديدار داشت. خلاصه تو اين سفر به نوش آباد خيلي ما رو تحويل گرفتند. (بماند كه سر و صورت من در اين سفر حسابي سوخت)

خيلي دوست داشتم كه مي شد، درياچه مسيله رو هم از نزديك ببينم. داييم مي گه زماني اين درياچه بسيار بزرگ بوده از سمت شمال به شهر سمنان فعلي و از جنوب به همين كاشان مي رسيده و احتمالا همين شهر سيلك در كنار همين درياچه بنا شده بوده.
الان ساحل اين درياچه تقريبا 50-60 كيلومتر با كاشان فاصله داره.

وقتي مطمئن شدم كه سفر به كوير منتفي هست، من و پسر داييم زودتر از بقيه با اتوبوس برگشتيم به تهران.
سفر جالبناكي بود. :)
روز 12-13 هم به ديدار دوستان گذشت. تقريبا تا روز آخر عيد ديدن همه دوستام رفتم. :)

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

پاپ ژان پل دوم

پاپ ژان پل دوم
خيلي دوست داشتم كه امروز مثل خيلي ديگه از آدمها توي رم بودم، و از نزديك مراسم تشيع جنازه پاپ رو مي‌ديديم.
آدم بايد خيلي خوب باشه كه اين همه آدم -بعضا با مذاهب مختلف- حاضر باشند، از اقصي نقاط دنيا خودشون رو براي شركت در اين مراسم برسونند.
اميدوارم كه خدا او را رحمت كند.

پ.ن.
راديو و تلويزيون ما كه فقط يك صحنه‌هاي كوتاه از مراسم رو تو اخبار نشون داد. اصلا اين مراسم رو تحويل نگرفت.

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۴

تعطيلات عيد (1)

تعطيلات عيد (1)
تعطيلات عيد زودتر از اوني كه انتظار داشتم، تمام شد.
امسال، يكي از آرومترين عيدها رو گذروندم. حس رفتن مهموني رفتن رو نداشتم، با اين حال همه جا رفتم. تو مهموني‌ها هم حس صحبت كردن نداشتم، اگر صحبت‌هم مي‌كردم خيلي خلاصه و مفيد. اينقدر مشغول بودم كه وقت 4 خط نوشتن هم پيدا كردم.
هر روز كلي اتفاق جالب برام اتفاق مي‌افتاد و با خودم مي‌گفتم كه امشب حتما راجع به اين موضوع مي‌نويسم، منتها شبش به هر دليل نمي‌تونستم. مثلا يك روز، اول مي‌خواستم لباس طوسي بپوشم بعد لباس كرم پوشيدم. اولين مهموني رو كه رد كرديم، برادرم به من گفت: رها چرا جورابات لنگه به لنگه هست؟! نگاه كردم ديدم، يكي از جوراب‌هام كرم هست، جوراب ديگه‌ام طوسي. :)
يك دفعه هم صحبت سر شيطنت بچه‌ها شد، كه يك دفعه انگار داغ دل مادر من تازه شده بود، شروع كرد از بچه‌گي‌هاي من تعريف كردن.
مثلا، يك روز هم توي پارك‌بازي بچه‌ها بند نشدم، همچين كه من رو مي‌گذاشتند توي پارك مي‌اومدم لب پارك مي‌ايستادم، 2 تا تكون مي‌دادم، و پارك رو بر مي‌گردوندم و بعد سينه خيز از اون مي‌اومدم بيرون، همچينين ظاهرا توي روروك هم بند نمي‌شدم، اون رو هم برمي‌گردوندمش و بعد از توي اون مي‌اومدم بيرون.
هنوز يكسالم نشده بوده كه تا از من غافل مي‌شدند، از پله‌هاي خونه مي‌رفتم پايين و مي‌رفتم، خونه مادر بزرگم. (اون موقع‌ها طبقه بالاي خونه مادربزرگم زندگي مي‌كرديم.) مادرم مي‌گفت: با اينكه نمي‌تونستي راه بري، ياد گرفته بودي مي‌نشستي و يك پله يك پله مي‌رفتي پايين. يك دفعه هم از رو پله‌ها نخوردي زمين؟!
در ضمن محل نشستنم هم، ظاهرا بالاي كمد لباسم بوده، ...
مادرم خيلي چيزهاي ديگه‌ از بچه‌گيم تعريف كرد، خلاصه اينقدر، از اين كارها مي‌كردم كه وقتي برادر كوچكم به دنيا مي‌آد و درست غذا مي‌خورده و مي‌خوابيده و آرام بوده، مادرم نگران سلامتيش مي‌شه و مي‌بردش پيش دكتر، كه نكنه بچه‌اش چيزي‌اش هست كه اينقدر آروم هست. دكتر به مادرم مي‌گه، اين بچه‌ات چيزيش نيست و مثل بقيه بچه‌ها مي‌مونه! ...
مهمونها هم همينجور به من نگاه مي‌كردند و مي‌خنديدند. :)

از ديگر موضوعات رايج در عيد ديدني‌ها امسال، ازدواج من بود، تقريبا جايي نشد كه بريم و در اين مورد صحبت نشه. خوشبختانه يك گوش من در هست، گوش ديگه‌ام دروازه، اگر نه ديوونه مي‌شدم، به همه يك لبخند مي‌زدم، و مي‌گفتم هر وقت، وقتش بشه، ازدواج مي‌كنم.

5 شنبه، چهارم فروردين رفتيم قم، سر خاك پدربزرگ و مادربزرگم و از اونجا با عموها و عمه‌ام رفتيم سالني كه عموم به نيت اون عموم كه شهيد شده ساخته رو ديديم.
موقع رفتن، اتوبان خيلي شلوغ بود، يك قسمت از مسير ترافيك خيلي شديد شد، جالب بود برام كه هر ماشيني كه از سمت راستم سبقت مي‌گرفت و مي‌رفت جلو بعد از چند دقيقه مي‌اومد عقب. همه ماشين‌ها هم فيكس 100-120 مي‌رفتند. بالاخره خودم رو رسوندم جلو و ديدم يك ماشين پليس جلو ايستاده و كسي جرات نداره از اون جلو بزنه. سرعتم رو روي 120 تنظيم كردم، حساب كردم به اولين ماشيني كه كمتر از 120 بره و وسط اتوبان باشه كه برسيم، ماشين پليس مجبوره كه خطش رو عوض كنه و من به اون راه نمي‌دم و بعد از اون جلو مي‌زنم. داشتم به بغل ماشين پليس مي‌رسيدم كه يك دفعه پليسه شيشه ماشينش رو كشيد پايين و با دست به من گفت كه از اون سبقت نگيرم. :)
خلاصه يك 10 دقيقه ديگه هم به همين وضع گذشت. تا اينكه پليسه توي يكي از اين ايستگاه‌ها ايستاد و همچين كه از ميدان ديد پليسه خارج شديم، ما (7-8 تا ماشين) مثل تيري كه از چله كمان در مي‌ره گاز ماشين‌هامون رو گرفتيم و با سرعت 170-180 تا به سمت قم حركت كرديم.
توي راه 2-3 جا از اين دوربين ها بود، كه بعضي‌ها توجه به اون نداشتند، مثلا يك جا سرعتم رو كم كردم، ماشين پشت سريم هم سرعتش رو كم كرد، ولي ماشين پشت سريش با همون سرعت اومد و پليسه هم اون رو نگه داشت! (اينجور جاها بايد پشت يك ماشيني كه سريع مي‌ره حركت كرد و به آدم حواسش باشه به محض اينكه اون سرعتش رو كم كرد، آدم هم سرعتش رو كم بكنه و ببينه چه خبره؟!)
بعد از ديدن مدرسه، از عموها و عمه‌ام خداحافظي كرديم و قرار شد هر كسي برنامه خودش رو داشته باشه. ما هم مستقيم اومديم تهران، مادرم دوست داشت كه بره حرم، منتها اينقدر قم شلوغ بود كه هيچكدام از ما زير بار نرفتيم. و از هون كمربندي به سمت تهران اومديم. :)
مادرم اينقدر از اين‌كار ما ناراحت بود كه 1 روز با ما حرف نمي‌زد و با همه‌امون قهر كرده بود. البته وقتي شنيد كه بقيه به چه مشكلاتي بر خوردند يكم نرمتر شد. (عموم اينها ساعت 5:30 بعدازظهر رسيده بودند تهران، عمه‌ام هم ساعت 10:15 شب، ظاهرا شوهر عمه‌ام توي اون شلوغي بقيه رو گم كرده بود و خلاصه خيلي دردسر كشيده بودند. اينقدر حالشون بد شده بود كه كارشون به بيمارستان كشيد و 1 روز تو بيمارستان خوابيدند!)