جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳

بعد از زلزله

امروز بعدازظهر ساعت 17:10 تهران زلزله اومد.
من روي راحتي كنار مهمونخونه لم داده بودم و داشتم فيلم نگاه مي‌كردم. وقتي خونه تكون خورد، يك لحظه فكر كردم كه اين تكون بخاطر خاكبرداري هست كه چندتا خونه پايينترمون دارند مي‌كنند.
ولي دادش كوچيكم يك دفعه داد زد كه زلزله اومده. مادرم داشت پرتقال مي‌خورد، همينجور پرتقال رو انداخت زمين و دويد وسط راه پله‌ها. حالا اين وسط، من طبق معمول، خيلي ريلكس به مامانم مي‌گم اتفاقي نيافتاده، زلزله تموم شد. داشتم با مادرم صحبت مي‌كردم كه يك دفعه ياد مادربزرگم افتادم، تا ياد او افتادم دويدم تو راه پله و رفتم بالا. ديدم، زن داييم مادر بزرگم رو آورده زير چارچوب در ورودي واحدشون. يكم وايسادم. همچين كه مطمئن شدم خبري نيست، اومدم پايين. توي كوچه همه همسايه‌ها اومدند دم در. و از هم مي‌پرسند كه چي شده.
اخبار كانال 6 خيلي باحال هست.
مجري اخبار مي‌گه:‌ ما تا حالا هر چي تلاش كرديم نتونستيم، با مركز ژئوفيزيك تهران تماس بگيريم. مردم با ما تماس مي‌گيرند كه آيا ممكنه بعد از اين زلزله اصلي بياد. ما به مردم قول مي‌ديم كه تا آخر شب به اونها خبر بديم.
اخبار در مورد مركز زلزله و اينكه كجا خراب شده هم متناقض هست.
اولين خبر رو كانال 6 بعد از حدود 1 ساعت اعلام مي‌كنه، اونهم از قول يك دكتر. اون دكتر هم به نقل از سايت زلزله‌شناسي آمريكا، محل و شدت زلزله رو اعلام مي‌كنه. اون دكتر مي‌گه كه ميزان زلزله 6.2 و در عمق 26 كيلومتري زير زمين اتفاق افتاده
10 دقيفه بعد يك نفر از ستاد حوادث غير مترقبه زنگ مي‌زنه و اون خبر رو تكذيب مي‌كنه، مي‌گه زلزله 5.5 ريشتر بوده. يكساعت بعد دوباره يكي ديگه مي‌گه 6.3 بوده و ...
اينكه محل زلزله كجا بوده خيلي تفاوت نمي‌كنه ولي مهم اين هست كه ظاهرا تلفات خيلي پايين بوده و خرابي خيلي كم بوده. (تو تهران كه كسي مشكلي پيدا نكرده.)
سه شنبه يك روز خيلي خسته كننده بود، از صبح همين جور كار داشتم، در آن واحد 2-3 تا كار رو داشتم انجام مي‌دادم. تا ساعت 8 و نيم هم شركت بودم. يكي از برنامه‌ها مشكل پيدا كرده بود. اينقدر بالاپايين كردم، كه خسته شدم. حواسم همش به امتحان فردا بود.
رسيدم خونه يكم استراحت كردم و بعد نشستم سر درس، هيچي بلد نبودم. يك قسمت زياد درس در مورد افعال مركب Phrasal verbs بود يك قسمت هم در مورد اينكه فلان فعل چه حروف اضافه‌اي داره و ...
خلاصه بايد حفظ مي‌كردم، منم كه طبق معمول از حفظ كردن بيزارم.
ساعت 1:30 خسته شدم، اومدم رو خط كه يك تمپليت براي يكي از دوستام آماده كنم. همچين كه اومدم رو خط ديدم معلم زبانمون هم آنلاين شده. گفتم الان پيش خودش مي‌گه كه اين شب امتحان هم ول كن نيست. (ترم پيش همين معلممون را با يكي از دوستام اشتباه گرفته بودم، شب قبل امتحان، هي به من مي‌گفت درس خوندي، منم فكر مي‌كردم دوستم هست، مسخره‌اش مي‌كردم، مي‌گفتم كي درس مي‌خونه... :) )
چهارشنبه تا نزديك ظهر درس مي‌خوندم. و تمرين حل مي‌كردم. بعدش هم كار كار كار
امتحان رو خوب ندادم. هنوز بايد تمرين كنم، تا اين افعال رو خوب ياد بگيرم.

شب يكي از دوستام رو بردم رسوندم. توي راه كلي برام صحبت كرد، راجع به دعوايي كه با رئيسشون تو شركت كرده، و اينكه چطور حال بعضي ها رو گرفته. همينجور گوش مي‌كردم. بابت يك كاري كه قبلا كرده بودم يك هديه به من داد.
هديه يك بسته شكلات بود. بسته‌اش كه خيلي خوشگل بود و شكلاتها خيلي خوشمزه به نظر مي‌رسيدند. :) هفته پيش وقتي در مورد خوردني از من پرسيد، حدس زدم كه مي‌خواد براي من يك بسته شكلات بگيره، البته انتظار نداشتم همچين شكلاتي بگيره. :)
هديه‌اش فقط يك مشكل داشت، اونهم اينكه من دوست دارم هديه ‌كه مي‌گيرم همينجور حفظشون كنم. مثلا خيلي از هديه‌هايي كه گرفتم، هنوز كنار كاغذ كادوهاشون نگه مي‌دارم. شب كه رسيدم، اول مي‌خواستم يك جايي نگهشون دارم. بچه كه بودم، وقتي يك شكلات خوشگل مي‌گرفتم، مي‌بردم يك گوشه قايمش مي‌كردم و بعضي وقتها تا يك سال نگه‌شون مي‌داشتم. و بعد مي‌خوردم. انگار تماشاي شكلات بيشتر از خوردنش به من كيف مي‌داد.
ولي الان يك چند وقتي هست كه تغيير كردم. دوست دارم به جاي اينكه يك مدت زياد شكلات رو نگاه كنم، زودتر مزه شكلات رو بچشم. رسيدم خونه، سريع در جعبه رو باز كردم. يكي از شكلات‌ها رو برداشتم. هر كدوم از شكلاتها توي يك زرورق خوشگل طلايي پيچيده شده بود. تو زرورق يك شكلات شكلاتي بود كه وسطش يكدونه فندوق بود. :) خيلي خوشمزه بود. :P

با اينكه امتحان روز قبل رو خوب نداده بودم، ولي ديگه نگراني امتحان رو نداشتم.
5 شنبه روز خوبي بود.

5 شنبه نزديك غروب رسيدم خونه، خسته بودم گرفتم خوابيدم. تو همون مدت كوتاهي كه خوابيدم. يك خواب ديدم. تو دنبال يك فيلم مي‌گشتي. ولي هر چي فكر مي‌كنم اسم فيلم يادم نمي‌آد. اسمش مثل همون اسمهاي عجيب و غريبي بود كه قبلا مي‌گفتي. ...

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۳

سلام سحرجون :)
تولدت خيلي مبارك باشه. نشد كه بيام ببينمت. آرزو مي‌كنم كه هميشه شاد و خرم باشي، و تو كارهات موفق باشي :)
همچنين سلام گرم من رو به آقاي همسر (كارمند كوچولو) برسانيد. اميدوارم كه ايشان هم خوب و خوش باشند. :)

پ.ن.
سحر جون خواهشن اين سلام من رو بيش از اندازه گرم نكن. چون مي‌ترسم عوارضي همچون سوختگي در پي داشته باشه. :)

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

اين جور كه بو ش مي‌آد، تا آخر تابستون، حداقل 2 تا عروسي دعوت دارم.
البته اين همش نيست. :)

امشب ساعت 1 رسيدم خونه.
امشب ساعت 12 كارم تموم شد، ولي مثل قديمها 1 ساعت جلو در خونه دوستم وايساديم و با دوستم حرف زديم. دقيقا مثل 7-8 سال پيش :)
...

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳

اندر مزاياي داشتن برادر و خواهر كوچكتر

1- اندر مزاياي داشتن برادر و خواهر كوچكتر :)
چند شب پيش از بغل تخت دادش كوچيك كوچيكم رد مي‌شدم، كه چشمم افتاد به كتاب داستاني كه دست گرفته بود و مي‌خوند. :)
مال دوستش بود و قرار بود امروز ببره به دوستش پس بده.
اسم كتاب رونيا دختر يك راهزن بود، اينقدر از اين كتاب خوشم اومد كه با وجود خستگي بيش از حد اين چند روز، نشستم و هر جور بود كتاب رو ديشب تموم كردم.
پشت كتاب نوشته بود مناسب براي گروه سني 9 تا 15
خيلي خوشم اومد. مدتها بود كه همچين داستان شيريني نخونده بودم. ياد كتاب توسن بادپا افتادم، هوس كردم بازم اون رو بخونم. بايد برم از خاله‌ام اون كتاب رو بگيرم. :)

2- اتفاق
امروز صبح ياد يكي از دوستام افتادم، حدود 1 ماه و نيمي بود كه از اون خبر نداشتم. آخرين بار اون به من زنگ زده بود، تصميم گرفتم امروز بعدازظهر هر جوري هست به اون زنگ بزنم.
امروز ظهر داشتم كار مي‌كردم كه يك دفعه ديدم، همون دوستم به من زنگ زده. :) كلي خوش و بش كرديم. قرار شد، اگر كارم زود تموم شد بعد از ساعت كاري همديگر رو ببينيم.
- ظهر به من گفتند كه فردا صبح من هم بايد برم ماموريت! اصلا رادستم نبود كه برم، تو خود شركت كلي كار دارم. ساعت 4:30 به دوستم زنگ زدم كه من حداقل تا ساعت 5-5:30 كار دارم. اگر مي‌شه حدود ساعت 5 به من زنگ بزن، تا ببينم بعدازظهر مي‌تونم بيام يا نه.
ساعت 5 يكي ديگه از دوستامون كه قراره با ما بياد ماموريت، به من مي‌گه رها اگر كار داري و مشكلت هست كه بياي من كار تو رو هم انجام مي‌دهم. مي‌خواي يك صحبت بكنيم، اگر مهندس قبول بكنه. تو نمي‌خواد بياد. مي‌گم قربونت. ساعت 17:15 دقيقه مذاكرات به نتيجه مي‌رسه و من از اين ماموريت معاف مي‌شم. :)
اطلاعات رو قراره با نوت‌بوك ببرند، نمي‌دونم چه مشكلي پيش اومده كه نوت‌بوك شبكه رو نمي‌شناسه. با هر زحمتي هست اطلاعات رو روي نوت‌بوك مي‌ريزم. و راس ساعت مقرر دوستم رو مي‌بينم. (اگر قرار بود برم ماموريت، نمي‌تونستم ببينم. و بايد ميموندم شركت كارهام رو براي فردا آماده مي‌كردم.)
از ديدن دوستم خيلي خوشحال مي‌شم.
به من مي‌گه رها، من تو خيابون ونك يك كاري دارم، وقت داري اول بريم اونجا؟! مي‌گم براي من مسئله‌اي نيست. راه مي‌افتيم به سمت ميدون ونك. درست اول خيابون ونك. يكي ديگه از دوستام رو مي‌بينم كه با قيافه فوق‌العاده خسته از جلو ماشينم رد مي‌شه. اول چندتا بوق مي‌زنم و همون جا نگه مي‌دارم، متوجه من نشده. سرم رو از پنجره بيرون مي‌كنم و او رو صدا مي‌كنم و مي‌گم سوار شو. دوستم گيج شده، بعد كه مي‌بينه منم سريع سوار مي‌شه.
دوستام رو به هم معرفي مي‌كنم. در حالت عادي هيچوقت امكان داشت كه اين دو نفر همديگر رو ببينند. !!!
يكم تو ماشين صحبت مي‌كنيم. يك دفعه دوستم كه تازه سوار شده به اون يكي دوستم مي‌گه: اسم تو خيلي برام، آشنا هست. به نظرم رها قبلا از تو خيلي تعريف كرده. و گفته تو چقدر خوبي و ...
خندم گرفته! از يك طرف دوستم اصرار كه آره تو از اين دوستت تعريف كردي، و از طرف من انكار، كه نه من از فلاني تعريف نكردم. :)) از اونجا كه دوست دومي خيلي خسته است، تصميم مي‌گرم كه دوست دومي رو برسونم. دوست اولي يكجايي وسط راه پياده مي‌شه. به ما مي‌خنده و مي‌گه: من رفتم، خودتون 2 تا يك جوري با هم كنار بياييد كه تو از من تعريف كردي يا نه!
بالاخره يادم مي‌آد كه چرا راجع به اين دوستم، با اون دوستم صحبت كردم. و از اون تعريف كردم. حق با دوستم بود.
توي راه، دوستم در مورد كار جديدي كه شروع كرده صحبت مي‌كنه، و مشكلاتي كه داره. همش 2 روز هست كه به شركت جديد اومده، و اگر من نمي‌ديدمش، هيچ تلفن مستقيمي از اون نداشتم!)
شب مي‌رم خونه يكي از دوستام، تو ذهنم هست كه امشب، شب تولد خانمش هست، ظاهرا 1-2 شب اشتباه كردم، و 1-2 روز ديگه تولد اون هست. :)

پ.ن.
1- امروز، روز خوبي بود.
2- مي‌دونم كه چندتا از دوستام، خيلي از اين داستان خوششون مي‌آد. احتمالا در اولين فرصت اين كتاب رو مي‌خرم و به اونها هم مي‌دم بخونند و لذت ببرند. :)
3- بعضي وقتها اتفاقاتي براي شما مي‌افته، كه شما اصلا فكرش رو هم نمي‌كنيد. يعني روي كاغذ احتمال انجام آن اتفاق شايد حدود 0.00000000001 باشه. ولي مي‌بينيد كه اون اتفاق مي‌افته.
4- امشب موقع رفتن به خونه، خانم دوستم به من گفت: رها خيلي تند نرو. منم خنديدم و گفتم: امشب خيلي خسته‌ام تند نمي‌رم!
نتيجه: امشب سريعتر از هر شب ديگه اومدم. قبلاها هر كاري كرده بودم ماشينم سريعتر از 155تا نرفته بود. امشب كيلومترشمار بالاتر از 165 رفت.

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۳

تبريك تولد

ماه ارديبهشت با همه بالا و پاييني‌هاش تموم شد. فكر كنم اين ماه سنگين‌ترين ماه از لحاظ تعداد تولد دوستاي من باشه. (البته سر فرصت بايد با ماه دي مقايسه كنم، چون تو ماه دي هم خيلي متولد هست. )

5 ارديبهشت و 25 April
ايرج جان تولدت خيلي مبارك باشه. اميدوارم كه دهه خوبي در پيش داشته باشي :)
آرزو مي‌كنم كه تو اين سال اتفاقات خوبي براي تو بيافته. :)
پ.ن.
از اونجا كه اولين تولد ارديبهشت ماه بود، در روز تولدش بين علما اختلاف افتاده بود. يك سري مي‌گفتند تولدش شنبه‌هست، يكسري هم مي‌گفتيم يكشنبه. (منظورم از يكسري خودم هست. بعد از تولد ايرج تازه فهميدم كه امسال سال كبيسه هست!)

20 ارديبهشت
ركسانا جون تولدت مبارك باشه :) اميدوارم كه هميشه مثل الان خوب و خوش باشي :) هر دفعه كه با تو صحبت مي‌كنم و آرامش تو رو مي‌بينم از ته دل خوشحال مي‌شم. اميدوارم كه كارت همين امسال درست بشه :)
پ.ن.
اول ارديبهشت يكي از دوستام، تاريخ همه تولدهايي كه توي ارديبهشت هست رو از من پرسيد، منم گفتم بايد نگاه كنم، تا به تو بگم. داشتيم براي تولد ايرج قرار مي‌گذاشتيم كه به من گفت:‌ مي‌خوايم فلان روز براي تولد ركسانا جمع بشيم! راستش اون لحظه خيلي تعجب كردم، چون براي من هيچ آلرتي مبني بر اينكه تولد اون ركسانا هست نيومده بود. شب كه رفتم دفترم رو نگاه كردم، فهميدم كه چه اشتباهي پيش اومده، با اين حال 2-3 روز طول كشيد، كه خبر بدم. :)

21 ارديبهشت
دوست سانسور شده من، تولدت مبارك. :) اميدوارم در همه مراحل زندگيت موفق باشي، مخصوصا در اين كار جديد و تجربه جديدي كه مي‌خواي شروع كني. از صميم قلب آرزو مي‌كنم كه در كارت موفق باشي :x
پ.ن.
1- براي روز تولدت يك نقشه باحال كشيده بودم، منتها يك روز قبل از اينكه نقشه رو اجرا كنم، نامه تو رو ديدم و مجبور شدم كه بچه خوبي بشم. :)
2- مجبورم كردي كه پيشاپيش هديه تولد خانمت رو هم بدم. پيشاپيش تولد تو رو هم تبريك مي‌گم، اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشي. منتظرم كه هر چه زودتر كارتون براي اجرا بره. خيلي دوست دارم از نزديك كارت رو ببينم. :)

23 ارديبهشت
شكلاتي عزيز، تولدت مبارك. :x هر وقت كه قيافه خندون تو رو مي‌بينم، از ته دل خوشحال مي‌شم. اميدوارم كه هميشه شاد و خندون باشي. همچنين آرزو مي‌كنم كه هر روز، توي كارت پيشرفت داشته باشي.
پ.ن.
1- از اونجا كه ارادت خاصي به عدد 13 داري، هوس كرده بودم كه امسال روز 13، ساعت 13 و 13 دقيقه و 13 ثانيه هديه تولدت رو بدم. :) منتها از شانست، امسال، سال كبيسه شد. حالا سالهاي ديگه جبران مي‌كنم. :D

27 ارديبهشت
عرايض عزيز تولدت مبارك، لبخندت هميشه آرامش بخش هست، اميدوارم كه تو همه كارهات موفق و شاد باشي :)
پ.ن.
وقتي داشتم تولد عرايض رو تبريك مي‌گفتم: متوجه شدم كه گوشه‌گير در همين روز و در همين سال بدنيا اومده. گوشه‌گير جان تولدت مبارك :)

29 ارديبهشت
هليا جون تولدت مبارك، :x با اينكه تازگي خيلي كمتر مي‌بينمت، ولي همينقدر كه مي‌بينم خوب و خوشي، خيلي خوشحالم. اميدوارم كه هميشه شاد شاد باشي، در ضمن از فرصتهايي كه بدست مي‌آري استفاده كن، چون ممكنه ديگه همچين فرصتي پيدا نكني :)
پ.ن.
اصلا انتظار نداشتم اينقدر زود جواب بدي :)

30 ارديبهشت
مهديه جان تولدت مبارك. مي‌دونم كه هيچوقت اينجا رو نمي‌بيني. با اينحال برات آرزوي خوبي و خوشي و بهروزي مي‌كنم. درضمن اميدوارم كه حال مادربزرگت هرچه زودتر خوب بشه. دعا مي‌كنم كه مشكلي براش پيش نيومده باشه و هر چه زودتر مرخص بشه.

پ.ن.
1- 4 تا از دوستام 28 ساله شدند.
2- 5 تا شون متولد سال اژدها هستند.
3- اميدوارم كه تولد 100 سالگي همه‌تون رو ببينم. همگي شاد باشيد. :)
در آخرين روز ارديبهشت آخرين هديه تولدم خريدم. اين ارديبهشت خيلي پر بار بود.
ظهر با يكي از دوستام مي‌خواستيم نهار بخوريم. بي خيال كابوكي و بوف شديم. رفتيم پرديس. پرديس هم اينقدر شلوغ بود كه بي‌خيال شديم، از وليعصر همينجور اومديدم پايين تا بالاخره به هايدا رضايت داديم. وقتي ساندويچ‌ها رو گرفتيم، من و دوستم به هم گفتيم شانس آورديم كه اينجا خلوت بود، اينجور كه ما داشتيم از وليعصر مي‌رفتيم پايين، كم مونده بود كه از پدريس به ميدون راه‌آهن برسيم و نهار، نوشابه با نون بربري بخوريم.
بعداز ظهر با يكي از ديگه از دوستام اول رفتيم خريد، كه چيزي پيدا نكرديم، بعد با هم رفتيم جام‌جم يك چيزي خورديم و تقريبا 2 ساعتي صحبت كرديم. صحبت بعدازظهر خيلي خسته‌ام كرد. جوري كه وقتي اومدم خونه گرفتم خوابيدم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۳

اگر دل من اينجوري نگرفته بود.
اگر داييم زودتر نمي‌رفت بيمارستان.
اگر دوستم مي‌تونست بياد رو خط و اكانتش مشغول نبود.
اگر دوستم Sms من رو همن شب گرفته بود و صبح نگرفته بود.
اگر ...
اين امكان پيش نمي‌اومد كه من و تو بعد از اين همه وقت كركري خوندن، يخ بينمون آب بشه و آشنا در بيام. :)

ُEnglish Writing


Sometimes, I liked writing English notes. I thought about it, but I never wrote English notes.
Now, I decide to write English.
At the first my writing, it's not good & have many problem but I probably I will write better.
I will be very happy if you guide me. :)

Today I was very homesick.
Everywhere I saw you.
In the street, In the Class, in the shopping... everywhere.
I remembered many things.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

گشنگي

1- امروز وسط كلاس حسابي گشنه‌ام شد، رفتم از بقالي بغل كلاسمون 15-16 تا رامتين شكلاتي خريدم، كه با بچه‌ها بخوريم.
فروشنده شكلات‌ها رو ريخت تو نايلون و داد دست من و گفت: بفرماييد.
منم گفتم: Thank You
ديدم عجيب غريب نگاهم مي‌كنه، فهميدم يكم گند زدم. سريع نايلون رو برداشتم و گفتم: خيلي ممنون و از مغازه اومدم بيرون :)

2- قرار بود بعد از كلاس، حدود ساعت 11 شب برم بيمارستان تا مادرم رو ببرم خونه. و به جاي مادرم داييم بره بيمارستان. بعد از كلاس كلي وقت داشتم. يكم فكر كردم،‌يك دفعه تصميم گرفتم برم كوه. گاز ماشين رو گرفتم. وسط بزرگراه بودم كه داييم زنگ زد و گفت: ساعت 10:35-10:40 بيمارستان هست. هر چي فكر كردم، دلم نيومد كه از وسط راه برگردم. گفتم:‌ اشكال نداره يك جور مي‌رم كه 15-20 دقيقه پياده روي كنم.
هوا خيلي جالب بود. همون چند دقيقه پياده روي كلي چسبيد. كوه خيلي شلوغ بود،‌اصلا انتظار نداشتم كه اون موقع شب اين همه ماشين توي پاركينگ باشه.

عزيزجون

يكشنبه شب، وقتي زنگ زدم به خونه، دادشم گفت كه حال عزيز(مادربزرگم) خوب نيست، احتمالا ساعت 10—11 شب مي‌برندش بيمارستان. وقتي رسيدم خونه دادشم گفت: كه دكتر اومده عزيز رو ديده، گفته زودتر ببريدش بيمارستان بهتره. براي همين اول شب برده بودنش.
فشار خون مادربزرگم خيلي پايين اومده بود، از اونجا كه چندماه پيش ناراحتي قلبي داشت، دكترها فكر مي‌كردند كه مشكل قلبي داره.
ديروز صبح حمام بودم، مادرم داشت تلفني با عمه‌ام صحبت مي‌كرد. داشت مي‌گفت كه آزمايشات نشون داده كه مثل اينكه كليه و كبد مادربزرگم از كار افتاده و حال مادربزرگم اصلا خوب نيست. وسط صحبتش اون يكي خطمون زنگ خورد، خاله‌ام بود. مادرم 2-3 دقيقه صحبت كرد و زد زير گريه. با عمه‌ام ديگه نتونست صحبت كنه، تا يك كلمه صحبت مي‌كرد، مي‌زد زير گريه. از حمام اومدم بيرون، مادرم گفت: كه حال عزيز خوب نيست. اگر بدنش به دارو جواب نده، 2-3 روز بيشتر دوام نمي‌آره. ... همين جور صحبت مي‌كرد و مي‌زد زير گريه. مادرم خيلي به مادربزرگم وابسته است.
صبح خونه وايسادم. تلفتها رو جواب دادم، ديگه نگذاشتم مادرم صحبت كنه. بعد هم با مادرم رفتيم تا براي مادرم كفش بخريم، كفش راحتيش خراب شده بود. مي‌خواست براي عصري كه مي‌خواد بره بيمارستان اونها رو بپوشه.
توي راه به من مي‌گفت: رها، پدربزرگت كه نتونست نوه‌هاش رو ببينه. مادربزرگت هم دوست داشته عروسي نوه‌هاش رو ببينه، ولي ... (پدربزرگم، من رو ديده، ولي من خيلي كوچيك بودم كه فوت كرد، جز معدود افرادي هست كه هيچ تصوير و خاطره‌اي از اون ندارم.)
تا نزديك ظهر خونه بودم تا مادرم آروم شد، بعدش رفتم سركار.

بعدازظهر ديدن مادربزرگم رفتم، مادرم و دايي‌ام نسبتا خوشحال بودند. حال مادربزرگم، خيلي بهتر بود. رفتم بالاسر مادربزرگم، اولش بالاي تخت ايستاده بودم، نشناخت من رو. رفتم جلو، تا من رو ديد، خنديد، گفت:‌ رها تو هستي؟! خنديدم. ننه چرا زحمت كشيدي؟ يكم با هم حال و احوال كرديم. گفتم:‌عزيز انشاال.. زودتر حالت خوب مي‌شه و مي‌آي خونه.
بيرون بيمارستان منتظر تاكسي بودم كه برگردم شركت. سوار تاكسي شدم، راننده تاكسي يك پيرمرد حدود 70-75 ساله بود. وقتي همه مسافرها پياده شدند. ضبط ماشين رو روشن كرد. يك آهنگ خيلي قديمي بود. مال زمان جواني‌هاي خودش، پيش خودم جووني‌هاي راننده رو مجسم مي‌كردم كه با اين آهنگ تو كافه مي‌رقصيده.
خواننده مي‌خوند:
يار خوشگلم، زليخا
عشق اولم، زليخا
عشق آخرم، زليخا
...
...
پ.ن.
فكر كنم مجبور بشم يك مدت كامپيوتر رو كنار بگذارم. 2 تا از انگشتام باد كرده، فكر كنم مال استفاده بيش از حد از كامپيوتر باشه.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

تغيير

از امروز صبح يك فكر تازه اومده تو ذهنم. هوس كردم يك تغيير عمده تو زندگيم بدم.
از يكنواختي اصلا خوشم نمي‌آد. تو شركت هم آروم و قرار ندارم. هر يك مدت يكبار يك تغييري ايجاد مي كنم. حالا اين تغيير مي‌تونه تو قسمت خودمون باشه، يا توي يك قسمت ديگه شركت. با اينكه دردسر اين تغييرات اكثرا با خودم هست و خودم يك مدت گرفتارم با اين حال خوشم مي‌آد ديگه. :) مثلا 3-4 ماه پيش گير دادم به دستگاه كپي، كه اين دستگاه قديمي شده. رئيس شركت قبول كرد كه دستگاه رو عوض كنه، منتها از من پيشنهاد خواست، تقريبا 2-3 هفته مي‌گشتم. تا بالاخره با توجه به قيمت و كيفيت و سرعت و امكانات 2 مدل رو انتخاب كردم. كه البته بين اون 2 مدل، يكي رو ارجحتر دونستم. بعد هم رفتيم دستگاه كپي رو خريديم. البته هنوز به شبكه وصلش نكرديم. ولي تو برنامه‌امون هست تا آخر هفته بياريميش تو شبكه.
يك تغيير كلي در سيسمتهاي شركت داريم مي‌ديم. ...

اتاق ما خيلي شلوغ شده. در اين 3-4 ماه اخير تعدادمون از 3-4 نفر رسيده به 6 نفر. البته تعدادمون خيلي زياد نيست.
مشكل از اينجا ناشي مي‌شه كه ما 3-4 ماه پيش براي تمرين زبان تصميم گرفتيم كه تو اتاق خودمون انگليسي صحبت كنيم. 2-3 روز اول خوب بود. منتها يكي از بچه بي جنبه بازي در آورد و با همه شروع كرد مسخره بازي كردن. ديديم، اگر همينطور ادامه بديم. آبرومون تو كل شركت مي‌ره. برا همين انگليس صحبت كردن رو تعطيل كرديم. فعلا تو فكرم كه شلوغي اتاق رو بهانه كنم و جاي خودمون رو يك جور عوض كنم يا اينكه اون پسره رو بفرستيم توي يك بخش ديگه. آخه درسهامون سخت شده. و اگر تمرين نكنيم، براي امتحان مشكل پيدا مي‌كنيم.

داره شيطنتم برمي‌گرده. جمعه‌اي دوستم من رو ديده، به من مي‌گه: رها چه خبر شده؟!
مي‌گم: چطور؟!
مي‌گه: آخه چند وقت بود كه از اينجور كارها نمي‌كردي، ...

پ.ن.
پ- ... :)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۳

ياد

پريشب خسته و مونده بعد از امتحان نيم ترم مي‌اومدم خونه. (به من نخندين، ولي هر چي ميريم جلو بدتر مي‌شم، از اونجا كه درسها سخت‌تر شده، من ديگه حتي لاي كتاب‌هام رو هم باز نمي‌كنم. :) )
خلاصه خيلي خسته بودم. تو فكر سوالها و جوابهايي بودم كه دادم. (از امتحان راضي بودم، نمي‌دونم چرا با اينكه درس نمي‌خونم، امتحانام نسبتا خوب مي‌شه.)
كنار خيابون چشمم به يك نفر افتاد، كه ايستاه بود. ياد يكي از دوستام افتادم.
ناخودآگاه گفتم:‌
خدايا خودت هواي اين دوست ما رو داشته باش.
...

ديروز يكي از دوستام رو سوار كردم كه سر راهم، او رو به خونشون برسونم. توي تقاطع بلوار آسيا. يك جوون 21-22 ساله ايستاده بود كه داشت. اسپند دود مي‌كرد و گدايي مي‌كرد. ظاهرا هيچ مشكلي نداشت. كاملا سالم و سرحال.
با دوستم صحبت مي‌كرديم. مي‌گفت: صداوسيما براي نيم درصد بيكاري كه تو آمريكا اضافه مي‌شه كلي گزارش ويژه خبري پخش مي‌كنه. منتها يكي نيست كه بياد اينها رو نشون بده؟!!!
نزديك خونه دوستم بوديم. پشت چراغ ايستاده بودم، كه يك پسر بچه 12-13 ساله اومد سمت ماشين من، يك سري اسفند ريخت توي قوطيش، بعد قوطيش رو يك سري روي كاپوت ماشين چرخوند، يكسري ديگه هم دور درها و ...
...

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۳

امشب مهموني بودم.
بعد از ظهر خونه يكي از دوستام بودم.
ظهر مهموني بودم.
ديشب هم شام خونه دوستم بودم.
امروز بعداز ظهر هم يكي از دوستام زنگ زد كه اگر مي‌تونم يك سر ببينمش.
تازه قرار بود يكي ديگه از دوستاي قديمم رو امروز ببينم، كه وقت نكردم.
...
فيلم ديدنم خوب شده. يك مدت بود كه فقط از فيلميمون فيلم مي‌گرفتم، و بعد از 1 هفته، 3-4 دقيقه فيلم نگاه كرده يا نكرده، فيلمها رو پس مي‌دادم.
تو اين 1 ماه اخير، تقريبا هفته‌اي 4-5 تا فيلم نگاه كردم. بعضي از فيلمها هم واقعا به دلم نشسته، هر دفعه مي‌خوام در مورد فيلمهايي كه ديدم يك يادداشت بنويسم، ولي وقت نمي‌شه.
يكسري فيلمهايي كه ديدم: ادوارد دست قيچي، پستچي، آخرين سامورايي، مستر & كامندر، محرمانه لس‌انجلس، همشهري كين، سري كارتونهاي تن‌تن و ... رو ديدم.
فعلا كه اوضاع خوب هست.

ديروز يك دوستي رو توي نمايشگاه كتاب ديدم. پرسيدم: اوضاع احوالت خوب هست، زندگيت خوب هست؟!
گفت: آره بدنيست.
گفتم: زندگيت بدنيست يا خوبه؟!
خنديد و گفت: خوبه، ببين رها، اتفاقاتي كه مي‌افتند همه خوب هستند، منتها ما آدمها بعضي وقتها كمبودها و اشباهات خودمون رو تقصير زندگي مي‌گذاريم. و مي‌گيم خوب نيست، چون فلان اتفاق افتاد :)

تو يك از قسمت‌هاي كارتون فوتباليست‌ها، يكي از تمريناتي كه تيم شاهين مي‌كرد اين بود. كه به نوبت از وسط يك بازار خيلي شلوغ شروع مي‌كردند به دويدن. تمام سعيشون رو مي‌كردند كه در طول مسير به كسي برخورد نكنند. توي اين آزمايش فقط سوباسا و تارو موفق شدند بدون برخورد با كسي از وسط بازار بيرون بيان. هركدوم از بچه‌هاي تيم به يك عده آدم برخورد كردند. ...
همه اينها رو گفتم: كه بگم، هر وقت كه نمايشگاه كتاب مي‌رم ياد اين قسمت كارتون مي‌افتم. وقتي عجله دارم، توي شلوغي بين غرفه‌ها تقريبا به حالت دو (راه رفتن با حداكثر سرعت) حركت مي‌كنم و مسير حركتم كاملا مارپيچي هست. در همين حالت تمام توجه‌ام به غرفه‌هاي اطراف هست، تا كتاب‌هاي مورد علاقه‌ام رو پيدا كنم و بخرم.
1- وقتي اينجوري راه مي‌رم، معمولا كلي آدم آشنا مي‌بينم، كه اونها من رو نمي‌بينند.
2- انتشارات مورد علاقه‌ام رو بدون اشتباه پيدا مي‌كنم. :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۳

ديروز تلفن خونمون يك طرفه شده بود.
اول شب به خودم گفتم:‌ خوبه امشب زود مي‌خوابم، رفتم سراغ كيفم،‌ديدم فيلم Postman رو هنوز نديدم. اولش مي‌خواستم يك ذره از اون رو ببينم. ولي اينقدر از فيلم خوشم اومد كه نشستم تا آخرش رو نگاه كردم. اصلا نفهميدم كه چطور زمان گذشت، وقتي فيلم تمام شد ديدم ساعت 3:40 هست. (فيلم 3:25 دقيقه هست. )
تا صبح تو كف فيلم بودم. :) جالبترين قسمت فيلم، وقتي بود كه كوين كاسنر از كوه بر مي‌گرده و مي‌بينه توي اين اين چندماهي كه نبوده، به اسم اون كلي كار انجام دادند و حالا يك سيستم كامل پستي وجود داره كه نامه‌ها همه سورت مي‌شه و توسط پستچي‌هاي مختلف به شهرها و روستاهاي مختلف فرستاده مي‌شه. (بازم مي‌گم خيلي كيف كردم.)

همه روز مشغول بودم.
بعدازظهر رفتم نمايشگاه كتاب. اين 2-3 روزه مادرم با تعجب به من نگاه مي‌كرد، همش از من مي‌پرسيد رفتي نمايشگاه‌كتاب يا نه؟! و وقتي من ميگفتم: نه. با تعجب نگاه مي كردم.
ديشب بالاخره گير داد كه چي شده كه تو امسال نمايشگاه كتاب نرفتي؟!
خنديدم و گفتم:‌ همينجوري. حالا فردا ممكنه برم.
صبح هم باز از من پرسيد. براي مادرم واقعا عجيب بود كه امسال نرفتم.
به جاش امروز، همه نمايشگاه رو زير پا گذاشتم. وقتي از نمايشگاه مي‌اومدم بيرون،‌ دستم درد گرفته بود ...

بعد هم ساعت 9:30 رفتيم يكي از فاميلهامون كه آلمان زندگي مي‌كنه و براي چند هفته اومده ايران ببينيم.
جوري از خاطرات 34-35 سال پييش صحبت مي‌كردند كه انگار همين ديروز اتفاقات افتاده.
...

پ.ن.
امشب اصلا حوصله نوشتن ندارم. فكر كنم بخاطر خستگي نمايشگاه باشه. مي‌خواستم در مورد نمايشگاه بيشتر بنويسم. در مورد غرفه الثارات و ... :)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

ديشب وقتي خبر BBC رو در مورد فرودگاه امام خميني خوندم يك لبخند تلخ زدم. مي‌دونستم كه مدتهاست كه سر حفاظت فرودگاه امام دعوا هست. از بعد جنگ مي‌خواستند، حفاظت فرودگاه‌ها رو از سپاه بگيرند و به نيروي انتظامي بدهند، ‌منتها سپاه به شدت مقاومت مي‌كرد. حتي قرار شد براي امنيت فرودگاه، پليس مخصوص فرودگاه تشكيل بشه. منتها هر دفعه كه خواستند اين كار رو انجام بدهند يك هواپيما ربايي پيش مي‌اومد و كل برنامه ها به هم مي‌خورد. اين دفعه هم كه براي افتتاح اين فرودگاه اين گند رو بالا آوردند. به دوستم مي‌گم: اينها با اين كارهاشون اون يك ذره ابرويي هم كه ما، تو دنيا داريم رو بردند. چقدر مسخره است كه رئيس جمهور خودش زنگ زده و به خواهش رئيس جمهور اجازه دادند حداقل هواپيما رو زمين بشينه. ...

امروز براي انجام ادامه پروژه، رفتيم تا از يك مسير ديگه عكس تهيه كنيم. از قبل كلي نامه نگاري از طريق اداره كل به همه زير مجموعه ها شده بود. اول از همه رفتيم پيش مسئول روابط عمومي، به ما گفته بريد، هيچ مسئله‌اي پيش نمي‌آد. ما اطلاع داريم. (حالا خودش اصلا از وجود همچين نامه‌اي خبر نداشت.) دوباره كلي رفتيم تا رسيديم به سالن اصلي و رفتيم پيش رئيس سالن، رئيس سالن گفته از ديد ما اشكال نداره، منتها بايد با پليس هم هماهنگ كنيد. (خوشبختانه يك رونوشت از نامه براي رئيس پليس هم رفته بود.) رفتيم پيش مسول پليس سالن، طرف گفته اين نامه براي رئيس ما رفته، ‌رئيس هم تو فلان ساختمون هست. دوباره راه افتاديم تا رئيس پليس رو ببينيم. به سرباز جلو در، گفتيم چي كار داريم. يك كم ما رو نگاه كرده و
مي‌گه: رئيس نيستند، ايشون رفتند براي بازرسي.
گفتيم:‌معاون ايشون چي؟!
مي‌گه: ايشون هم با رئيس رفتند؟!
مي‌گيم: تو اين پاسگاه هيچكس نيست كه بتونه جواب ما رو بده؟!
مي‌گه: نه!، همه رفتند!! از اونجا كه همبستگي نيروها اينجا زياد هست، وقتي جايي مي‌رند، همه با هم مي‌رند.!!!! ، حالا ممكنه براي ظهر برگردند؟!
...
ما هم مثل اين موجي‌ها سرباز رو نگاه مي‌كرديم. يك مدت گيج بوديم. كه چي كار بكنيم. بعد از 5 دقيقه، به اين نتيجه رسيديم كه بهتره فعلا بريم بگرديم، حداقل يك نفر رو پيدا كنيم تا فرم كارشناسي رو براي ما پر كنه! خلاصه دوباره كلي راه رفتيم تا رسيديم به اداره كل. بعد از يكم منتظر شدن، مسولش به ما گفته كه نمي‌تونه اين فرم پر كنه، و اگر ما مي‌خوايم اين فرم پر بشه. بايد نامه مستقيم از بالا بياد. مي‌گم بابا اين فقط يك فرم نظر سننجي هست، كه قراره كارشناس ها پر كنند. مي‌گه بريد با رئيس كل صحبت كنيد. پشت در رئيس كل ايستاديم كه باز مسئول روابط عمومي رو مي‌بينيم.
مي گه چرا نرفتيد.
و ما شرح ما وقع رو تعريف مي‌كنيم.
مي‌گه به اين كارها كار نداشته باشيد. شما بريد كارتون رو انجام بديد.
مي‌گيم نمي‌تونيم به پاي كار برسيم. اجازه نمي‌دهند.
مي‌گه اين كه كاري نداره.
يك آدرس به ما مي‌ده كه چطور وارد محوطه بشيم. مي‌گه اول بريد فلان‌جا، ‌بعدش بغل ديوار ... يك تيكه نرده هست كه خراب شده. از همونجا مي‌تونيد وارد بشيد. اگر مشكلي پيش اومد بگيد ما قبلا صحبت كرديم و ....
(واقعا ما كفمون بريده بود. كه چقدر راحت مي‌شه وارد شد و اينكه همه سوراخ سنبه هاي اونجا رو بلدند، به خودم مي‌گم اون ازپاسگاه پليس، كه هيچ مسئولي توش نيست. اين هم از محوطه و حصارها و ... )

شبي مي‌خوام برم خونه دوستم. سر راه، قراره نون باگت و نوشابه هم بخرم. از ماشين كه پياده مي‌شم. چند نفر رو مي‌بينم كه جلو يك مغازه گوشتفروشي ايستادند و مغازه رو دارند تعطيل مي‌كنند. پيش خودم مي‌گم اينها شريكهاي مغازه هستند. ...
خريدم رو مي‌كنم و مي‌ام سمت ماشينم. مغازه تعطيل شده و اون چند نفر دارند متفرق مي‌شند. يكي از اونها سمت ماشين من مي‌آد و به من مي‌گه: ببخشيد؟!
مي‌گم: بفرماييد؟!
مي‌گه: اگر ممكنه يك بسته ماكاروني كوچك براي من بخريد، چون بچه‌ها من گشنه هستند؟!
داشتم شاخ در مي‌اوردم. كسي كه من تا چند لحظه قبل فكر مي‌كردم تو يك مغازه گوشت فروشي شريك هست، اومده به من مي‌گه اگر ممكنه يك بسته ماكاروني كوچك براي من بخر، كه به بچه هام بدم؟!
به طور كامل هنگ كردم، تقريبا 30 ثانيه تو ماشين گيج بودم، كليد دستم بود، دنبال كليد مي‌گشتم، از اون طرف كيف پولم رو دستم گرفته بودم، نمي‌دونستم بايد كجا بگذارم. همينجوري دور خودم مي‌گشتم. يك دفعه ديگه مرده رو نگاه كردم، ماشين رو روشن كردم و رفتم.
گفتم:‌خدايا، اين ديگه چه جورش هست! من ديگه اين مدلش رو نديده بودم.

شب كلي با پسر دوستم بازي مي‌كنم. تو اين يك ماه كه نديدمش خيلي فرق كرده. كلي با هم ماشين بازي مي‌كنيم. از عكاسي هم خوشش اومده همچين كه مي‌خوام از او عكس بگيرم، مي‌دوه طرف من و سريع مي‌آد پشت دوربين تا ببينه از چي مي‌خوام عكس بگيرم. اين دفعه مجبور شدم به جاي اينكه از خودش عكس بگيرم بيشتر از اسباب بازي‌هاش عكس بگيرم.

امروز ياد دوستام كرده بودم. به خيلي‌ها زنگ زدم و حال و احوالشون رو پرسيدم. اين وسط يكي، 2 نفر كه تو ذهنم بود كه از اونها سراغ بگيرم به من زنگ زدند. ...
....
پ.ن.
1- نوشته‌هاي امروز تمومي نداره. از بقيه فاكتور مي‌گيرم. :)
2- اين Blogger چقدر خوشگل شده :X

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۳

سه شنبه
بعد از مدتها، اون 2 تا نامه رو پست كردم. و يك نفس راحت كشيدم. :)
...
شب خيلي خسته‌ام ساعت 6 مي‌آم خونه،‌ مادرم تعجب كرده كه زود اومدم خونه. به مادرم مي‌گم كه فردا صبح بايد ساعت 6:30 از خونه برم بيرون.
ساعت 8:30 خوابم مي‌بره و ساعت 10:15 از خواب بيدار مي‌شم.
10:30 مي‌آم رو خط، معلمم، جوابم رو داده و برام افلاين گذاشته. نمره‌ام 85 شده :)، اين دفعه هم چيزي نخونده بودم. كتاب داستان رو كه10 نمره داره رو پسرعموم تو راه كلاس زبان در عرض 5 دقيقه برام تعريف كرد. به نظرم ترم ديگه حتما بايد درس بخونم. :) (بعد از هر امتحان همين حرف رو مي‌زنم، ولي باز موقع امتحان كه مي‌شه، درس نمي‌خونم و همينجوري بدون اينكه لاي كتاب رو باز كنم مي‌رم سرجلسه امتحان)
(شاگرد تنبلتر از من ديده‌ايد؟!، )
ساعت 1:30 مي‌رم توي رخت‌خواب كه بخوابم. كه خير سرم فردا صبح زود از خواب بيدار بشم.
2 ساعت خواب اول شب باعث مي‌شه كه تا ساعت 4:30 صبح، خوابم نبره. و فقط فكر كنم.

چهارشنبه
ساعت 5:45 از خواب بيدار مي‌شم. مي‌رم حمام. زير دوش،‌ تازه به اين موضوع فكر مي‌كنم كه چه چيزهايي لازم هست كه با خودم ببرم. :)
ساعت 6:15 به نظرم مي‌آد كه خيلي خوش خيالم. مي‌رم مسواك مي‌زنم، موهام رو خشك مي‌كنم و به خودم مي‌رسم و ساعت 6:20 هست كه تازه مي‌رم سراغ جمع كردن كيفم. :) (مثل هميشه مادرم كه از اين آرامش من كف كرده، كارد به اون بخوره خونش در نمي‌آد! ) ساعت 6:30 هم آماده هستم، ماشين مي‌آد و سوار مي‌شم. ...
دنبال يكي ديگه از بچه‌ها هم مي‌ريم و بعدش به سمت جاده فيروزكوه حركت مي‌كنيم.
ترافيك صبح تهران خيلي وحشتناك هست!
ساعت 8 صبح از تهران خارج مي‌شيم. هوا ابري هست. توي مسير از مناظر مختلف عكس مي‌گيرم. از كوه‌ها، ابرها و از مه، از پل ورسك و ... ابرها همينجور در حال تغيير شكلند،‌ بعضي وقتها شبيه شكلهاي جالبي مي‌شند، مثلا شبيه ماهي يا ...
ساعت 11 به زيرآب مي‌رسيم. يك نفر از قبل منتظر ماست. قرار هست كه يك قسمت از خط راه‌آهن رو بازديد كنيم. درزيل ندارند. پياده روي خط راه‌آهن راه مي‌افتيم. خط راه‌آهن از وسط جنگل عبور مي‌كنه. هوا فوق‌العاده هست. نم‌نم بارون به صورتم مي‌خوره. اين سفر خيلي لذت بخش‌تر از اوني كه فكر مي‌كردم، ‌شده. (روز قبل سفر،‌ به 2 تا از دوستام گفتم: ماموريت از اين مزخرفتر و خسته كننده‌تر و ... نمي‌شه. ) ريل‌هاي راه‌آهن خيس شدند، با اين حال بيشتر مسير سعيم رو مي‌كنم كه روي يك خط راه برم و تعادلم رو حفظ كنم. اينقدر مي‌ريم تا به روستاي بعدي مي‌رسيم، توي راه همينطور عكس مي‌گيرم. يك سري عكس براي گزارش، يك سري هم از مناظر اطراف. توي راه همش تو فكرم كه اين خط راه‌آهن رو چطور در سال 1315 ساخته‌اند. به دوستم مي‌گم، عمرا نتونيم كه همچين كاري رو الان انجام بديم. تمام آبرو ها حساب شده هست و همه سالم سالم، انگار كه تازه ساخته شده‌اند. به دوستم مي‌گم گاشكي بشه تاريخچه ساخت اين مسير رو پيدا كرد. اين خط راه‌آهن جز شاهكارهاي مهندسي اون موقع هست. با توجه به مصالح اون موقع بي نظير هست.
آرامش روستا جفتمون رو تحت تاثير قرار داده. مطمئنا اگر عجله نداشتيم، توي روستا مي‌مونديم. چه‌چه پرنده‌ها، بوي پهن تازه، بوي سبزي تازه و ... و آرامش بي نظير روستا.
براي اولين بار از روي يك پل راه‌آهن هم عبور مي‌كنم،‌ موقع رد شدن، حواسم فقط به اين هست كه يك وقت پام سر نخوره و از وسط سوراخهاي بين ريل پايين بيافتم.
وقتي بر مي‌گرديم،‌مسئول ايستگاه مي‌آد به استقبالمون، مي‌گه داشته نگرانمون مي‌شده، فكر نمي‌كرد كه بازديد من اينقدر طولاني بشه. ايستگاه پر آدم شده. ملت منتظر قطارند كه بياد تا با اون به سمت قائمشهر، ساري و گرگان برند.
ظهر با بچه‌ها ميريم، اكبرجوجه. (اين اكبرجوجه رو از دفعه قبل كه رفته بوديم قائمشهر يادم بود.) بلافاصله بعد از ناهار دوباره كار رو شروع مي‌كنيم. كار خوب پيش مي‌ره. كاري رو كه ما انتظار داشتيم در 1 روز نيم انجام بديم تا ساعت 6-7 بعد از ظهر انجام مي‌ديم. خيلي خسته‌ام. آثار كم خوابي ديشب داره خودش رو نشون مي‌ده. يكي از بچه‌ها اهل بابل هست، اون رو مي‌رسونيم و بعد با راننده راه مي‌افتيم به سمت بابلسر،‌ توي بابل همچين آدرس مي‌دم كه راننده كف مي‌كنه. (خودم هم در تعجبم) از من مي‌پرسه كه تو زياد اين طرفها مي‌آي!؟ مي‌خندم و مي‌گم، فقط يك دفعه اومدم،‌ اونهم حدود يك سال پيش، توي يك نيمه شب باروني!! :)
توي بابلسر هم همينطور، همه چيز رو خيلي راحت يادم مي‌آد، پيتزا فروشي كه دفعه پيش اومديم اونجا شام خورديم، يا مغازه ساندويچ فروشي كه حالا كافي‌نت شده. ... به نظرم حالم كاملا خوب شده. :)
دم دريا اولش به شدت بارون مي‌آد، ولي بعد آسمون يكم باز مي‌شه و بارون بند مي‌آد. تو فكرم كه برگرديم تهران يا تو بابلسر بمونيم و روز بعدش برگرديم تهران. خودم خيلي خسته‌ام. راننده هم خسته است. با اين حال تصميم مي‌گرم كه همون موقع برگرديم تهران.
ياد اين بيت مي‌افتم كه يك زماني زياد براي خودم تكرار مي‌كردم.
زنـــده به آنـيــم كـه آرام نـگيـريــم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست

تو دلم مي‌گم،‌ تو قراره كه آروم قرار نداشت باشي،‌ اين راننده بدبخت چه گناهي كرده كه گير تو افتاده. :)
ساعت 7:30 راه مي‌افتيم، تا از طريق جاده هراز بيام تهران.
يك مقدار از مسير رو كه مي‌ريم، مي‌بينم اوضاع‌ام خيلي خراب هست. چشمم همش سياهي مي‌رفت. وقتي كنار راننده مي‌شينم، هيچ وقت نمي‌خوابم. هميشه بايد يك نفر كنار راننده بيدار باشه، تا من تو ماشين بگيرم بخوابم. (حتي وقتي با اتوبوس به سفر مي‌رم هم اين عادت رو دارم.) وارد كمربندي آمل كه مي‌شيم به راننده مي‌گم، ديگه نمي‌تونم بيدار بشينم. 10 دقيقه مي‌خوابم، اول جاده هراز من رو بيدار كن!! يكوقت همينجوري راه نيافتي بري به سمت تهران. راننده قبول مي‌كنه. همون اول جاده، تا مي‌ره تو پمپ بنزين بيدار مي‌شم. با همون 10 دقيقه خواب، كلي انرژي مي‌گيرم. تا خود تهرون ديگه پلك نمي‌زنم.
جاده خيلي شلوغ هست. حدود ساعت 10:15 مي‌رسيم به آبعلي،‌ به خودم بود، يك سر مي‌رفتم به سمت تهران. مي‌گم جلو يكي از رستورانها نگه داره. تا يك چايي بخوريم. راننده بدش نمي‌آد كه يك قليون هم بكشه. مي‌شينيم و يك شام سبك هم مي‌خوريم.
ساعت 12:30 دم خونه پياده مي‌شم.
از خسته‌گي خوابم نمي‌بره، ‌يك مدت طول ميكشه تا بخوابم.

5شنبه
ماشين ندارم! از اونجا كه قرار نبود 5 شنبه خونه باشم، دادشم از قبل با يكي از دوستاش قرار گذاشته كه با ماشين بره دنبالش، با اين كه عصري مي‌خوام برم بيرون،‌ به دادشم حرفي نمي‌زنم و اون ماشين رو مي‌بره.
عصر يك سري دوست ناديده جديد رو مي‌بينم. ساعت رو اشتباه متوجه شدم. فقط ساعت انتهاي قرار رو شنيدم. با اين حال يك نفر ديگه هم پيدا مي‌شه كه بعد از من بياد :)
اولش كه مي‌رم خيلي غريبي مي‌كنم. روي يك تكه كاغذ اينجوري مي‌نويسم.
جالب هست. :)
تا به حال اينقدر غريب نيافتاده بودم.

آدمهاي عجيب غريبي بينشون هست. به غير از 3 نفر هيچكدوم رو نمي‌شناسم. حسابي بحث مي‌كنند. دوست دارم كه بيشتر گوش كنم. و بقيه رو برانداز كنم. يكي از بچه‌ها خيلي سرحال نيست. هر بار كه تلفنش زنگ مي‌خوره نسبت به اينكه كي زنگ زده، قيافه‌اش يك جور مي‌شه. البته اكثرا قيافه‌اش گرفته مي‌شه. يكي ديگه فقط مي‌خنده، معلومه كه خيلي بازيگوش هست. يكي از تغييراتش مي‌گه و اينكه سلمان فارسي در اصل يك فرمانده ايراني بوده كه به خاطر خيانت فرار كرده بوده و ... يكي ديگه خيلي متفكرانه نگاه مي‌كنه. يكي ديگه انگار اصلا توي جلسه نيست و تو فكر كارهاي خودش هست. يكي ديگه كلي موي سفيد تو سرش هست. به نظرم مي‌آدخيلي اذيت شده كه اين ريخت رو پيدا كرده. يكي ديگه حوصله‌اش سر رفته، يكي ديگه ... خلاصه هر كس توي عالم خودش هست. :)
بعد از خداحافظي يك قسمت راه رو با چندتا از بچه‌ها مي‌آم، و بعد هم پياده خيابون وليعصر رو مي‌آم بالا تا ميدون ونك. به ياد قديمها، بيشتر مسير رو از روي لبه جدول مي‌آم. (يك زماني خيلي حرفه‌اي بودم. چشم بسته‌ام راه مي‌رفتم.)
...

از آخر هفته‌ام رضايت دارم. به نظرم آخر هفته خوبي داشتم. :)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳

صبح ساعت 7 از خواب بيدار مي‌شم.
با اينكه خيلي خسته‌ام، ولي نسبتا از خودم راضي هستم. از نوشته‌هاي شب قبلم خيلي خوشم اومده. به خودم مي‌گم، هر وقت چشمم به اين متن بيافته، ياد قيافه پسربچه خواهم افتاد كه تو چشمهاي من ذل زده و مي‌گه: خسيس نباش ديگه. شايد اينجوري بيشتر به فكر اونها باشم و قدر موقعيت خودم رو بيشتر بدونم.

باد يكي از لاستيكهاي ماشينم خالي شده. اول صبح مجبور مي‌شم، لاستيك عوض كنم.
صبح با يكي از بچه‌ها مي‌ريم دنبال يك كار تحقيقاتي خارج از شركت. تقريبا 2-3 ساعت الاف مي‌شيم،‌ كارمون انجام نمي‌شه. آخرش باز دعاشون مي‌كنيم كه خيلي ما رو سركار نگذاشتند. (يك تيكه‌اش خيلي باحال بود. به ما اول گفته بودند حاج‌اقا فلاني كارتون رو مي‌تونه انجام بده. معرفي نامه و كار ما رو كه ديد. داد به رئيس دفترش، اون هم ما رو برداشت برد اتاق بغلي، تو اتاق بغل كلي معرفي‌نامه و پرسشنامه‌هاي ما رو بررسي كردند. (يكدفعه معاون، يكدفعه رئيس) بعد اونها هم ما رو حواله كردند به اتاق ديوار به ديوارشون. خلاصه 3-4 بار اين اتفاق براي ما تكرار شد و هر بار ما رو مي‌فرستادند به اتاق بغلي. تو هر اتاق 3-4 نفر نشسته بودند كه تقريبا همشون بدون استثنا بي‌كار بودند!)

موقع برگشت. با اتوبوس برگشتيم. ديديم سريعترين وسيله هست. از خط ويژه مي‌رفت و تو ترافيك هم نمي‌موند. اتوبوس سر 4 راه وليعصر ايستاده بود كه يك دفعه، صداي برخورد اومد. از پنجره مي‌ديدم كه مردم دارند مي‌دوند. ولي جاي من يك جوري بود كه نمي‌تونستم دقيق ببينم. يك موتوري تصادف كرده بود. اول دوستم رفت نگاه كرد. بعد برگشت به من گفت كه رها نمي‌خواد بري، حالت گرفته مي‌شه. گفتم چي شده؟! گفت:‌يك موتور به يك عابر زده. بلند شدم. رفتم بغل پنجره اتوبوس. كلي جمعيت جمع شده بود. يك لحظه وسط اون جمعيت يك دختر رو ديدم كه وسط خط ويژه افتاده. 2 طرف هم كلي اتوبوس گير كرده بودند. اولش 2 تا خانم زورشون نمي‌رسيد دختره رو بلند كنند شروع كردند به كشيدن دختره روي زمين. يكي دو متر كشيدند كه يك جوون اونها رو زد كنار زد و دختره رو از زمين بلند كرد و مستقيم برد توي اونور خيابون توي پياده‌رو. وقتي بلند كرد صورت دختره رو ديدم. صورتش خوني بود. توي چشماش درد رو مي‌شد ديد. نمي‌دونم چرا هيچ صدايي از دختره در نمي‌اومد. ...
(خودمونيم،‌مردم پيشرفت كردند، اون وسط كسي به پسره گير نداد،‌ كه چرا به نامحرم دست زدي، يكي 2 نفر هم كه سنشون بيشتر بود،‌داشتند توجيه مي‌كردند كه از رو لباس ايراد نداره و ...)

بعدازظهر تو شركت نشستم، هوا گرفته هست. وقت نمي‌كنم نمايشگاه كتاب برم. با يكي از دوستام قرار دارم. با يكم تاخير مي‌بينمش. نمي‌دونم بخاطر خستگيش هست يا ... صحبتاش يك جوري هست. با يك سري از دوستاش، تو هتل هما قرار داره. مي‌خندم و مي‌گم چي شده، تازگي همه تو هتل هما قرار مي‌گذارند. ... :)
دلم خيلي گرفته. اولش مي‌خوام برم نمايشگاه. از جلو در نمايشگاه هم رد مي‌شم، منتها حوصله ندارم. شب به يكي از دوستام گفتم: اگر شد مي‌آم مي‌بينمش. ولي حس رفتن خونه اين دوستم رو هم ندارم. حوصله پياده روي هم ندارم. آخرش تصميم مي‌گيرم كه با ماشين برم بالاي كوه و شيشه ماشين رو بكشم پايين و از همونجا از هوا لذت ببرم. دم پاركينگ كه مي‌رسم، خودم رو نمي‌تونم كنترل كنم، كفشام رو عوض مي‌كنم و مي‌رم بالاي كوه. هوا فوق‌العاده هست. ماه هم از اون پشت خودنمايي مي‌كنه. :)
دوباره ناراحتم. اصلا قابل مقايسه با صبح نيستم. موقع برگشت، تو فكرم،‌ ... دم ماشين كه مي‌رسم يكي از بچه‌هاي كلاس زنگ مي‌زنه و مي‌گه مي‌آي سينما؟ّ با اينكه خيلي حوصله ندارم، تو دلم مي‌گم بد نيست، شايد اينجوري آب و هوام عوض بشه. :) براي ساعت 9:30 سينما فرهنگ قرار مي‌گذاريم. 2-3 تا ديگه از بچه‌هاي كلاس هم هستند.

از سينما كه مي‌آم بيرون، جواب خيلي از سوالهاي بعدازظهرم رو گرفتم. :) از اين قضيه خوشحالم.
منتها تو فكرم كه چرا بايد اين همه در، جلو من باز بشه؟! :)

ساعت 12 شب تو بزرگراه همت، نم نم بارون مي‌آد. يك موتوري رو مي‌بينم كه يك جوون سوارش هست. براي اينكه بارون تو چشمش نخوره، با يك دست جلو صورتش رو گرفته، با اين وضعيت، داره با سرعت 100-110 هم رانندگي مي‌كنه. سعي مي‌كنم كه از پسره فاصله بگيرم. خيلي خطرناك هست.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۳

حدود 11:40 شب هست، از خونه يكي از دوستام برمي‌گردم.
پشت چراغ قرمز يكي از چهار‌راه‌ها ايستادم و به ثانيه شمار بالاي چراغ خيره شدم. به نظرم هيچ لزومي نداره، كه اين موقع شب 76 ثانيه پشت يك چراغ كه هيچ ماشيني رد نمي‌شه بايستم. تو همين افكار هستم كه چشمم به يك پسر بچه 4-5 ساله مي‌افته.
پسره يك كت آجري تنش هست كه خيلي براش بزرگه، به نظرم اون كت، به درد يك پسربچه 10-11 ساله مي‌خوره.
يك قوطي سياه دستش گرفته، معلومه كه يك زماني توي اون اسپند دود مي‌كردند. پسربچه جلو 2-3 تا ماشين مي‌ره، ولي كسي محلش نمي‌گذاره. همينجور با چشم تعقيبش مي‌كنم، تا مي‌آد بغل شيشه ماشينم.
زل زدم به صورتش، صورتش كثيف هست، سمت چپ صورتش اثر يك زخم 3-4 سانتي هست. بازم نگاهش مي‌كنم. مثل هميشه، با خودم دعوا دارم. كمك بكنم يا نكنم؟! تو دلم مي‌گم، اگر اين پسر بچه امكانات داشته باشه، ممكنه پس فردا يك مهندس خوب يا دكتر خوب بشه؟!...
همينجور نگاش مي‌كنم. دلم بد جور گرفته.
صداي خفيفي از اونور شيشه مي‌آد. خيلي آروم مي‌گه: خسيس نباش ديگه، خسيس نباش ديگه، ...
3-4 بار اين جمله رو تكرار مي‌كنه. نمي‌دونم چي كار بايد بكنم.
شيشه رو پايين بكشم و يك 50 تومني يا 100 تومني بدم دست پسر بچه و وجدان خودم رو راحت كنم يا ...
همينجور نگاهش مي‌كنم، پسره از من هم نااميد مي‌شه و مي‌ره سراغ يك ماشين ديگه.
بازم دارم نگاش مي‌كنم. با صداي بوق به خودم مي‌آم. چراغ سبز شده و بايد حركت كنم.
...
ناراحتم، به خودم يادآوري مي‌كنم كه بايد بيشتر تلاش بكنم، تا شايد ...
يك سوال
فرض كنيد كه شما توي اتوبان با سرعت 140-150، حركت مي‌كنيد. يك دفعه نور بالاي يك ماشين رو مي‌بينيد كه از دور داره مي‌آد و از شما راه مي‌خواد. شما مي‌آيد تو خط سمت راست و يك ماشين خيلي سريع از كنار شما رد مي‌شه.
در اون لحظه اولين چيزي كه مي‌آد تو ذهنتون چي هست؟!
...
...
اولين چيزي كه توي ذهنم اومد اين بود، كه اگر سوار همچين ماشيني بودم، شايد خيلي تندتر از اين راننده، رانندگي مي‌كردم. :)

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳

ديشب يك خواب جالب ديدم.
خواب ديدم، با 2-3 تا از بچه‌ها رفتيم يك مجلس. فكر كنم مجلس شب هفت يا سال كسي بود. خانمها اكثرا چادر سياه سرشون بود.
همينجور وايساده بودم،‌كه يك دفعه يكي از بچه‌ها، خانمش رو صدا كرد. با تعجب نگاهش كردم. آخه نمي‌دونستم كه ازدواج كرده. اينقدر شلوغ بود كه نتونستم خانمش رو ببينم،‌ منتها مادر خانمش رو ديدم. :)
هنوز تو بهت اين بودم كه اين دوستمون كي زن گرفته، كه من خبردار نشدم، كه تو يك دفعه وسط اون شلوغي دستت رو دراز كردي و به من سلام كردي. اصلا نفهميدم كه توي اون شلوغي از كجا پيدات شد. با تعجب به تو سلام كردم. يكم از جمع فاصله گرفتيم و شروع به صحبت كرديم، اولش مي‌خنديدي، بعد بغض گلوت رو گرفتد، تقريبا گريه مي‌كردي. از دستم ناراحت بودي. منم گريه‌ام گرفت. و همونجوري جوابت رو دادم. يك دفعه همه چيز رو فراموش كرديم. مثل 2 تا بچه شروع به خنديدن كرديم. تو شروع كردي به دويدن، من هم دنبالت. انگار گرگم به هوا بازي مي‌كرديم، همينجور تو كوچه‌ها مي‌دويديم.
همه جور مي‌دويدم. بعضي وقتها اداي اسب در مي‌آوردم، و مثل اسب مي‌دويدم، بعضي وقتها اداي ميمون ... يك دفعه هم كه تو سرعتت رو زياد كردي، مجبور شدم سرعتم رو زياد كنم و ديگه درست و حسابي بدوم.
با هم به يك ميدون رسيديم. اونجا يك نقطه‌اي بود كه مي‌گفتند: نقطه ثقل زمين همون نقطه هست. كنجكاوي جفتمون گل كرده بود، 2 تايي خيلي آروم به اون نقطه نزديك شديم. مي‌خواستيم ببينيم كه نقطه ثقل زمين چه جور جايي هست. همچين كه به اون نقطه رسيديم، يك دفعه زير پاي جفتمون خالي شد. و توي يك فضاي تاريك ول شديم. تو توي بغل من بودي. همينجوري ول بوديم. هيچ فشار هوايي نبود، انگار تو خلآ هستيم. ولي به سمت پايين مي‌رفتيم و در كنارش به هر طرف مي‌چرخيديم. يك حات كاملا بي وزني داشتيم. همه‌جا سياه سياه بود. يك دفعه يكي گفت: يك آرزو بكنيد كه اون آرزو برآورده مي‌شه. من يك آرزو كردم. همچين كه آرزو كردم به سمت بيرون حركت كرديم. داشتم آرزوم رو بهتر مي‌كردم كه از مركز ثقل زمين افتاديم بيرون ...


پ.ن.
آرزوم يادم هست، ولي اصل جمله رو يادم نيست :(