پسر عموجانمون هم بالاخره ازدواج كرد.
در روز شنبه هفتم آذرماه، در يك روز باراني زيبا :)
شنبهاي كلي ياد احسان كردم. بين ما پسرعموها، كه خيلي با هم عياق بوديم، اولين پسر عمويي بود كه ازدواج كرد. يادش بخير روز عروسيش 2 تا پسر عمو با برادرش افتاديم دورش هر كس يك بلايي سرش ميآورد منم طبق معمول دوربين فيلمبرداري دستم بود و فيلم ميگرفتم. ...
شنبه صبح وقتي وسايل سفره عقد رو با دختر عموم ميبردم سالن به دختر عموم گفتم: برادر كوچكت هم سر و سامون گرفت. خيالت راحت شدها. دختر عموم چند ثانيهاي سكوت كرد و بعد خنديد و گفت: فعلا چندتا دادش كوچك ديگه هم دارم، كه بايد سر و سامون بگيرند. ... :) وقتي رسيديم سالن، ديدم دختر عموم تنهاست، و هنوز اونهايي كه قرار بوده براي كمك بيان، نيامدند. اين بود كه براي اولين بار شروع به چيدن سفره عقد كردم. :) به دختر عموم ميگم، تو عمرم اين يك كار رو نكرده بودم كه اين رو هم تجربه كردم.
هوا از صبح به شدت ابري بود. يكي از پسر عموهام، روز قبل از آمريكا زنگ زده و يادآوري كرده كه سايتهاي هواشناسي اعلام كردند كه شنبه هواي تهران برفي هست. مواظب باشيد.
تقريبا كليات سفره رو چيديم كه يك نفر براي كمك پيداش ميشه، منم همچين كه اين اتفاق ميافته از فرصت استفاده ميكنم و سريع راه ميافتم به سمت خونه عموم. توي راه برگشت هستم كه نم نم بارون هم شروع ميشه. :)
وانت سواري هم حال ميده، اما به شرط اينكه وانتِ، راه بره. :) بنده خدا وانتِ يك زماني خيلي خوب بوده، ولي اينقدر به اون نرسيدند كه مثل لگن شده. خلاصه با همين لگن، با يك بار پر از ميوه، همچين تو سر بالاييهاي كامرانيه بالا ميرم كه همه انگشت به دهن موندند. :)
بعد از خالي كردن ميوهها دم سالن دوباره سر و ته ميكنم، ميآم خونه عموم. تو راه برگشت متوجه ميشيم كه سقف ماشين نشتي داره :)
به خاطر بارون يكم از برنامهها،عقب افتادم. پسر عموم رفته آرايشگاه دنبال عروس و از اونجا هم ميره آتليه براي عكس. قرار بود دم آرايشگاه يكسري فيلم و عكس از پسرعموم بگيرم، منتها دير ميرسم. دم آتليه به اونها ميرسم. به جاي آرايشگاه، وقتي كه داره از آتليه ميآد بيرون فيلم و عكس ميگيرم. بارون به شدت ميبارد. :)
پسرعمو جان جلو و من با ماشين اون رو تعقيب ميكنم، در حالي كه توي يك دستم دوربين فيلم برداري گرفتم و دارم از ماشين عروس فيلم ميگيرم. (حيفم اومد كه پسر عموم توي اون بارون فيلم نداشته باشه. :) ) يك دست به فرمون يك دست به دوربين، يك چشم توي دوربين، يك چشم به خيابون. ... (خيلي دوست دارم اين تيكه از فيلم رو دوباره ببينم. تا به فهمم كه چه هنري به خرج دادم. :) )
خلاصه حدود ساعت 6 بود رسيديم دم در سالن، يك چند تا عكس هم اونجا گرفتم، بعد راه افتادم به سمت خونه كه لباسهام رو عوض كنم. دقيقا 1 ساعت 45 دقيقه تو ترافيك بودم تا به خونه برسم. به طرز مسخرهاي توي خيابونها گير كرده بودم. خيلي جاها نه راه پس داشتم، نه راه پيش. يكسري آدم احمق هم براي زرنگي از مقابل اومده بودند و راه رو كاملا بسته بودند. وقتي رسيدم خونه يك سردرد شديد گرفته بودم. خوبه كه كسي به اميد من نبود. و همه رفته بودند. اولش با خيال راحت 10 دقيقهاي نشستم تا يكم آروم گرفتم. بعد آروم آروم كارهام رو كردم. ساعت 8:30 پسر عموم از سالن زنگ زد كه رها كجايي؟!، گفتم تو راهم. نيم ساعت ديگه ميرسم!!! ساعت 8:35 دقيقه بود كه از خونه راه افتادم. خيابونها به نسبت يكم خلوتتر شده بود. ولي باز شلوغ بودند. با اينحال حدود ساعت 9:05 دم در سالن بودم. توي مسير، هر 10 دقيقه يكبار دادشم يا پسر عموم زنگ ميزدند و سراغ من رو ميگرفتند. كه كجا هستم... خودم هم باورم نميشه كه چطور نيم ساعته اون مسير رو در اون ساعت شب طي كردم. :)
جلو در سالن، پسر عموم منتظرم بود. وقتي رسيدم خنديد . گفت: رها كجا بودي :) ...
با پسر عموم وارد سالن شديم همينجور كه پسر عموم دور ميزد، من و يكي ديگه از پسر عموها عكس ميگرفتيم. بعد هم ميز به ميز رفتيم. تا پسرعموم با همه كسايي كه اومده بودند، يكسري عكس فتو و يكسري عكس ديجيتال بگريره. خلاصه درست وقتي كه شام حاضر شد، عكاسي ما هم تمام شد. :P
بعد شام هم باز، كلي عكس گرفتم. پسر عموم با هر كس كه ميخواست عكس تنها داشته باشه يك اشاره ميكرد، تا عكس بگيرم.
بعدش هم عروس كشون و بوق بوق، چراغ زدنهاي آخر شب. ماشين پسر عمو رو من نگه ميداشتم، اونوقت كساي ديگه پول ميگرفتند. :) زير بارون كلي خنديديم، كلي گل از ماشين عروس كنديم تا عروس و داماد رو دم خونشون رسونديم. :)
وقتي پسر عموم، دست خانمش رو گرفته بود و از پلهها بالا ميرفت. كلي خوشحال بودم. تو دلم ميگفتم بالاخره اين پسرعموم هم ازدواج كرد. اين پسر عمو رو خيلي دوست دارم. و از ته دل براش آرزو ميكنم كه خوشبخت بشه. :)
* اين دوست ما هم يك پا شده ماركوپولو، خوبه تا چند ماه پيش دلش براي يك سفر تنگ شده بود. از اون موقع تا حالا غير از چند سفر داخلي كه رفته، چند سفر خارجي هم در آلبوم افتخاراتش افزوده :)
ايندفعه يك سفر جالب انگيزناك براش جور شده. يكي از دوستاش كه با يونيسف همكاري داره، براش ايميل زده بود كه به كمكش توي يك كشور خاور دور احتياج داره! اين دوست ما هم از خدا خواسته، كارش رو درست كرد و رفت. خلاصه چند وقتي از دست هم راحتيم. دلم براش تنگ ميشه. :)
اميدوارم كه سفر خوبي داشته باشه :)
* براي عروسي اين پسر عموم، خيلي دوست داشتم كه يك دست كت و شلوار نو بگيرم. منتها اصلا وقت نميكردم، هر شب يك كاري برام پيش مياومد. ديگه نا اميد شده بودم، پيش خودم گفتم: اشكالي نداره، يكي از همين كت و شلوارهام رو ميپوشم ديگه.
خلاصه جمعه بعد از ظهر، ماشين پسر عمو جان رو برده بودم كارواش كه براي فردا آماده باشه. كه يك دفعه ديدم كارمند كوچولو پشت خط هست. سلام و حال و احوال، از من پرسيد كجايي؟! منم گفتم تو كارواش. گفت كه با سحر ميخوان برند خريد. منم حوصله دارم بيام يا نه؟! منم از خدا خواسته. به اونها گفتم بگذاريد ببينم چي ميشه. خوشبختانه، بعد كارواش كار ديگهاي نداشتم. اين بود كه رفتم دنبال اونها. كارمند كوچولو ميخواست چند تا سيدي به عنوان هديه تولد بخره. وقتي به اونها گفتم، هستند كه با هم بريم، براي من كت و شلوار بگيريم. گفتند: هستند.
خلاصه بعد از ديدن كت و شلوارهاي چند تا مغازه، كت و شلواري كه بدردم ميخورد رو پيدا كردم. تو زماني كه من و سحر كت و شلوار هاي مختلف رو نگاه ميكرديم. كارمند كوچولو، خيلي مظلومانه روي صندلي نشسته بود و از اونطرف مغازه ما رو تماشا ميكرد. واقعا اونشب، كارمند كوچولو صبر زيادي از خودش نشون داد، تا من صاحب يك دست كت شلوار خوشگل بشم.
واقعا باورم نميشد كه تو اين زمان لباس بخرم. وقتي يكي از كارمندها به من گفت: كه امكان نداره كه شلوارت براي فردا حاضر بشه. اصلا تعجب نكردم. منتها همون لحظه يكي ديگه از فروشندهها اومد و همچين كه گفتم: لباس رو براي فردا ميخوام، گفت: اشكالي نداره. ميگم كه لباس شما رو براي فردا آماده كنند. تازه از اونجا كه مغازه از روز قبلش حراج رو شروع كرده بود. 20% هم تخفيف گرفتم. :)
بچهها براي اونشب، واقعا ممنون :* :* :)
پ.ن.
1- وقتي قرار باشه كاري انجام بشه. اسباب اون كار هم براي آدم مهيا ميشه. :)
2- شب وقتي اومدم عكسها رو روي كامپيوتر بريزم، ديدم حدود 280 تا عكس گرفتم! :)
سهشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۳
:(
* ديشب اوضاع احوالم يك دفعه به هم خورد. از اون حالتها پيدا كرده بودم كه با يك من عسل هم نميشد نگاهم كرد!
ديشب پيش يكي از دوستاي قديمم بودم، موقع برگشت با من اومد كه برسونمش، توي راه برگشت يك دفعه صحبت از دوستيها و زندگي پيش اومد، و دوستم شروع به نصيحتم كرد. ...
از جامعهامون خوشم نميآد. شايد نصيحت دوستم براي شرايط فعلي جامعه ما درست باشه. با اين حال نصحيتش به شدت حالم رو گرفت. بدترين قسمتش براي من اين بود، كه با اتفاقاتي كه برام افتاده بود، خيلي راحت حرف دوستم تاييد ميشد. و من نميتونستم از خوب بودن دفاع كنم. ديشب با يك سر درد شديد رسيدم خونه. ديشب از اون شبها بود كه ميخواستم دل به بيابون بزنم و بشينم براي خودم گريه كنم. :)
امروز، يك روز ديگه بود. امشب حالم خيلي خوب بود. گردش و تفريح با 2 تا آدم ديوونه ديگه مثل خود آدم خيلي حال ميده. هر چند كه بليط سينما گيرمون نيومد، به جاش خوردن همبرگر زغالي و بعد چايي خوردن خونه 2 تا ديوونه ديگه حسابي حال داد ... خلاصه امشب، شب خوبي بود. :)
پ.ن.
1- زنده به آنيم كه آرام نگيريم ... :)
2- امشب تو بزرگراه درست جلوي چشم من، يك پسره داشت ميرفت زير تريلي، خدا خيلي به اون رحم كرد، فكر كنم رانندهاش مست بود!!!
* تا كمتر از يك هفته ديگه، آخرين پسر عمو، از نسل ما، ميره سر خونه و زندگيش. :) از ته دل براش خوشحالم :) :X
* چند وقته سرعت خونم اومده پايين، دوست دارم يك شب تا اونجا كه دوست دارم تند برم. :)
دلم به حال ماشين خودم ميسوزه، بنده خدا همش داره با همه توان به من خدمت ميكنه! عقربه كيلومتر شمارش به لرزه افتاده، تازه صداي بوقش هم گرفته، همينروزها هست كه بوقش هم از كار بيافته. :)
* نمايشگاه كامپيوتر امسال، نسبت به نمايشگاههاي سالهاي پيش خيلي بهتر شده بود. با اينكه نمايشگاه بليط ورودي داشت و قيمتش 1000 تومان بود، بازم يكسري آدم اومده بودند كه فقط به فكر جمع كردن كاتالوگ و كيسه نايلون بودند. بعضي از اونها رو اصلا درك نميكردم. توي يك غرفه داشتم فرم درخواست اطلاعات بيشتر رو پر ميكردم، كه يكي از اينها داشت 4-5 تا كاتولوگي كه من تا اون موقع جمع كرده بودم رو برميداشت ببره. يك جا ديگه هم داشتم در مورد يك برنامه صحبت ميكردم كه يك دفعه يك خانم چادري كه سنش حدود 35 سال بود اومد و به صاحب غرفه براي گرفتن كيسه نايلون گير داده بود! بيچاره، زبون صاحب غرفه گير كرده بود، نميدونست چي بايد به اون خانم بگه!...
* هفته پيش يكي از دوستام گير داده بود، كه با چند تا از بچههاي كلاس بريم شمال. از روز اول كه اين پيشنهاد رو كرد، هي بهانه آوردم، تا شب آخر در آخرين ساعات جريان مسافرت رو پيچونديم. از اون سفرها بود كه از به هم خوردنش كلي خوشحال شدم. از اول نسبت به اين سفر حس خوبي نداشتم. بعد از 2-3 روز، اتفاقات نشون داد كه چقدر خوب شد كه نرفتيم.
نميدونم اين پسره چي تو كلش ميگذره و چرا اينقدر اطراف ما ميگرده. اصلا نسبت به اون حس خوبي ندارم و ميترسم آخرش يك جوري زهرش رو بريزه.
* ...
ديشب پيش يكي از دوستاي قديمم بودم، موقع برگشت با من اومد كه برسونمش، توي راه برگشت يك دفعه صحبت از دوستيها و زندگي پيش اومد، و دوستم شروع به نصيحتم كرد. ...
از جامعهامون خوشم نميآد. شايد نصيحت دوستم براي شرايط فعلي جامعه ما درست باشه. با اين حال نصحيتش به شدت حالم رو گرفت. بدترين قسمتش براي من اين بود، كه با اتفاقاتي كه برام افتاده بود، خيلي راحت حرف دوستم تاييد ميشد. و من نميتونستم از خوب بودن دفاع كنم. ديشب با يك سر درد شديد رسيدم خونه. ديشب از اون شبها بود كه ميخواستم دل به بيابون بزنم و بشينم براي خودم گريه كنم. :)
امروز، يك روز ديگه بود. امشب حالم خيلي خوب بود. گردش و تفريح با 2 تا آدم ديوونه ديگه مثل خود آدم خيلي حال ميده. هر چند كه بليط سينما گيرمون نيومد، به جاش خوردن همبرگر زغالي و بعد چايي خوردن خونه 2 تا ديوونه ديگه حسابي حال داد ... خلاصه امشب، شب خوبي بود. :)
پ.ن.
1- زنده به آنيم كه آرام نگيريم ... :)
2- امشب تو بزرگراه درست جلوي چشم من، يك پسره داشت ميرفت زير تريلي، خدا خيلي به اون رحم كرد، فكر كنم رانندهاش مست بود!!!
* تا كمتر از يك هفته ديگه، آخرين پسر عمو، از نسل ما، ميره سر خونه و زندگيش. :) از ته دل براش خوشحالم :) :X
* چند وقته سرعت خونم اومده پايين، دوست دارم يك شب تا اونجا كه دوست دارم تند برم. :)
دلم به حال ماشين خودم ميسوزه، بنده خدا همش داره با همه توان به من خدمت ميكنه! عقربه كيلومتر شمارش به لرزه افتاده، تازه صداي بوقش هم گرفته، همينروزها هست كه بوقش هم از كار بيافته. :)
* نمايشگاه كامپيوتر امسال، نسبت به نمايشگاههاي سالهاي پيش خيلي بهتر شده بود. با اينكه نمايشگاه بليط ورودي داشت و قيمتش 1000 تومان بود، بازم يكسري آدم اومده بودند كه فقط به فكر جمع كردن كاتالوگ و كيسه نايلون بودند. بعضي از اونها رو اصلا درك نميكردم. توي يك غرفه داشتم فرم درخواست اطلاعات بيشتر رو پر ميكردم، كه يكي از اينها داشت 4-5 تا كاتولوگي كه من تا اون موقع جمع كرده بودم رو برميداشت ببره. يك جا ديگه هم داشتم در مورد يك برنامه صحبت ميكردم كه يك دفعه يك خانم چادري كه سنش حدود 35 سال بود اومد و به صاحب غرفه براي گرفتن كيسه نايلون گير داده بود! بيچاره، زبون صاحب غرفه گير كرده بود، نميدونست چي بايد به اون خانم بگه!...
* هفته پيش يكي از دوستام گير داده بود، كه با چند تا از بچههاي كلاس بريم شمال. از روز اول كه اين پيشنهاد رو كرد، هي بهانه آوردم، تا شب آخر در آخرين ساعات جريان مسافرت رو پيچونديم. از اون سفرها بود كه از به هم خوردنش كلي خوشحال شدم. از اول نسبت به اين سفر حس خوبي نداشتم. بعد از 2-3 روز، اتفاقات نشون داد كه چقدر خوب شد كه نرفتيم.
نميدونم اين پسره چي تو كلش ميگذره و چرا اينقدر اطراف ما ميگرده. اصلا نسبت به اون حس خوبي ندارم و ميترسم آخرش يك جوري زهرش رو بريزه.
* ...
چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳
پرستاران
نميدونم شما تا حالا سريال پرستاران رو نگاه كرديد يا نه؟!
هر قسمت سريال، چندتا داستان موازي داره كه داستانها در كنار هم جلو ميره.
امشب 2 تا از داستانهاش خيلي جالب بود.
* داستان يك مريض رو نشون ميداد كه باعث مرگ مغزي برادرش شده بود. و برادرش به كمك دستگاه زنده بود، و چون اون تنها بازمانده خانواده بود، تنها كسي بود كه ميتونست اجازه بده دستگاه را قطع بكنند يا نه يا اينكه اجازه بده از اعضا بدن برادرش استفاده بشه يا نه؟!
خودش هم به شدت مريض شده بود و به شدت به پيوند كبد احتياج پيدا كرده بود، حالا بايد تصميم ميگرفت كه از كبد برادرش استفاده بكنه يا نه؟!!!!
* دومين داستان، داستان روابط بين يكي از پرستارها با دكترها بود. ظاهرا اين دكتره، چندين سال قبل، قرار بود كه با يكي از پرستارها ازدواج بكنه، منتها به هر دليل اون ازدواج به هم ميخوره، از آن زمان، پرستار هيچ وقت اون رو قبول نميكرد. تو اين چند قسمت اخير روابط اين دو نفر خيلي با هم خوب شده بود، و ديگه از هم فرار نميكردند. تا چند قسمت پيش بازم دكتره دنبال پرستاره بود، ولي پرستار هيچ قدمي بر نميداشت. ظاهرا همه چيز عادي شده بود، و همه فكر ميكردند كه دكتره با پرستاره ازدواج ميكنند. تا اينكه اين قسمت دكتره گفت كه ميخواد با نامزدش براي شام بره بيرون. اين حرف مثل يك شك شديد براي پرستار بود، انگار پرستاره باورش نميشد كه دكتره همچين كاري رو بكنه. ...
پرستاره وقتي پيش مادرش رفت، مادرش يك جمله به اون گفت، كه مظمونش اين بود:
آدم هر وقت فكر ميكنه كه تو زندگي به آرامش رسيده، زندگي يك بازي سر آدم ميآره كه تمام محاسبات آدم به هم ميريزه!
هر قسمت سريال، چندتا داستان موازي داره كه داستانها در كنار هم جلو ميره.
امشب 2 تا از داستانهاش خيلي جالب بود.
* داستان يك مريض رو نشون ميداد كه باعث مرگ مغزي برادرش شده بود. و برادرش به كمك دستگاه زنده بود، و چون اون تنها بازمانده خانواده بود، تنها كسي بود كه ميتونست اجازه بده دستگاه را قطع بكنند يا نه يا اينكه اجازه بده از اعضا بدن برادرش استفاده بشه يا نه؟!
خودش هم به شدت مريض شده بود و به شدت به پيوند كبد احتياج پيدا كرده بود، حالا بايد تصميم ميگرفت كه از كبد برادرش استفاده بكنه يا نه؟!!!!
* دومين داستان، داستان روابط بين يكي از پرستارها با دكترها بود. ظاهرا اين دكتره، چندين سال قبل، قرار بود كه با يكي از پرستارها ازدواج بكنه، منتها به هر دليل اون ازدواج به هم ميخوره، از آن زمان، پرستار هيچ وقت اون رو قبول نميكرد. تو اين چند قسمت اخير روابط اين دو نفر خيلي با هم خوب شده بود، و ديگه از هم فرار نميكردند. تا چند قسمت پيش بازم دكتره دنبال پرستاره بود، ولي پرستار هيچ قدمي بر نميداشت. ظاهرا همه چيز عادي شده بود، و همه فكر ميكردند كه دكتره با پرستاره ازدواج ميكنند. تا اينكه اين قسمت دكتره گفت كه ميخواد با نامزدش براي شام بره بيرون. اين حرف مثل يك شك شديد براي پرستار بود، انگار پرستاره باورش نميشد كه دكتره همچين كاري رو بكنه. ...
پرستاره وقتي پيش مادرش رفت، مادرش يك جمله به اون گفت، كه مظمونش اين بود:
آدم هر وقت فكر ميكنه كه تو زندگي به آرامش رسيده، زندگي يك بازي سر آدم ميآره كه تمام محاسبات آدم به هم ميريزه!
دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳
چيتگر
* ديروز اولش دوچرخه سواري رو پيچونديم. بعد ديديم اصلا نميشه از اين هواي با حال گذشت، اين بود كه دوباره قرار دوچرخه سواري رو گذاشتيم.
به پارك چيتگر كه نزديك شديم، نم نم بارون هم شروع شد. تو پاركينگ، غير از ماشين ما فقط 1 ماشين ديگه بود. كه اون هم وقتي بارون شروع شد گذاشت رفت.
تو اين فكر بوديم كه دوچرخه بگيريم يا نه كه باد سر كرد.
توي اون فضاي باز، بارون برگها رو به رقص در ميآورد. بارون شديد هم سر كرد.
مثل بچهها 3 تايي اون وسط شروع كرديم به ورجه وورجه كردن، دنبال برگها دويدن، چرخيدن و ...
شانس آورديم كه غير از خودمون كسي اون اطراف نبود، فكر كنم هر كس ما رو توي اون حالت ميديد فكر ميكرد كه ما از يك جايي فرار كرديم. :)
آخرش بعد كه خوب خسته شديم،3 تايي مثل موش خيس خيس، نفس نفس زنان سوار ماشين شديم.
توي جادههاي پارك اينقدر برگ ريخته بود، كه خيلي جاها مسير مشخص نبود.
خلاصه كلي خوش گذشت
پ.ن.
1- جاي بعضيها خيلي خالي بود، اونجا كلي يادشون كردم. :)
2- حيف كه دوربين همرام نبود، اگر نه كلي عكس با حال ميگرفتم. :)
به پارك چيتگر كه نزديك شديم، نم نم بارون هم شروع شد. تو پاركينگ، غير از ماشين ما فقط 1 ماشين ديگه بود. كه اون هم وقتي بارون شروع شد گذاشت رفت.
تو اين فكر بوديم كه دوچرخه بگيريم يا نه كه باد سر كرد.
توي اون فضاي باز، بارون برگها رو به رقص در ميآورد. بارون شديد هم سر كرد.
مثل بچهها 3 تايي اون وسط شروع كرديم به ورجه وورجه كردن، دنبال برگها دويدن، چرخيدن و ...
شانس آورديم كه غير از خودمون كسي اون اطراف نبود، فكر كنم هر كس ما رو توي اون حالت ميديد فكر ميكرد كه ما از يك جايي فرار كرديم. :)
آخرش بعد كه خوب خسته شديم،3 تايي مثل موش خيس خيس، نفس نفس زنان سوار ماشين شديم.
توي جادههاي پارك اينقدر برگ ريخته بود، كه خيلي جاها مسير مشخص نبود.
خلاصه كلي خوش گذشت
پ.ن.
1- جاي بعضيها خيلي خالي بود، اونجا كلي يادشون كردم. :)
2- حيف كه دوربين همرام نبود، اگر نه كلي عكس با حال ميگرفتم. :)
یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳
ديدار
ديدار
نميدونم چرا تازگي دستم كمتر به نوشتن ميره. بعد هم كه مطالب روي هم جمع ميشه. دنبال يك زمان بازتر ميگردم. زمان بازتر پيدا نميكنم و در نتيجه اصلا چيزي نمينويسه. :)
* شنبه صبح يكي از دوستام، يك SMS فرستاد كه تا شب يك خبر خوب به تو ميرسه. خبر خوب كه نرسيد هيچي، 2 تا خبر بد پشت هم رسيد كه حالم حسابي گرفته شد. :)
* بعضي وقتها، بعضيها با خودشيرينيهاشون ناجور حال آدم رو ميگيرند. قرار بود شنبهاي براي يكي از بچهها تولد بگيريم. يكي از بچهها براي اينكه نشون بده كه رابطهاش نزديكتره اينقدر به طرف زنگ زد كه همه چيز لو رفت و گند زد به كل برنامه.
* امسال شب 19 و شب 21 برام جالم بود. توي هر كدوم از اين شبها، جواب يكي از سوالها كه مدتها توي ذهنم بود رو پيدا كردم. البته شب 21، يك رو دست هم خوردم و بعد از 6-7 سال يك جايي سر در آوردم كه جوشن كبير ميخوندند...
اين شبها، به مناسبتهاي مختلف ياد دوستاي مختلفم ميافتادم. مثلا شب نوزدهم يك صحبتي شد كه ناخودآگاه ياد علي و ليلا افتادم. شب بيست و يكم ياد بحثم با سارا افتادم شب بيست و سوم هم كلي ياد جين جين كرديم.
* تازگي براي 2 تا از دوستام احساس نگراني ميكنم. اوايل هفته تصميم گرفته بودم كه يك جور مستقيم به اونها خبر بدم كه حواسشون رو جمع كنند. منتها بعد از 3-4 روز كه با خودم دعوا كردم، بيخيال شدم. ...
* دوشنبهاي اصلا حوصله كلاس زبان رو نداشتم. چندتا از دوستام ميخواستند بروند بيرون، من هم كلاس رو پيچوندم و با بچهها رفتيم يك كافي شاپ نزديك ميدون شعاع. يكم با بچهها تو سر و كله هم زديم، ديگه ميخواستيم بريم كه يك پسر تنها اومد تو و كلهاش رو انداخت رفت ته كافي شاپ. همين كه برگشت، ديدم از همكلاسيهاي دانشكده هست. 4-5 سالي بود كه نديده بودمش. هر جفتمون كلي ذوق كرديم وقتي همديگر رو ديديم. اينقدر حال كردم كه همه ناراحتي چندروز قبلش رو فراموش كردم.
شب، پيش خودم فكر ميكردم، اگر من اونروز كلاس زبانم رو نپيچونده بودم، ممكن بود ديگه هيچ وقت اين دوستم رو نبينم. :)
* حدودا شش ماهي بود كه خوابت رو نديده بودم. بعد از 6 ماه وقتي 2 شب پشت سر هم خوابت رو ديدم كلي حال كردم. مخصوصا اينكه خودت رو هم درست روز بعدش ديدم. خدا رو شكر فعلا ظاهرا حال همه ما خوبه. اميدوارم كه همينجور خوب بمونه.
* با اينكه اول هفته خيلي بد شروع شد، منتها آخر هفته خيلي خوبي بود. هر روزش كلي انرژي مثبت بود.
پ.ن.
تو اين هفته، كلي از دوستاي قديمم رو به بهانههاي مختلف ديدم و ديدار ها تازه شد. اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشند. :)
نميدونم چرا تازگي دستم كمتر به نوشتن ميره. بعد هم كه مطالب روي هم جمع ميشه. دنبال يك زمان بازتر ميگردم. زمان بازتر پيدا نميكنم و در نتيجه اصلا چيزي نمينويسه. :)
* شنبه صبح يكي از دوستام، يك SMS فرستاد كه تا شب يك خبر خوب به تو ميرسه. خبر خوب كه نرسيد هيچي، 2 تا خبر بد پشت هم رسيد كه حالم حسابي گرفته شد. :)
* بعضي وقتها، بعضيها با خودشيرينيهاشون ناجور حال آدم رو ميگيرند. قرار بود شنبهاي براي يكي از بچهها تولد بگيريم. يكي از بچهها براي اينكه نشون بده كه رابطهاش نزديكتره اينقدر به طرف زنگ زد كه همه چيز لو رفت و گند زد به كل برنامه.
* امسال شب 19 و شب 21 برام جالم بود. توي هر كدوم از اين شبها، جواب يكي از سوالها كه مدتها توي ذهنم بود رو پيدا كردم. البته شب 21، يك رو دست هم خوردم و بعد از 6-7 سال يك جايي سر در آوردم كه جوشن كبير ميخوندند...
اين شبها، به مناسبتهاي مختلف ياد دوستاي مختلفم ميافتادم. مثلا شب نوزدهم يك صحبتي شد كه ناخودآگاه ياد علي و ليلا افتادم. شب بيست و يكم ياد بحثم با سارا افتادم شب بيست و سوم هم كلي ياد جين جين كرديم.
* تازگي براي 2 تا از دوستام احساس نگراني ميكنم. اوايل هفته تصميم گرفته بودم كه يك جور مستقيم به اونها خبر بدم كه حواسشون رو جمع كنند. منتها بعد از 3-4 روز كه با خودم دعوا كردم، بيخيال شدم. ...
* دوشنبهاي اصلا حوصله كلاس زبان رو نداشتم. چندتا از دوستام ميخواستند بروند بيرون، من هم كلاس رو پيچوندم و با بچهها رفتيم يك كافي شاپ نزديك ميدون شعاع. يكم با بچهها تو سر و كله هم زديم، ديگه ميخواستيم بريم كه يك پسر تنها اومد تو و كلهاش رو انداخت رفت ته كافي شاپ. همين كه برگشت، ديدم از همكلاسيهاي دانشكده هست. 4-5 سالي بود كه نديده بودمش. هر جفتمون كلي ذوق كرديم وقتي همديگر رو ديديم. اينقدر حال كردم كه همه ناراحتي چندروز قبلش رو فراموش كردم.
شب، پيش خودم فكر ميكردم، اگر من اونروز كلاس زبانم رو نپيچونده بودم، ممكن بود ديگه هيچ وقت اين دوستم رو نبينم. :)
* حدودا شش ماهي بود كه خوابت رو نديده بودم. بعد از 6 ماه وقتي 2 شب پشت سر هم خوابت رو ديدم كلي حال كردم. مخصوصا اينكه خودت رو هم درست روز بعدش ديدم. خدا رو شكر فعلا ظاهرا حال همه ما خوبه. اميدوارم كه همينجور خوب بمونه.
* با اينكه اول هفته خيلي بد شروع شد، منتها آخر هفته خيلي خوبي بود. هر روزش كلي انرژي مثبت بود.
پ.ن.
تو اين هفته، كلي از دوستاي قديمم رو به بهانههاي مختلف ديدم و ديدار ها تازه شد. اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشند. :)
اشتراک در:
پستها (Atom)