پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳

ديروز مادرم با مادربزرگم رفته بود روضه، منم رفتم دنبالشون. (مادربزرگم خيلي دوست داشت بره، منتها از اونجايي كه جاش خيلي دور بود، مادرم به من گفت، اگر تو مي‌آي دنبال ما بريم. منم قبول كردم، كه دنبالشون برم.)
بعد از روضه يكسري پيرزن اومدند بيرون، بعضي‌هاشون به سختي راه مي‌رفتند. يك اشاره كوچك از طرف من كافي بود كه در عرض چند ثانيه ماشينم پر بشه. وقتي مادرم و مادربزرگم اومدند درم در، ماشينم پر شده بود. به مادرم گفتم كه يك لحظه صبر كنند، تا من اينها رو برسونم، برمي‌گردم. خنده‌ام گرفته بود. هر كدوم از اين پير زنها فكر مي‌كردند، كه اون يكي مادر من هست. يكم طول كشيد تا فهميدند كه هيچكدوم با من نسبت ندارند.
اينها رو كه مي‌بينم، همش خدا خدا مي‌كنم، اگر روزي پير شدم، از پا نيوفتم و بتونم قشنگ كارهاي خودم رو انجام بدم.

امروز براي اولين بار با پسر عموم سر نحوه هدايت گروه حرفم شد. سالهاي سال هست كه كنار هم وايساديم. تو اين مدت خيلي‌ها خواستند زيرآب ما رو بزنند و كنار ما، آدمهاي ديگه‌اي را علم كنند تا بتونند به جاي ما يك گروه درست كنند كه تنها فرماندار اونها باشه. خيلي كارها كردند. ولي هميشه كم آوردند. شايد به خاطر اينكه ما دو تا هميشه پشت هم بوديم. و براي هر مشكلي كه پيش مي‌امد، با كمك هم يك راه حل پيدا مي‌كرديم. ...
از وقتي پسر عموم ازدواج كرده، تو بعضي از زمينه‌ها يكم محافظه‌كار شده. در مقابل، هر روز كه مي‌گذره، من ليبرال‌تر مي‌شم.
فكر مي‌كنم، كه من و پسر عموم بزودي مجبور هستيم گروه رو به كسان ديگري واگذار كنيم.
امروز باز ياد كتاب آزادي انتخاب افتادم.
تقريبا همه ما آزادي رو به رسميت مي‌شناسيم. ولي در عمل هر كدوم از ما يك جا‌هايي، براي آزادي محدوديت مي‌گذاريم. :)
ديشب با يكي از دوستام صحبت مي‌كردم، كلي توي دردسر افتاده. هي از مشكلاتش مي‌گه، منم ميزنم زير خنده. خلاصه كلي مسخره بازي در مي‌يارم ... :)
من و دوستم، يك جورهايي با هم مسابقه گذاشتيم. اينكه عكس‌العمل، يكي از بچه‌ها رو در مورد خبرهاي مختلفي كه به اون مي‌ديم حدس بزنيم. ...
ديشب در مورد همه چيز صحبت كرديم و اينكه چرا همچين اتفاقاتي براي كسايي مثل ما مي‌افته. مي‌گم برام دعا كن! مي‌گه برات دعا مي‌كنم كه اون چرا كه برات خير هست، همون اتفاق بيافته.

امشب دلم گرفته بود. دوست داشتم با يكي صحبت كنم، از طرفي، حوصله خيلي‌ها رو نداشتم. اين بود كه مستقيم اومدم خونه. توي راه، هي به ماه نگاه مي‌كردم، و با خودم محاسبه مي‌كردم كه تا چند روز ديگه قرص ماه كامل مي‌شه. 5 روز، 4روز ... دلم ماه مي‌خواد. يك ماه كامل! سفيد سفيد

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۳

شنبه شب، سر درد بدي داشتم، امتحان زبانم اصلا خوب نشده بود. كل سوالها و نحوه اونها عوض شده بود.
 2-3 هفته پيش خواب همين امتحان رو ديده بودم. يادمه كه تو خواب هم نمي تونستم يك سري از سوالات رو جواب بدم.
از امتحان كه اومديم بيرون، همه بچه‌ها بدون استثنا همينجور بوديم. هيچكس امتحان رو خوب نداده بود.  تقريبا همه مي‌دونستيم كه در سطحي ننوشتيم كه قبول بشيم.

صبح با صداي SMS موبايل از خواب بيدار شدم. يك كم اين پهلو اون پهلو شدم. تا رفتم سراغ گوشيم. وقتي پيغام رو ديدم. خواب از كله‌ام پريد. يك مقدار طول كشيد تا جواب دادم.

ساعت 5:30 كه مي‌خواستم از شركت بيام بيرون،‌يك دفعه 4-5 تا تلفن داشتم، و هر كدوم از دوستام هم يك كاري از من مي‌خواستند. يك دفعه مخم خالي شد. و سرم درد گرفت. به شدت گشنه‌ام شده بود.

يكشنبه شب با چند تا از بچه‌ها رفتيم پارك چيتگر، تا حالا قسمت دوچرخه سواري پارك نرفته بودم.
بعد از مدتها سوار دوچرخه شدم. شايد 7-8 سالي بود كه پام به ركاب نرسيده بود. با اينكه دوچرخه‌ام خيلي مال نبود. ولي با همون دوچرخه، همه كاري مي‌كردم. كلا خيلي حال كردم. حيف شد كه يكي، دوتا از دوستام نتونستند بيان. اگر اونها هم بودند كه ديگه حرف نداشت.
 يكي از بچه‌ها كه براي دوچرخه سواري اومده بود. به من خبر داد كه fail  شدم، البته قبلش خبرش رو از طريق يكي از معلم‌ها داشتم. ...
 ماه درست بصورت نصفه، بالاي سرمون بود. ماه خيلي خوشگل شده بود. ...

معلم مون به ما پيغام داده بود، كه قبل از كلاس بريم با اون صحبت كنيم. نه من، نه پسر عموم، آدمي نبوديم كه پاچه خواري بكنيم. يكسري صحبت كرد ما هم جوابش رو داديم. و تصميم گرفتيم كه يك بار ديگه همين كلاس رو بگذرونيم. از اول اين ترم اخبار غير رسمي داشتيم كه اين معلم مي‌خواد ما رو رد بكنه. براي همين خيلي جا نخورديم.
بعد از صحبت با معلممون، پسر عموم خيلي شاكي بود‌، مي‌گفت: من مي‌دونم كه امتحان رو خوب ندادم، ولي اون به همه نمره داده. و فقط من و تو رو انداخته.
(تو كلاس ما فقط 1 نفر نمره قبولي گرفته بود. بقيه رو بصورت شرطي قبول كرده بود. و تنها من و پسرعموم رو انداخته بود!)
وقتي مي‌خواستم از بچه‌هاي كلاس خودمون خداحافظي كنم، بغض گلوم رو گرفته بود. حالت بدي هست، وقتي اينجوري مي‌اندازنت.
حالا خوبه اين شعبه كلاس مربوط به ما رو نداشت. و ما شعبه‌مون رو عوض كرديم. اگر نه، هر روز چشممون به چشم بچه‌ها مي‌افتاد و حالمون بيشتر گرفته مي‌شد.
بعد از ظهر يكي از دوستام مي‌خواست DVD Player بگيره. تقريبا 1-2 ساعتي با هم توي خيابون جمهوري گشتيم. نتيجه اخلاقي اينكه:
1- خيلي از فروشنده‌ها اينقدر شكمشون سير هست، كه زورشون مي‌آد جواب سوال آدم رو بدند.
2- يك سري از فروشنده‌ها هم هستند كه به اندازه يك خر هم نمي‌فهمند. انگار قبلا ميوه فروشي مي‌كردند، حالا يك دفعه اومدند فروشنده لوازم صوتي و تصويري شدند. من نمي‌گم معلوماتم خيلي زياد هست، ولي بالاخره يك چيزهايي سرم مي‌شه.  مي‌گم مي‌خوام Dvd Player سيستم 5.1 داشته باشه. طرف مي‌گه تمام اونها اضافه هست، فقط بايد 2 سيم وصل كني به آمپي فايرت، تا اون خودش برات صداي 5.1 درست كنه. كلي وقت داشت با من بحث مي‌كرد. تازه مي‌خواست شرط هم ببنده. ...
3- ...

شبي تقريبا 1 ساعتي، سر كار بودم. تا كتاب يكي از دوستام رو پيدا كردم. ديروز يك دفعه گير داده كه كتابم رو مي‌خوام. كلي گشتم تا اون كتاب رو پيدا كردم. اسم كتاب  The Road To Serfdom (به سوي بردگي) هست و نوشته F.A. Hayek هست. اگر روزي اين كتاب رو پيدا كرديد  حتما بخونيد. اون موقع كه دانشجو بودم خيلي دنبال اين كتاب گشتم. اين كتاب فوق‌العاده هست.
توضيحي در مورد اين كتاب:

The Road To Serfdom

This book should be read by everybody. It is no use saying that there are a great many people who are not interested in politics; the political issue discussed by Dr. Hayek concerns every single member of community: it is the problem of freedom in a planned society. According to Dr Hayek, the moment we pass from arrangements to ensure "security against severe physical privation", and the provision of those services which cannot be provided by competition, to any attempt to establish "a central direction of all economic activity according to single plan, laying down how the resources of society should be consciously directed to serve particular ends in a definite way", our liberty is gone.

Listener
(اين متن رو از پشت كتاب انتخاب كردم.)

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

خيلي وقت بود كه اينجوري نوشته‌هام نپريده بود.
ديشب كلي چيزي نوشته بودم، كارم رو ضبط كردم كه برم با يكي از دوستام تلفني صحبت كنم، كه برادر كوچكم پريد پشت دستگاه، هنوز 10 دقيقه نگذشته بود كه دستگاه هنگ كرد، و مجبور شدم كه دستگاه رو ري‌استارت كنم. دلم خوش بود كه كارم رو ذخيره كردم. امشب اومدم،‌ يادداشت ديشبم رو كامل كنم، كه ديدم هيچ خبري از نوشته‌هاي ديشبم نيست. ...
چهارشنبه
با اينكه اولش خيلي نا اميد كننده شروع شد، ولي در نهايت خيلي خوب پيش رفت. همينجور كه زمان پيش مي‌رفت،‌ با توجه به شرايط برنامه تغيير مي‌كرد. ...
نهار خوردن كنار يك رود پر آب، زير سايه درخت خيلي كيف داره. مخصوصا يك جا باشي كه هيچ كس،‌شما ها رو نبينه و شماها، مسلط به همه باشيد و همه رو زير نظر داشته باشيد. همه چيز خوب بود كه يك دفعه يك سري آدم (نزديك 15-20 نفر بودند) اومدند صاف 2 متري ما نشستند، حالا خوبه كه دور و بر ما تا چشم كار مي‌كرد كسي ننشسته بود. اگر فقط يك سر سوزن فهم و شعور داشتند،‌ مي‌رفتند يكم اونطرف تر مي‌نشستند. اومدن اونها باعث شد كه يكم ما زودتر بساطمون رو جمع كنيم و راهي تهران بشيم. ...
از اونجا كه زودتر از حد انتظارم به تهران رسيدم، رفتم، ديدن يكي از دوستام كه اسباب كشي داره.  اولش فقط مي‌خواستم نيم ساعت-1 ساعتي كمك كنم، منتها ديدم كار دارند تا ساعت 12:30 شب كمك مي‌كردم. ساعت 1 كه رسيدم خونه ديگه نفسم در نمي‌اومد، با اين حالم از اونجا كه تصميم داشتم كتاب راز داوينچي رو تمام كنم، تا ساعت 4:30 كتاب مي‌خوندم. ساعت 4:30 رسما از هوش رفتم. (كتاب فوق‌العاده جالبي هست. من كه خيلي خوشم اومد.)

پنج شنبه
نزديك ظهر مي‌رم شركت، يك مقدار كارهاي عقب مونده رو انجام مي‌دم. يكي از پسر عموهام مي‌آد شركت، تا ساعت 2:30 در مورد برنامه‌اي كه مي‌خواد بنويسه راهنمايش مي‌كنم. قبلا برنامه چيده بودم كه با يكي از بچه‌ها نهار بخورم و در مورد كارش صحبت كنم، منتها كار داره. .. ساعت 3:30 مي‌رم دنبال يكي ديگه از بچه‌ها، يكم در مورد اتفاقات اونروز و ديزي كه خورده صحبت مي‌كينم. يك كاپاچينو خيلي تلخ هم مي‌خوريم. حدود ساعت 6 كه دوستم رو رسوندم، مي‌رم شهر كتاب آرين. تقريبا 1 ساعتي اونجا چرخ مي‌زنم، تا دوسري كادو تولد براي دوتا از دوستام مي‌گيرم. خوبيش اين هست كه براي يكشون از يكماه قبل فكر كردم چي مي‌خوام. ...
از ساعت 7-8:45 تبريكات تولد هست و يك مقداري گپ زدن. تازه بعد از اون راه مي‌افتم خونه يكي ديگه از دوستام. كه كامپيوترش رو درست كنم. اين دوستم يك دختر بچه 7-8 ساله داره. الان كه تابستون هست، همش با اين كامپيوتره بازي مي‌كنه و به قسمت‌هاي مختلفش سرك مي‌كشه. تا ساعت 12:30 سر كارم تا سيستمش راه مي‌افته. آخرهاش خيلي خسته شده بودم. :) با اين حال گپ زدن با يكي از بچه ها باعث مي‌شه كه تازه ساعت 3:30 برم بخوابم. :)

جمعه
كل روزم رو خالي كردم، كه برم كمك دوستم براي اسباب كشي. منتها صبح تا ظهر يك مقدار درس مي‌خونم. (زبان مي‌خونم) نهار رو مي‌خورم و مي‌رم خونه دوستم. تا ساعت8:30 اونجام. از ساعت 5 يكسري از دوستام، هي پيغام و پسغام مي‌فرستند كه من كجام، ولي هر چي فكر مي‌كنم، دلم نمي‌آد كه دوستم رو با خانمش تنها بگذارم، اينقدر مي‌مونم تا كارها يك سر و ساماني مي‌گيره.
يكي از دوستامون، خيلي حالش گرفته هست. يك مقداري به حرفهاش گوش مي‌كنم. يك مقدار شيطنت مي‌كنيم و ...
...

پ.ن.
نتيجه اينكه:
1- تا چشم به هم مي‌گذارم 3 روز تعطيلي تمام مي‌شه.
2- اوضاع احوال،‌ يكجورهايي خوبه. خيلي وقت بود كه اينجوري از خودم كار نكشيده بودم. هر نفسي كه فرو مي‌رود ممد حيات است و چو برمي‌آيد مفرح ذات ... 
3- خدايا، مي‌دونم كه مي‌دوني بعضي از دوستام چطور گيرند
مي‌دونم كه مي‌دوني چطور سر دوراهي گير كردند
مي‌دونم كه مي‌دوني چطور بعضي وقتها احساس درماندگي مي‌كنند.
مي‌دونم كه مي‌دوني ....

خدايا خودت هواي همه اونها رو داشته باش،
خدايا خودت راه رو به اونها نشون بده.
خدايا خودت كمكشون كن، تا اون چرا كه خيرشون هست، پيدا كنند. و از شر و بدي دور نگهشان دار.
آمين يا رب العالمين :)

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

جمعه
مادرم از اول شب به من گير داده كه تو رو خدا حداقل امشب زود بخواب كه فردا صبح زود كه مي‌خواي رانندگي كني مشكلي پيش نياد. اين نشون به اون نشون كه ساعت 2:30 -3 رفتم تو رخت خواب. تازه بعدش هم خوابم نمي‌اومد. همش تصاوير مختلف روز مي‌اومد توي ذهنم.
صبح ساعت 5:20 از خواب ببدار شدم. با اينكه حدود 2-3  ساعت خوابيده بودم، ولي خستگيم در رفته بود. يك دوش گرفتم و حدود ساعت 6 از خونه زديم بيرون. الان چند سالي هست كه وقتي سال مادربزرگم، همه عموها و عمه‌ها سر خاكش جمع مي‌شيم. يك فاتحه‌اي مي‌خونيم. صبحانه مي‌خوريم. و بعد يك نيم ساعتي هم حرم مي‌ريم و ... خلاصه يكجوري برنامه ريزي مي‌كنيم كه تا قبل از اينكه هوا خيلي گرم بشه، برگرديم تهران.
شهر قم، ديگه اصلا شباهتي به قبل نداره. همش ساخت و ساز و ... خلاصه خيلي دارند توش خرج مي‌كنند. حرم خيلي شلوغ بود. عربها خيلي زياد بودند. اينقدر زياد بودند كه اگر كسي عربي صحبت مي‌كرد، نصف آدمها كه اونجا بودند متوجه مي‌شدند. وارد حرم شدم، اولين چيزي كه توي ذوقم زد، يك سالن بود كه توش همه خوابيده بودند. شايد 50-60 نفر دراز كشيده بودند. انگار نه انگار كه مسجد است،‌ اون سالن دقيقا مثل يك خوابگاه شده بود. تو حرم هم خيلي شلوغ بود، ديگه بگذريم كه چقدر بو مي‌اومد. ...
موقع برگشت، قرار بر اين شد كه ما با يكي از عموهام، با هم برگرديم. (ماشين عموم دقيقا مثل ماشين پدرم هست. حتي از لحاظ رنگ) خلاصه همون اول راه براي كاري مجبور شدم بايستم. و پسر عموم رفت جلو. منم به خيال اينكه عقبتر هستم تا خود عوارضي تهران هي گاز دادم كه به ماشين عموم اينها برسم. منتها نرسيدم. (بابام بغل دستم نشسته بود، براي همين سعي مي‌كردم خيلي هم تند نرم.) بابام هر چند دقيقه يكبار به من تذكر مي‌داد كه تو اين جاده دوربين گذاشتند و سرعت ماشينها رو كنترل مي‌كنند. رها تند مي‌ري، ‌جريمه مي‌شي ها .... كه البته يك جا نزديك تهران با دوربين سرعت ماشينها رو كنترل مي‌كردند. از اون دور تا چشمم به طرف افتاد. سريع پشت يك ماشين پيكان كه 100 متر جلوترم بود موضع گرفتم و سرعتم رو از 160 به 100-110 رسوندم،‌ و وقتي رد شدم، باز از نو روزي از نو. :)
دم عوارضي تهران كه رسيدم، ديدم خبري از ماشين عموم نيست. بابام گفت كه احتمالا رفتند جلوتر، بريم كه برسيم به اونها. به بابام گفتم: حالا بگذار يك زنگ به عموجون بزنم. زنگ زدم. اتفاقا اونها درست پشت عوارضي بودند و چيزي حدود 40-50 ثانيه بعد از ما رسيدند. پسر عموم گفت: كه تو قم، يك خيابون رو اشتباه رفتند. و براي همين از ما عقب افتاده بودند. خلاصه اينكه پسر عموم هم از قم داشت كار من رو مي‌كرده و هر چي گاز مي‌داده به ما نمي‌رسيده ... خلاصه من و پسر عموم تو تهران كلي به هم خنديديم.
 
قرار بود وقتي به تهران رسيدم، به دوستم زنگ بزنم كه نهار بريم بيرون، منتها اينقدر خسته بودم كه براش SMS  فرستادم كه بهتر براي عصري قرار بگذاريم. نهار رو از بيرون خريدم. ...
عصر با دوستم،‌رفتيم جلوي برج آرين، كه ببينيم باز شده. يا نه؟! هيچ كدوم انتظار باز بودن اونجا رو نداشتيم. آخرين بار جمعه پيش اونجا بوديم كه با در بسته‌اش روبرو شديم. ولي در كمال تعجب باز شده بود. :)
جفتمون كلي ذوق كرديم. مثل اين ها كه مدت به اشون چيزي نرسيده، دويديم توي شهر كتاب.
شهر كتاب كلي تغيير كرده. پايين رو درست كردند. و بخش كتابهاي خارجي و موسيقي (نوار و CD) رو به طور كامل فرستادند پايين. يك نيم طبقه هم بالاش اضافه كردند و اسباب‌بازي‌ها و كتابهاي بچه‌ها رو فرستادند بالا (از اين قسمت كه خيلي خوشم مي‌اومد، اگر روم مي‌شد مي‌رفتم مشغول لوگو بازي مي‌شدم. :)‌ ) طبقه اصلي هم، كلش براي كتاب‌هاي روز گذاشتند. (كتهابهاي روز منهاي كتابهاي كامپيوتر) هر قسمت كه مي‌رفتيم، فكر كنم چند ماه بايد بگذره،‌ تا مثل قبل جاي هر موضوع رو قشنگ ياد بگيرم. همش گيجي مي‌زدم و از فروشنده كمك مي‌گرفتم، كه فلان كتاب رو كجا مي‌تونم پيدا كنم و ...
خلاصه بيش از يك ساعت اونجا مي‌گشتيم، خيلي با حال بود. وقتي اومديم بيرون، دوستم به من گفت:‌ كه اينجا خيلي خوب شده، فقط گاشكي يك جايي هم داشت كه مي‌تونستيم بشينيم و كتابهايي كه خريدم رو مي‌نشستيم مي‌خونديم. (البته اگر يك جايي هم داشت كه نسكافه يا چايي مي‌داد كه موقع خوندن كتاب، بخوريم ديگه خيلي خوب مي‌شد ...)  (شما ديگه پيشنهادي نداريد ;) )
 
يكشنبه
بعد از چند روز صغري و كبري كردن يكي از دوستام، براي گفتن يك قضيه، و من خودم رو به حماقت زدن و از كنار اون قضيه گذشتن،‌ بالاخره يكشنبه شب. صحبت رو باز كرد. حدود 2 هفته پيش يك تيكه به اون رفته بودم كه مواظب باشه. ولي خب، اصلا متوجه نشده بود كه منظور من چي هست. بعد از كلي حرف از من پرسيد كه به نظر من برخوردهاي يكي از بچه‌ها عجيب نيست؟! اصلا خوشم نمي‌اومد كه اين بازي پيش بياد. اصلا بوي خوبي به مشام نمي‌رسه. ممكنه باعث بشه كه يكم مشكل پيش بياد.
 
...
اين هفته همش  سرم شلوغ بود. داستان روز جمعه رو طي 4 شب نوشتم. يعني از شنبه شب، هر شب نشستم سر اين ياد داشت، چند خط نوشتم. كاري پيش اومده رفتم، سر اون كار.
2-3 تا كتاب دارم كه بخونم، هر شب سعي كردم كه حداقل 1 ساعت كتاب بخونم، بعضي از شبها بيشتر خوندم، بعضي از شبها كمتر.
تو اين 1 هفته با اينكه هر شب 4-5 ساعت بيشتر نخوابيدم، با اينحال خستگيم در رفته. يكم آروم بودم. هيچ خوابي يادم نمي‌آد كه ديده باشم. مطمئن هم هستم كه اگر خواب ديدم، خواب بد نبوده، چون صبح كه از خواب بلند شدم، خستگيش با من نبوده.
ديگه اينكه ديشب شرك 2 رو ديدم. خيلي باحال بود، مخصوصا نيم ساعت آخرش، اونجا كه پينوكيو اداي، عمليات غير ممكن رو در مي‌آورد، آخرش كه معركه بود ... كلي خنديدم. :))
3 روز تعطيلي در پيش داريم، كه براي هر روزش كلي برنامه چيدم. از كتاب خوندن و درس خوندن تا نهار دادن به چند نفر، درست كردن كامپيوتر 1 نفر ديگه، كمك در اسباب كشي يكي ديگه از دوستام و رفتن به خارج شهر با چندتا ديگه از دوستام ... از برنامه‌هاي اين 3 روز هست. خدا خدا مي‌كنم كه بتونم همه اين برنامه‌ها رو انجام بدم. شما ها هم دعا كنيد.
 
بعضي ها مي‌گند كه صبرم زياد هست. با اين حال خيلي وقتها كم مي‌آرم. دوست دارم كه صبرم خيلي بيشتر از اين حرفها مي‌بود. بعضي وقتها تو خلا و بي خبري بودن خيلي سخت مي‌شه، ...
ديشب سر كلاس زبان قاطي كرده بودم به تمام معني، (همه قاط زده بوديم.) معلممون مجبورمون مي‌كنه موقع صحبت كردن از بعضي از كلمات و گرامرهايي كه خونديم استفاده كنيم. هر جمله كه مي‌خوايم به كار ببريم با توجه به معني كه مي خوام برسونيم بايد فكر كنيم كه جمله بايد با hvae بياد يا have been بياد.  had بياد يا had been بياد يا بايد دقت كنيم كجا would استفاده كنيم، كجا would have، كجا would have been  بياريم. يا ... خلاصه بعد از 3-4 ساعت صحبت كردن و گوش كردن به اين نحو مغز آدم به حالت انفجار مي‌رسه. اين وسط كلي گزارش نويسي به زبان انگليسي هم تمرين كرديم.
تازه همين چند وقت پيش بود كه فكر مي‌كردم كه راحت شدم. ولي خوب كه نگاه مي‌كنم، موضوعات فكريم كمتر كه نشده هيچ، 2-3 تا موضوع جديد هم پيش اومده. اميدوارم كه خدا كمك كنه. :)

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۳

بوي گل نرگس :)

خيلي وقت بود كه منتظر همچين روزي بودم. مثل بقيه اتفاقات اين چند وقته اخير، خيلي راحت و خوب بود.
مدتها بود كه سر خوردن نهار، اينقدر دست و پام رو گم نكرده بودم. :))
 
دوست عزيزم، اميدوارم كه سفر خوبي در پيش داشته باشي. امروز به تو گفتم، ‌كه تو خيلي تغيير كردي. مطمئن هستم كه اين مدت كه پيش ما نيستي، جات بين ما خيلي خالي خواهد بود. بعدازظهري به تو فكر مي‌كردم. به اينكه چطور همه دوستات به فكرت هستند و چطور هر كدوم از اونها دوست دارند كه تو رو به نوعي در اين سفر كمك كنند. هر كس دوست داشت در حد وسع خودش، اونچه را كه در توانش هست براي تو انجام بدهد.
ياد صحبت يكي از بچه‌ها افتادم، كه هميشه مي‌گه: تو نيكي كن در دجله انداز   كه ايزد در بيابانت دهد آب.
يادته به تو گفتم، كه سيمرغ رو خيلي دوست دارم. جريان دوست داشتن سيمرغ، بر مي‌گرده به زماني كه سوم راهنمايي درس مي‌خوندم. يك روز با چند تا از بچه‌ها خونه يكي از دوستام رفته بودم، تو كتابخانه دوستم چشمم به كتاب خلاصه شده منطق الطير عطار افتاد. در حالي كه دوستام تو سر و كله هم مي‌زدند، من نشسته بودم و داستان سيمرغ رو مي‌خوندم. همش فكر مي‌كردم، كه سيمرغ چگونه پرنده‌اي هست!! اعتراف مي‌كنم كه در طول داستان همش ته ذهنم اين بود كه پرنده‌ها، در آخر يك پرنده افسانه‌اي رو پيدا مي‌كنند! تند تند كتاب رو مي‌خوندم تا ببينم بالاخره سيمرغ چه شكلي هست. وقتي كه در آخر فهميدم سيمرغ در اصل همون سي مرغ باقي مونده هستند كه تصويرشون در اون تخته سنگ افتاده، يك لحظه شوكه شدم. شايد از همون موقع بود كه نگاهم به دوستام و دور بريهام تغيير كرد. ...  نمي‌دونم چرا الان ياد سيمرغ افتادم، شايد به خاطر اينكه كتاب سايه سيمرغ تو رو كنار دستم گذاشتم و الان چشمم به اون افتاده.
تصويري كه امروز از تو ديدم، خيلي بهتر از تصوير گذشته بود. حتي اون عينك آفتابيت هم نمي‌تونست، تصوير رو عوض كنه. خيلي دوست داشتم كه همراهت بيام. (انشاا.. سفر بعدي.)  دست پختت هم حرف نداره. :) (اين رو بدون تعارف مي‌گم.) مي‌دوني، امروز حس كردم، كه همه ما خيلي عوض شديم. تو ديگه اصلا مثل 2 سال پيشت نيستي كه براي اولين بار ديدمت. (هيچ‌كدوممون نيستيم.) اگر امروز كسي از بيرون با دقت به ما نگاه مي‌كرد، خيلي راحت مي‌تونست روي دست و پا و صورت هر كدوم از ما ، آثار ناراحتي‌هاي گذشته رو ببينه،‌ ولي تو دل تك تك ما يك اطميناني به وجود آمده. همين اطمينان هم هست كه باعث رسيدن به آرامش نسبي ما شده. ...
از جريان برادرت خيلي خوشحال شدم. (خيلي خيلي زياد) مي‌دوني  دل خيلي مهربوني داري، به تو حسوديم مي‌شه. ...
اونشب وقتي تنهايي رفته بودم، بالاي كوه. از ته دل آرزو كردم كه تو رو ببينم! همون شد كه وقتي از كوه مي‌اومدم پايين تو رو ديدم. ...
بعدا خيلي روي اون اتفاق فكر كردم. اينكه دل ما آدمها، ممكنه خيلي چيزها بخواد. منتها ممكنه بهتر باشه كه صبر كنيم، تا موقعش برسه. اونشب من به آرزوم رسيدم و تو رو ديدم،‌ منتها در مقابلش چي به دست آوردم؟! :)
خيلي وقت بود كه دلم براي صحبت كردنت، خنده‌هات، شكلك‌هات تنگ شده بود. دوست داشتم يكجا بشينم و تو همينجور حرف بزني و من نگاه كنم. منتها، بعد از اون جريان، ديگه دوست نداشتم كه با دلم، اين چيزها رو به زور بدست بيارم. ... :)
اينقدر هيجان زده بودم كه يادم رفت يك سري صحبت‌ها رو بكنم. مي‌خواستم كلي به تو سفارش‌هاي مختلف بدم. اينكه وقتي تو معبد رفتي، براي من چي كار بكني، بعدش چي كار بكني، اگر رفتي توي رودخونه چي برام بگي، ... منتها همش يادم رفت. :)) شب هم با اينكه سعي كردم يكم دير به تو زنگ بزنم كه سرت خلوت شده باشه. ولي باز كلي مهمون داشتي. براي همين از همه چيز فاكتور گرفتم. و فقط گفتم، وقتي رفتي اونجا به ياد من هم باش. :)
 
پ.ن.
يكم دلم شور مي‌زنه، شايد براي اينكه تا حالا هيچكدوم از دوستام به همچين سفري نرفتند.
از ته دل براي تو آرزوي خوبي، خوشي و سلامتي مي‌كنم.
اميدوارم كه خدا تو رو در مقابل بلاياي مختلف حفاظت كند و در موقع مشكلات، پشتيبان و ياور تو باشد. :)
هميشه شاد باشي :) :*

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۳

صبح كه از خونه مييام بيرون، هوا بي نظير هست، انگار نه انگار كه نيمه دوم تير رو مي‌گذرونيم.
وقتي به جلو شركت مي‌رسم، مي‌بينم كه تمام پنجره‌ها باز باز هستند. تا حالا نديدم كه پنجره‌هاي شركت رو به اينصورت باز كنند.
ظهر با يكي از دوستام قرار نهار دارم. اول قرار هست كه بريم نادر، توي ميرداماد، ولي وسط راه تصميم مي‌گيريم بريم پرديس.
در مورد اتفاقات چند روز اخيرمون صحبت مي‌كنيم. براي دوستم تعريف مي‌كنم كه اين 2 روز كجاها رفتم.

5 شنبه خونه يكي از دوستام دعوت بودم. يك دوره داريم كه من خيلي وقت هست نرفته بودم. دير مي‌رسم، دوستم در خونه‌اشون رو تازه رنگ زده، ‌براي همين شك مي‌كنم، از شانسم موبايلم رو هم خونه جا گذاشتم. مجبور مي‌شم برگردم خونه موبايلم رو بردارم و دوباره برگردم.
وقتي مي‌رسم،‌ چند تا از بچه‌ها كه فقط منتظر بودند من رو ببينند، خداحافظي ميكنند و مي‌رند. همينجوري حال و احوال مي‌كنيم.
يكي از بچه‌ها توي صحبت‌هاش مي‌گه: من خودم به اين يقين رسيدم كه ديگه به يقين نخواهم رسيد!
همين جمله باعث بحثي مي‌شه كه حدود 2-3 ساعت طول مي‌كشه.
بچه‌ها كلي راجع به امام زمان صحبت مي‌كنند. اينكه چطور بايد اون رو درك كرد. اينكه چطور مي‌تونه ما رو به يقين برسونه، و... يكي از بچه‌ها راجع به عشق صحبت مي‌كنه. بعضي از بچه‌ها واقعا پرتند، يك صحبت‌هايي مي‌كنند كه وقتي مي‌شنوم شاخ در مي‌آرم. اين جمله كه بعضي ها حاضرند همه دارايي‌شون رو بدهند كه فقط يك لحظه امام رو ببينند، براشون بي معني و تعريف نشده هست. ... از طرفي هم دوست دارند كه جز ياران امام باشند و براي اينكار حاضرند هر روز صبح دعاي عهد رو بخونند يا ... (بعدا پيش خودم در مورد انتظار هم فكر كردم، براي خودم جالب بود. ...)
يكي از بچه‌ها هم مي‌گه ماه رجب نزديك هست، مي‌گه از الان بيام برنامه ريزي كنيم كه تو ماه رجب اينقدر روزه بگيريم، اين دعاها رو بخونيم و ...
حوصله بحث كردن ندارم. بچه‌ها خيلي چرت و پرت مي‌گويند. توي اين جمع معمولا فقط با 2 نفر بحث مي‌كردم. كه اين وسط يكي از اونها هم نيست. به تجربه برام روشن شده، در مورد اين موضوعات با هر كسي نمي‌شه بحث كرد. طرف هم بايد منطقش به يك حداقلي رسيده باشه. و هم دلش. ...

جمعه ظهر خونه يكي از فاميل‌هامون دعوتيم. و طبق معمول بحث در مورد مجلس جديد، تصميمات اونها، در مورد آمريكا و مشكلات آمريكا در عراق و ... خلاصه چند ساعتي در اين مورد صحبت مي‌كنيم. آخرش هم كه بحث تمام مي‌شه، همه مي‌افتند به جون من. يك تنه بايد جواب همه رو بدم و كارم رو توجيه كنم. ...

شب تولد يكي از دوستام هست، 11-12 سالي هست كه با هم دوست هستيم. يك سري از دوستاي دوستم با خانم‌هاشون هم هستند. اين يكي دوستم مخالف كامل پيغمبر و امام هست. مشروب مي‌خوره و ... اينجا هم كلي صحبت مي‌كنند و من اينجا هم سكوت كردم. بقيه مي‌خورند و مي‌رقصند و من يك گوشه روي مبل نشستم و فكر مي‌كنم.

شب موقع برگشت تو فكرم، كلي فكر مي‌كنم تا بالاخره مي‌فهمم كه چرا مي‌تونم همچين دوستايي با اين همه افكار متفاوت داشته باشم. ...

وقتي كه اين خاطرات رو براي دوستم گفتم: دوستم يكم تعجب كرد، ولي يادم نمي‌آد كه چيزي گفته باشه. بعدش هم دوستم در مورد اتفاقاتي كه جمعه براش افتاده بود گفت و اينكه به اون هم كلي گير دادند و اون رو هم ارشاد كردند.
نمي‌دونم چرا وسط صحبت‌هاش ياد ديروز صبح افتادم. و نمي‌دونم چي شد كه آخر در موردش با اون صحبت نكردم. نمي‌دونم دوستم متوجه شد كه من تو فكرم يا نه. :)

ديروز صبح وقتي از خونه اومدم بيرون،‌ تو اين فكر بودم كه چرا هيچ خبري نيست. پيش خودم گفتم بايد صبر كنم. تو شركت نشسته بودم كه تو زنگ زدي. درسته كه خبر تو مثبت نبود. ولي باز از بي خبري خيلي بهتر بود.

بعدش در مورد امتحان ديشب هم با دوستم صحبت مي‌كنم. امتحان رو نسبتا خوب دادم. دوستم ساعت 2 يك جا قرار داره. براي همين خيلي نمي‌تونيم بشينيم. توي راه دوستم از يكي، 2 تا از شيطنت‌هاي دوران دانشجويش مي‌گه و من كلي مي‌خندم. اين دوستم توي شيطنت، خداست! وقتي از كاراش مي‌گه تمام روحم شاد مي‌شه. شيطنت‌هاش همه يك جور خوبي هستند. نمي‌دونم چطور بگم، ولي كارهاش به دلم مي‌شينه. شايد براي اين باشه كه توي شيطنت‌هاش دروغ و دورويي و ... حس نمي‌كنم.

براي بعد از ظهر امروزم ماتم گرفته بودم.
ساعت 4 جلسه هيئت مديره،‌ساعت 5:30 جلسه مجمع، ساعت 7 هم جلسه مجمع فوق‌العاده!!! به طور كلي جلسه‌ها راحت‌تر از اوني كه فكر مي‌كردم، برگزار مي‌شه. و كسي به اونصورت گير نمي‌ده. سرمايه شركت هم اضافه مي‌شه.
با اينكه همه چيز به خوبي تموم مي‌شه، ولي وقتي ساعت 8:30 از جلسه مي‌آم بيرون، سرم به شدت درد مي‌كنه. مي‌رسم خونه رو تخت ولو مي‌شم و نيم ساعتي مي‌خوابم تا حالم يكم بهتر مي‌شه. بعدش كه بيدارم مي‌شم، مامانم مي‌گه نون نداريم. اينه كه ساعت 10 مي‌آم بيرون كه برم نون و ماست بخرم.

بيرون، نم‌نم بارون مي‌آد.
پيش خودم مي‌گم عجب تابستون با حالي داريم. و يك نفس عميق مي‌كشم، بوي بارون تمام سينه‌هام رو پر مي‌كنه ... :)

پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳

در بهشت زهرا

بهشت زهرا
حدود ساعت 10:30 صبح شنبه، بالاخره معلوم شد كه تشيع جنازه همون روز برگزار مي‌شه. دوستم به من گفت: كه قرار هست ساعت 11:30 بيارنش بهشت زهرا،‌ قرار شده هر كس خودش بياد بهشت زهرا. يك جوري رفتم كه راس ساعت 11:30 اونجا بودم.
وقتي رسيدم اونجا، بقيه بچه‌ها هم رسيده بودند. منتها مثل ايينكه خودش هنوز نرسيده بود. غير از فاميل، ‌يكسري از همكلاسيهاي مدرسه قديمش، بچه‌هاي دانشگاهش و يكسري از دوستاي خودش اومده بودند. تقريبا 2 ساعت طول كشيد تا او رو از غسالخونه بيرون آوردند. زمانش خيلي طولاني شد. نمي‌دونم اونهايي كه از بيرون ما رو نگاه مي‌كردند، به ما چي مي‌گفتند. جلو در غسالخونه تقريبا 20-30 تا جوون ايستاده بودند. همه با قيافه‌هاي بهت زده هم ديگه رو نگاه مي‌كردند. هيچكدوم با هم حرفي نداشتند، اصلا نمي‌دونستند بايد در مورد چي صحبت كنند. مي‌رفتند و مي‌اومدند و براي هم سر تكون مي‌دادند. دقت كه مي‌كردي هر چند وقت يكبار چشم بعضي از بچه‌ها سرخ مي‌شد. انگار كه رفتند اون پشت گريه كردند و برگشتند.
براي اولين بار بود كه مي‌ديدم كه يك سري مرده مي‌آد بيرون و كسي نيست كه اونها را بلند كنه يا فقط 1-2 نفر هست كه اونجا هستند. خيلي دلم گرفت. با بچه‌ها سر يكي از اونها رو گرفتيم و برديم براش نماز خونديم. يكي ديگه رو هم فقط رفتم نماز خوندم. (آخر ...)
يادمه وقتي كه من هنوز دبيرستان مي‌رفتم، يكي از دوستام كه چند سالي از من بزرگتر بود، يك شب به من گفت: ببين رها به نظر من هركاري آدم مي‌خواد انجام بده، تو جووني حال مي‌ده، حتي اگر آدم قراره كه بميره بهتره تو همين جووني بميره. ...
اونجا كه وايساده بودم، همش اين جمله مثل پتك مي‌خورد به كله‌ام، پيش خودم مي‌گفتم، آيا مردن تو جووني كيف داره؟!!!
مادرش و عمه‌هاش و ... خيلي بي تابي مي‌كردند. يكي از پسر عمه‌هاش كه همون وسط غش كرد. وقتي مي‌خواستيم نماز بخونيم. همچين مادرش زجه مي‌زد كه دل سنگ آب مي‌شد. پدرش سر و صدا نميكرد، ولي انگار 10 سال پير شده بود. اينقدر ناراحت كننده بود كه همونجا زدم زير گريه. بعد از نماز برديم توي آمبولانس گذاشتيمش. مادرش همش،‌ ترمه‌اي كه روش انداخته بودند رو درست مي‌كرد و مي‌گفت بگذاريد رو پسرم مرتب باشه. ...
سر خاك اوضاع خيلي دلخراشتر بود. آدم ياد محشر مي‌افتاد. همه چيز شير تو شير شده بود. وقتي كه دوستم رو گذاشتند توي قبر، اول عموش رفت پايين، هنوز كسي به خودش نيومده بود كه مادرش هم رفت تو قبر. يكي از عمه‌هاش هم بالاي قبر ضجه مي‌كرد. يك لحظه كه مادرش رو كشيدند اينور، سريع سنگ لحد رو گذاشتند. وقتي آخرين سنگ رو گذاشتند، تازه همه يادشون افتاد كه هنوز تلقين رو نگفتند. دوباره سنگها رو برداشتند و شروع به خوندن تلقين كردند. پايين پاش خانم دوستم نشسته بود و يك دسته گل رز قرمز كه همه غنچه بود، دست گرفته بود و همين جور يك دونه يك دونه تو قبر مي‌انداخت. وسط تلقين دوباره يكي از عمه‌هاش اومد بالاي سرش. از ترس اينكه عمه بپره پايين، دوباره سنگها رو گذاشتند. مثل اينكه تلقين رو تا آخر نگفته بودند. اين شد كه دوباره قرار شد كه از اول بخونند. اين دفعه ديگه همه مواظب بودند كه كسي نره بالا سرش و مراسم به هم بخوره. دوباره زدم زير گريه، اومدم اون عقبها يك مدت نشستم. وقتي كه خاكها رو ريختند اومدم جلو، مادر دوستم، تقريبا قهوه‌اي شده بود. هيچ جاي لباس يا سر صورتش نمونده بود كه خاكي بشه. اون وسط رو قبر نقل مي‌پاشيد. خدا پدر روضه خون رو بيامرزه كه اون وسط روضه نخوند. همش مي‌گفت كه من مي‌دونم اين خانواده اين چند روز چي ‌كشيده و فقط يكم قرآن خوند.
تقريبا ساعت 3 بود كه جمعيت رو بالاخره راضي كردند كه برند ناهار بخورند. خانمش سر قبرش وايساده بود و نمي‌خواست بره. من هم يك مدت نشستم و همينجوري به قبر اون نگاه كردم، پيش خودم مي‌گفتم نگاه كن رها، بين زندگي با مرگ قثط يك تار مو فاصله هست.... دوستاي خانمش رفته بودند پيش خانمش، و در مورد چند ماه اخيرش صحبت مي‌كردند. از خاطراتشون مي‌گفتند و ... بعضي وقتها مي‌خنديدند، بعضي وقتها هم همه بغض مي‌كردند. ...

اصلا حوصله ناهار خوردن نداشتم. اومدم به سمت شركت. نزديك شركت كه رسيدم، ديدم باز مثل هميشه يكم آمپر آب ماشين بالا اومده، ديدم حوصله شركت رو هم ندارم گفتم: بگذار ببرم ماشين رو درست كنم. ماشين رو بردم تعمييرگاه طرف گفت: ترموستات ماشينت خرابه. بايد عوض بشه. بعد هم گفت:‌كه در رادياتورت درست بسته نمي‌شه و 2 تا لاستيك گذاشت زيرش، كه ديگه خوب بسته بشه. دلم خوش بود كه ماشين درست شده.
فردا صبحش دوباره تو راه شركت ديدم، آمپر آب كشيد بالا، ولي خيلي جدي نبود و دوباره اومد پايين.
بعد ازظهر قرار بود كه يك سري عرقيات(عرق نعناع و عرق بيدمشك وعرق كاسني و گلاب) براي يكي از دوستاي پدرم تو فرديس كرج ببرم. يك دفعه وسط اتوبان ماشين جوش آورد. برام عجيب بود. چون تا حالا سابقه نداشت كه ماشينم توي اتوبان جوش بياره. دوبار تو ماشين آب ريختم تا به خونه دوست پدرم رسيدم. هر چي جلوتر مي‌رفتم وضع ماشين بدتر مي‌شد. و ماشين زودتر جوش مي‌آورد. بالاخره بعد از كلي بررسي كردن. ديدم، يكي از لوله‌هاي اصلي رادياتور سوراخ شده و داره آب مي‌ده. براي همين آب توي رادياتور نمي‌مونه. به سختي خودم رو به خونه يكي از دوستام رسوندم. و شب رو اونجا خوابيدم. فردا صبحش، يك تعمييرگاه پيدا كردم و لوله رو عوض كردم. پيش خودم فكر مي‌كردم همه مشكلات حل شده، منتها دوباره وقتي نزديك شركت رسيدم ديدم، آمپر ماشين رفته بالا. يكسر رفتم تعمييرگاه،‌ يارو اين دفعه گفت كه رادياتورت نشتي داره، مي‌شه داد اين رو جوش داد، مي‌شه يك دونه نو بندازي. گفتم يكدونه نوش رو برام بندازه. بعدازظهر ماشين خوب شده بود، و وقتي كولر هم مي‌زدم ديگه ماشين داغ نمي‌كرد. همه چيز خوب بود كه دوباره آمپر رفت بالا، نگاه كردم، ديدم اين دفعه لوله اصلي پايين راديات سوراخ شده.!!! ... خلاصه كنم كه سه شنبه صبح باز تو تعميرگاه بودم و اين دفعه هم لوله پايين رو عوض كردم،‌هم يك لوله فلزي كه به سمت بخاري ماشين مي‌ره. (صبح بعد از اينكه لوله پايين رو عوض كردم، ديدم از يك جاي ديگه‌هم آب سر كرده) تا عصر خوب بود. عصر لوله كه به كاربراتور مي‌ره سوراخ شد. ... اين دفعه هم لوله رو درست كردم. هم در رادياتور رو عوض كردم. به نظرم كه ديگه كاملا درست شده. (تقريبا تمام شيلنگها و لوله‌هاي ماشين رو عوض كردم. :)
توي اين چند روز، همه دوستام بدون استثنا گفتند: كه رها بي‌خيال اين ماشين شو و برو يك ماشين ديگه بگير و ...
ديروز به اتفاقات اين يك هفته فكر مي‌كردم. پيش خودم مي‌گفتم: اصلا شايد اين اتفاقات بي حكمت هم نبوده. درسته كه اين چند روز همش ماشينم خراب مي‌شد. ولي حداقل اين موضوع يك فايده براي من داشت اون هم اينكه اصلا نتونستم به غير از ماشينم به چيز ديگه‌اي فكر كنم. احتمالا اگر ماشينم اينجوري نمي‌شد. اين هفته كلي تو فكر رفته بودم.

ديشب بعد از اينكه آب شاتوت با شيرپسته هايدا رو با دوستم خورديم، رفتيم پارك طالقاني، يك مقدار پياده روي كردم. يك مقدار گفتمان كرديم. يك مقدار هم از بين فواره‌ها دويديم و يك مقدار هم خيس شديم ... خلاصه اينكه خوش گذشت.

پ.ن.
1- اين دلخراشترين تشيع جنازه‌اي بود كه تا به حال رفته بودم. ...
2- داشتم فكر مي‌كردم، شايد لازم بشه از اين به بعد يك ستون ديگه به دفتر تلفنم اضافه كنم و توي اون ...
3- باز 18 تير شد و باز يكسري از خاطرات براي من زنده شد. ....
4- هفته ناراحت كننده‌اي بود، ولي با همه خوبي ها و بدي‌هاش گذشت. :)
5- ...

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

از چند روز قبل با بچه‌هاي كلاس زبان قرار گذاشته بوديم كه امروز بيرون نهار بخوريم. قرار بود بريم طرفها لواسانات. در اين قرار، براي اولين بار يكي از بچه‌ها خانمش رو مي‌آورد. صبح به من زنگ زده بود كه ببينه چه كسايي مي‌آن.
غير از شلوغي اول جاده لواسون همه چيز خوب پيش مي‌رفت. كه دادشم به من زنگ زد و گفت: كه فلاني كه يادت هست؟! گفتم: آره.
گفت: ديروز تصادف كرده و مرده!!!!!
پسره 21 سالش بود. دانشجوي سال سوم مهندسي صنايع، دانشگاه شريف. تازگي هم با يكي از بچه‌هاي هم دورشون ازدواج كرده بود. با خانوادشون رفته بودند بيرون، كه يك پيكان به اون مي‌زنه و صربه مغزي مي‌كنه ...
نمي‌دونستم چي‌كار بكنم. فقط به دادشم گفتم، كه به پسر عموم خبر بده.
توي راه يكم ساكتتر شدم و كمتر شوخي مي‌كردم. ديدم اگر حرفي بزنم، حال بقيه هم گرفته مي‌شه. رستوراني كه مي‌خواستيم بريم، اولش قرار بود 10 دقيقه‌اي بعد از لواسون باشه، منتها تقريبا سر از شمشك در آورديم. هوا خيلي خوب بود، ناهار هم خوب بود. خيلي وقت بود كه اينجوري نخورده بودم. شايد به خاطر اينكه سعي مي‌كردم همش فكرم رو مشغول كنم تا كمتر ياد دوستم بيافتم. با اين حال لحظاتي يك دفعه تو خودم مي‌رفتم و ياد ساعت‌هايي كه با دوستم بوديم مي‌افتادم.
ياد شبهايي كه اون رو با خانمش توي كوه مي‌ديدم. يا اون روز صبحي كه با هم رفتيم بازار گل، كه گل بخريم. يا كمك‌هايي كه تو بازار مي‌كرد ...
به اين فكر مي‌كردم كه چقدر مرگ مي‌تونه به هر كدوم از ما نزديك باشه. و اينكه چطور بايد از اين لحظاتمون استفاده كنيم.
وقتي بر مي‌گشتيم به اين فكر مي‌كردم كه چقدر خوب كه من امروز ماشينم رو نياوردم و اون رو پارك كردم.
چون از اون روزها بود كه موقع برگشت همه گريشون مي‌گرفت.
خلاصه اينكه امروز با اينكه به همه خيلي خوش گذشت و كلي حال كردند. يك جورهايي حال من گرفته شد.

پ.ن.
1- امشب بعد از مدتها دوست داشتم گريه كنم. به يكي از دوستام به شوخي گفتم، اگر اينجا بودي سرم رو دوشت مي‌گذاشتم و يك دل سير گريه مي‌كردم.
2- دلم خيلي به حال پدر و مادر و خانمش مي‌سوزه. اميدوارم كه خدا به همه اونها صبر بده.

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳

امروز ظهر به يكي از دوستام زنگ مي‌زنم و حال و احوال مي‌كنم، مي‌پرسم بريم ناهار بيرون، دوستم هم به شدت استقبال مي‌كنه. با هم مي‌ريم نادر تو خيابون ميرداماد. دوستم هوس كرده مهمونم كنه. منم خيلي اصرار نمي‌كنم. نهار خوبي هست. جفتمون حسابي گشنه هستيم. دوستم كلي در مورد خانواده‌اش توضيح مي‌ده، از اجدادش مي‌گه و ... خلاصه خيلي جالب بود. قرار شد صحبت كنه، اگر بشه شايد يك هفته‌اي بريم توي دهات كردستان. اگر اين سفر جور بشه كه واقعا عالي مي‌شه. ... :)
بعد از نهار با هم مي‌ريم 5 شنبه بازار دور فرهنگسراي ارسباران، اين دوستم هم علاقه عجيبي به خنزر پنزر داره. از شانس بد خودش و من، همين امروز صبح تو كيفش پول گذاشته، براي همين جلو هر غرفه‌اي كه مي‌رسيم، از يك چيزي خوشش مي‌آد و سريع هم از من نظر مي‌خواد كه فلان چيز خوبه يا نه؟! به او مي‌آد يا نه... خوشبختانه در نهايت به خير مي‌گذره و دوستم خيلي خريد نمي‌كنه.

براي بعداز ظهر قرار هست كه يكي از دوستام رو ببينم، پيشنهاد مي‌كنه كه بريم تاتر من هم قبول مي‌كنم، منتها به خاطر شهادت حضرت فاطمه، تاترها رو تعطيل كرده بودند.
اين مي‌شه كه با هم مي‌ريم سينما فرهنگ، و فيلم معادله رو نگاه مي‌كنيم. فيلم جالبي هست. كلي با هم مي‌خنديم. قبل از فيلم يك سر مي‌ريم كتاب فروشي دارينوش . اونجا دوستم قشنگ من رو غافلگير كرد و برام يك كتاب خريد. راستش خيلي جا خوردم. انتظار داشتم كه يك وقت اين كتاب رو براي من هديه بگيره. ولي اصلا انتظار نداشتم كه در اين وقت اين كار رو بكنه. :) به هر حال خيلي ممنون :)

امشب ماه كامل بود. ...

پ.ن.
1- از اول اين هفته، يك دفعه انقلاب كردم و كلا لباس پوشيدنم رو به طور كامل عوض كردم.
از اول هفته، تيشرت پوشيدم، هر روز هم يك مدل. اين تغييرات براي مدت يك هفته هم خوب هست :)
2- بعد از اينكه يونان فرانسه رو برد، تو شركت گفتم، كه به نظرم، تو فينال يونان با پرتغال بازي مي‌كنه. منتها بچه‌ها نزديك بود كه كتكم بزنند. امشب وقتي يونان برد، كلي حال كردم. ;)

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۳

لبه تيغ
سه‌شنبه هوس كوه كرده بودم، منتها وقتي به يكي از بچه‌ها زنگ زدم و اون گفت كه مي‌خوايم بريم تاتر، تاتر رو به كوه ترجيح دادم.
روزي كه ما رفتيم براي ديدن اين تاتر،‌ درست آخرين روز اجراي نمايش تاتر تيغ كهنه بود. بليط نمايش رو كه به كمك بچه‌ها جور شد. از اونجا كه يكي از بچه‌ها با يكم تاخير اومد، ما جز آخرين نفرها وارد سالن شديم. براي همين مجبور شديم روي زمين بشينيم. (براي من تجربه جالبي بود.) تاتر فوق‌العاده بود. اولين بار كه من ساعتم رو نگاه كردم،‌درست 1:30 از اول تاتر گذشته بود. اصلا باورم نمي‌شد كه اينقدر از زمان گذشته.
داستان نمايش، در مورد زندگي يك خانواده در سالهاي 1333 و بعد در حدود سال 1356- 1357 بود.
دكتر فرزام از رهبران يكي از گروه‌ها هست(ظاهرا حزب توده) كه مسئوليت اداره 4-5 استان رو بعهده داره و فعاليت در اون استانها رو سازماندهي مي‌كنه.
خسرواني از مامورين ساواك هست كه به عنوان يك فعال سياسي تبعيد شده، به دختر دكتر، مهرزمان فرزام نزديك مي‌شه و خودش رو به عنوان يك عاشق نشون مي‌ده، و در نهايت مهر‌زمان رو از دكتر خواستگاري مي‌كنه.
هرمز نقش پيشكار خانه دكتر فرزام رو بازي مي‌كنه كه دكتر رو در هدايت گروه‌ها ياري مي‌كنه.
داوود فرزام پسر عموي مهرزمان فرزام هست، كه از اول داستان عاشق مهرزمان هست.

در جريان اين تاتر، دكتر لو مي‌ره. و بعد از محكوميت در دادگاه، اعدام مي‌شه. بعد از اعدام دكتر، خسرواني فرار مي‌كنه، مهرزمان هم بالاخره رضايت مي‌ده كه با داوود پسر عموش ازدواج كنه.
بعد از اين يك دفعه داستان حدود 20 سال به جلو مي‌ره.
هرمز پير شده و يكم دچار ناراحتي اعصاب شده.
و حالا پسر داوود و مهر زمان فرزام، فردوس فرزام كه دانشجو هست. انقلابي شده و در پخش اعلاميه فعاليت داره.
در جريان يكي از همين فعاليت‌ها دستگير مي‌شه. و پرونده او به دست خسرواني كه حالا از مقامات بالاي ساواك هست مي‌افته.
در نهايت خسرواني به جبران عشقي كه به مادر فردوس داشته و براي جبران كاري كه قبلا كرده، فردوس رو آزاد مي‌كنه.
و در آخر خسرواني ظاهرا خودكشي مي‌كنه.
ديالوگهاي آخر، صحبتهايي كه خسرواني با فردوس مي‌كنه خيلي جالب بود.
از بازي دكتر و مهرزمان هم خيلي خوشم اومد. :)
وسط برنامه چند تا دختر بودند كه ناجور مي‌خنديدند. خنديدن اونها يكسري‌ها رو خيلي عصباني كرده بود. و وقتي اومديم بيرون يك بند به اون‌ها فحش مي‌دادند. و براي اينكه يكم اعصابشون آروم بگيره، هي سيگار مي‌كشيدند. خوش به حال خودم كه به اين جور برخوردها خيلي حساس نيستم و لذت خودم رو مي‌بردم....

اين ترم هم قبول شدم.