گريه بودم، خنده شدم
چند روزي بود كه، دستم به نوشتن نميرفت.
پريشب به خودم ميگفتم: خوبه يك مدت به خودم و بقيه مرخصي بدم، و يك مدت كركره رو بكشم پايين.
منتها امروز از بس سر كلاس زبان خنديديم كه دلم نيومد كه امشب هيچي در موردش ننويسم. به خودم گفتم: هيچيهم كه نخوام بگم، حداقل ميتونم بنويسم كه امروز كلي خنديدم.
همه چيز اتفاقي جور شد.
اگر داداشم فيلم من رو، بدون اينكه به من خبر بده، با خودش نبرده بود شهرستان.
اگر به اين ديري متوجه نشده بودم و ....
به جاي اين هم خنده و شادي، مينشستيم مثل بچه آدم، ساعت فيلم، فيلم نگاه ميكرديم :)
از امروز گفتم! از ديروز هم بگم، كه يك نشان جالب انگيزناك و خاطره انگيز گرفتم.
هيچوقت فكر نميكردم، كه يك نشان اينقدر آدم رو شاد كنه! كلي خوش به حالم شد. :)
اميدوارم كارهاي خورد ريزم، همش اينور سال تمام بشه. :)
پ.ن.
خيلي خوبه كه بعضي وقتها يك بهانه پيدا بكنيم و همينجور بخنديم.
تو اوج ناراحتي هم كه باشيم، در اون لحظه احساس ميكنيم كه دنيا به ما ميخنده :X
پ.ن.2
يادم رفت بگم، كه امروز سر كلاس كلي در مورد فروش موبايل صحبت كرديم.
ظاهرا مردم غيور ما تا امروز، يك چيزي حدود 3000000 فيش موبايل خريدند. (در كل ايران)
با حساب اينكه بابت هر فيش بايد مبلغ 440000 تومان به حساب مخابرات ريخته بشه.
با يك ضرب خيلي ساده ميشه حساب كرد كه چيزي حدود 1320000000000 تومان به حساب دولت ريخته شده.
خودمونيم، اين عدد خيلي خفن شد! شايد خيلي كمتر ثبت نام كرده باشند. ولي يكي از بچهها تو كلاس ميگفت: كه خودش يك نفر رو ديده كه 1700 تا فيش با هم خريده!
سركلاس صحبت تا 3000 فيش هم شد.
جالبه كه امروز توي روزنامه ديدم، كه مخابرات گفته: هر كس بخواد فيش رو به مخابرات پس بده، مخابرات تنها ميتونه 290000 تومان برگردونه، چون 150000 تومان بعنوان ماليات و عوارض به حساب دولت ريخته شده و اون مبلغ برگشت پذير نيست.
پ.ن.3
در مورد فروش خط موبايل گفتم: در مورد پيش فروش بليط قطارهاي نوروزي هم يك چيز بگم.
از ديروز پيش فروش بليط قطار شروع شده، ميگويند: در عرض 2 روز 420000 بليط قطار پيش فروش شده!
يك از دوستام كه يكي از آشناهاشون موفق به گرفتن بليط شده، ميگفت: كه ساعت 12 شب رفته (در اين سرماي زمستون) توي صف ايستاده، تا صبح تونسته بليط بگيره!
پ.ن.4
طبق آمار، ظاهرا در بعضي از مناطق كشور، مردم بيشتر از 100% در اين انتخابات شركت داشتند، كه اين رو هم ميشه در كنار اين ركوردها در نظر داشت. :)
بابا خودمونيم، عجب ملتي داريم ها!
پنجشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۲
یکشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۲
شنبه
همينجوري تو فكرم، كار زياد دارم. تا عصري همينجور 1 سر مشغولم.
سركلاس زبان، اين معلم زبانمون به من گير داده.
چند بار به من ميگه:
سر كلاس همه تلاشم رو ميكنم كه لبخند بزنم، منتها مثل اينكه تلاشم خيلي موثر نيست.
چون، موقع تمرين دوباره اومد بالاسرم و خيلي آروم به فارسي گفت: رها اگر دفعه بعد با اين اوضاع و احوال بياي سر كلاس، از كلاس مياندازمت بيرون. اين چه وضعش هست. و به شوخي ميگه ناراحت نباش خودم با اون صحبت ميكنم.
ميخندم، تقريبا تا آخر كلاس ديگه خوبم. :)
سركلاس كلي طرفداريم رو ميكنه، و به بقيه ميگه شما ها چه دوستايي هستيد كه به رها كمك نميكنيد.
و منم فقط به حرفهاي معلممون ميخندم. :)
از كلاس اومدم بيرون، به ميس كالهاي تلفنم نگاه ميكنم. دوستم به من زنگ زده و برام پيغام گذاشته كه فردا ساعت 9:30 قرار جلسه گذاشتم و تو هم بايد حتما باشي.
زنگ ميزنم، و با خنده ميگم، ميذاشتي، همون فردا صبح به من خبر ميدادي! آخه من فردا بيام تو جلسه چي كار كنم :)
يكم با هم چونه ميزنيم، خلاصه قرار ميشه كه فردا صبح بريم اونجا.
...
همينجوري تو فكرم، كار زياد دارم. تا عصري همينجور 1 سر مشغولم.
سركلاس زبان، اين معلم زبانمون به من گير داده.
چند بار به من ميگه:
Raha, take it easy?!
ok?!
ok?!
سر كلاس همه تلاشم رو ميكنم كه لبخند بزنم، منتها مثل اينكه تلاشم خيلي موثر نيست.
چون، موقع تمرين دوباره اومد بالاسرم و خيلي آروم به فارسي گفت: رها اگر دفعه بعد با اين اوضاع و احوال بياي سر كلاس، از كلاس مياندازمت بيرون. اين چه وضعش هست. و به شوخي ميگه ناراحت نباش خودم با اون صحبت ميكنم.
ميخندم، تقريبا تا آخر كلاس ديگه خوبم. :)
سركلاس كلي طرفداريم رو ميكنه، و به بقيه ميگه شما ها چه دوستايي هستيد كه به رها كمك نميكنيد.
و منم فقط به حرفهاي معلممون ميخندم. :)
از كلاس اومدم بيرون، به ميس كالهاي تلفنم نگاه ميكنم. دوستم به من زنگ زده و برام پيغام گذاشته كه فردا ساعت 9:30 قرار جلسه گذاشتم و تو هم بايد حتما باشي.
زنگ ميزنم، و با خنده ميگم، ميذاشتي، همون فردا صبح به من خبر ميدادي! آخه من فردا بيام تو جلسه چي كار كنم :)
يكم با هم چونه ميزنيم، خلاصه قرار ميشه كه فردا صبح بريم اونجا.
...
شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲
پنج شنبه
بعد از مدتها رفتم دم خونه عمهام، منتها خونه نبود كه ببينمش. دلم براش تنگ شده.
دارم به سمت خونه رانندگي ميكنم.
دوباره چند روزه كه تو فكرم و هر چي ميگذره، اين فكر كردن عمقش بيشتر ميشه.
همينجور كه فكر ميكنم. يك دفعه، درد شديدي روي سرم احساس ميكنم. (دست ميزنم، يك برآمدگي بزرگ هست. صبح به شدت به سقف خورد! و باد كرد.) موضوع فكر كردن رو عوض ميكنم. درد هم ميره! :)
ميرسم خونه! هوس ديدن فيلم ماتريكس رو كردم قسمت اول! حيف كه الان دم دست نيست. هوس نيو رو كردم. به خودم ميگم،گاشكي ميتونستم كه اون كپسول رو بخورم.
دور و برم رو نگاه ميكنم.
كتاب هري پاتر رو بر ميدارم و 2-3 فصل آخر كتاب رو يك بار ديگه ميخونم.!
خيلي از اين قسمت كتاب خوشم ميآد! مخصوصا از اونجا كه دامبلدور، اعتراف به اشتباهاتش ميكنه.
جمعه
ظاهرا روز خوبي هست!
صبح كمتر فكر ميكنم، ولي هرچي به غروب نزدكتر ميشه، ميزان فكر كردن هم بالاتر ميره.
ميگم: هر دفعه كه اين حالت به من دست ميده، بعدش كه تمام ميشه، فكر ميكنم كه يك تغييري كردم. اين احساس رو دارم كه يك مرحله اپگريد شدم.
ميگه: فكر ميكني، ارزش اين تغييرات، ارزش اين همه سختي كشيدن رو داره.
ميگم: فكر ميكنم. به نظرم ميرسه توي كه يك حكمتي وجود داره، كه من اين همه اتفاقات مختلف رو تجربه ميكنم. ياد داستاني كه يكي از دوستام تعريف كرد ميافتم.
دوستم ميگفت:
از وقتي 16-17 سالم بود، رفتم جبهه
ميگفت: بعد از فتح خرمشهر، من و يك عده، تفنگامون رو انداخته بوديم روي دوشمون و همينجور ميدويديم. اينقدر رفتيم جلو تا به ديوارهاي بصره رسيديم. اونجا بود كه به ما گفتند برگرديم.
ميگفت: توي يكي از عملياتها، 320 نفر رفتيم جلو، و موقع برگشت از گروه ما فقط 10 نفر زنده مونديم.
ميگفت: هيچ وقت اون عمليات رو فراموش نميكنم. شكمم پاره شده بود، همينجور تك و تنها، ايستاده به سمت عقب برميگشتم. همينجور نزديك من، به فاصله چند متر گلوله توپ بود كه منفجر ميشد. ولي اونشب من مطمئن بودم كه نميميرم.
به من ميگفت: رها، واقعا نميدونم چرا اونشب زنده بودم. بعضي وقتها فكر ميكنم حكمتي وجود داشته كه بعد از 8 سال جنگ، از همه خطرها نجات پيدا كردم و زنده موندم. ...
شب، بي هدف توي شهر ميچرخم، و همينجور از جلو صندوقهاي رايگيري رد ميشم. خيلي حالم خوش نيست.
به اين فكر ميكنم كه چرا حوصله بعضي ها رو ندارم. به خودم ميگم: دوري و دوستي رو براي همين وقتها گذاشتند. ...
بعد از مدتها رفتم دم خونه عمهام، منتها خونه نبود كه ببينمش. دلم براش تنگ شده.
دارم به سمت خونه رانندگي ميكنم.
دوباره چند روزه كه تو فكرم و هر چي ميگذره، اين فكر كردن عمقش بيشتر ميشه.
همينجور كه فكر ميكنم. يك دفعه، درد شديدي روي سرم احساس ميكنم. (دست ميزنم، يك برآمدگي بزرگ هست. صبح به شدت به سقف خورد! و باد كرد.) موضوع فكر كردن رو عوض ميكنم. درد هم ميره! :)
ميرسم خونه! هوس ديدن فيلم ماتريكس رو كردم قسمت اول! حيف كه الان دم دست نيست. هوس نيو رو كردم. به خودم ميگم،گاشكي ميتونستم كه اون كپسول رو بخورم.
دور و برم رو نگاه ميكنم.
كتاب هري پاتر رو بر ميدارم و 2-3 فصل آخر كتاب رو يك بار ديگه ميخونم.!
خيلي از اين قسمت كتاب خوشم ميآد! مخصوصا از اونجا كه دامبلدور، اعتراف به اشتباهاتش ميكنه.
جمعه
ظاهرا روز خوبي هست!
صبح كمتر فكر ميكنم، ولي هرچي به غروب نزدكتر ميشه، ميزان فكر كردن هم بالاتر ميره.
ميگم: هر دفعه كه اين حالت به من دست ميده، بعدش كه تمام ميشه، فكر ميكنم كه يك تغييري كردم. اين احساس رو دارم كه يك مرحله اپگريد شدم.
ميگه: فكر ميكني، ارزش اين تغييرات، ارزش اين همه سختي كشيدن رو داره.
ميگم: فكر ميكنم. به نظرم ميرسه توي كه يك حكمتي وجود داره، كه من اين همه اتفاقات مختلف رو تجربه ميكنم. ياد داستاني كه يكي از دوستام تعريف كرد ميافتم.
دوستم ميگفت:
از وقتي 16-17 سالم بود، رفتم جبهه
ميگفت: بعد از فتح خرمشهر، من و يك عده، تفنگامون رو انداخته بوديم روي دوشمون و همينجور ميدويديم. اينقدر رفتيم جلو تا به ديوارهاي بصره رسيديم. اونجا بود كه به ما گفتند برگرديم.
ميگفت: توي يكي از عملياتها، 320 نفر رفتيم جلو، و موقع برگشت از گروه ما فقط 10 نفر زنده مونديم.
ميگفت: هيچ وقت اون عمليات رو فراموش نميكنم. شكمم پاره شده بود، همينجور تك و تنها، ايستاده به سمت عقب برميگشتم. همينجور نزديك من، به فاصله چند متر گلوله توپ بود كه منفجر ميشد. ولي اونشب من مطمئن بودم كه نميميرم.
به من ميگفت: رها، واقعا نميدونم چرا اونشب زنده بودم. بعضي وقتها فكر ميكنم حكمتي وجود داشته كه بعد از 8 سال جنگ، از همه خطرها نجات پيدا كردم و زنده موندم. ...
شب، بي هدف توي شهر ميچرخم، و همينجور از جلو صندوقهاي رايگيري رد ميشم. خيلي حالم خوش نيست.
به اين فكر ميكنم كه چرا حوصله بعضي ها رو ندارم. به خودم ميگم: دوري و دوستي رو براي همين وقتها گذاشتند. ...
جمعه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۲
چهارشنبه
روز شلوغي بود. به خاطر تعطيلات عيد، بدون فاصله، ترم جديد زبان شروع شد. تازه ساعت 9 شب وقت كردم كه بعد از يك هفته بد قولي، پيش يكي از دوستام برم و كامپيوترش رو ببينم. ساعت 10 هم ميرم كه كتابهاي، يكي ديگه از دوستام رو پس بدم.
...
اولش كلي در مورد انتخابات صحبت كرديم.
به دوستم گفتم: خيلي دوست دارم كه حوصله كنم و يك يادداشت در مورد انتخابات بنويسم. (ياد انتخابات سال 78 بخير، يك مطلب جالب در مورد درخت تصميم گيري نوشتم. توي اون يادداشت، تمام حالتهاي ممكن رو در آورده بودم. و نتيجه گرفته بودم كه چرا بايد در انتخابات شركت كنيم. الان هم دوست داشتم، يك همچين درختي براي اين انتخابات درست كنم، منتها نتيجهاش 180 درجه با اون يكي فرقي ميكرد!)
نميدونم چي شده كه صحبتمون كشيد به عشق و يادداشتي كه نوشته بودم. آخر صحبت هم به من خنديد و به شوخي گفت: امشب كه برسي خونه، مكالمه امشبمون رو ميگذاري توي وبلاگت؟!
و 2 تايي زديم زير خنده.
در مورد دوست داشتن و عشق صحبت كرديم، اينكه دائمي هست، يا نه ممكنه عوض بشه.!؟ و ...
ساعت 11 شب، بلند شدم كه بيام خونه. ديدم داداش دوستم با كامپيوترش ور ميره.
پرسيدم چي شده؟!
گفت: كه بايد يك سري مقاله آماده بكنه، منتها كامپيوترش بازي در آورده و هي هنگ ميكنه.
رفتيم سراغ كامپيوتر و 3 تايي در يك مدت خيلي كوتاه، دل و روده كامپيوترش رو كشيديم بيرون. اون تو پر از خاك بود! با سشوار افتاديم به جون كامپيوتر و كلي باد زديم اون رو. خندم گرفته بود. همچين رفته بوديم توي بحر كار، كه انگار داريم يك عمل مهم جراحي رو انجام ميديم.!:)
خلاصه ساعت 12 بود كه عمليات خاكروبي، روغنكاري و بستن كامپيوتر تمام شد. و خوشبختانه كامپيوتر بدون دردسر بالا اومد.
خداحافظي كردم و اومدم بسمت خونه.
توي راه برگشت، داشتم در مورد همون بحث كذا فكر ميكردم، كه يك دفعه كلي سنگريزه و خاك ريخت رو ماشينم. با تعجب زدم كنار و ايستادم. اول فكر كردم، كارمندهاي شهرداري دارند اون باند بزرگراه رو تميز ميكنند، ولي توي اون قسمت بزرگراه، هيچ چيز معلوم نبود. همه چيز ميان يك لايه غبار گم شده بود. در ماشين رو قفل كردم و دويديم وسط بزرگراه.
يك پژو پرشيا كه 2 تا پسر توش بودند، به خاطر سرعت بيش از حد، كنترل ماشين رو از دست داده بودند و رفته بودند توي گارد ريل وسط بزرگراه. كلي خدا رو شكر كردم، كه پايه هاي گارد ريل محكم كوبيده بودند. چون اگر يكم شل بود، احتمالا ماشين اونها توي اين ور بزرگراه سر از ماشين من در ميآورد.
كسايي كه شاهد بودند ميگفتند: سرعت پسره خيلي زياد بوده، ميگفتند: حداقل 140 تا، سرعت داشته.
خوشبختانه هر دوتاشون سالم بودند. فقط پاي يكي از اونها گير كرده بود، كه اون هم با يكم اين ور، اون ور شدن، پاش در اومد. همه ميگفتند: خدا رو شكر كه سالميد و اتفاقي نيافتاده، ولي پسره داشت فحش ميداد و ناراحت ماشينش بود كه كلي خسارت خورده!
همينكه ديدم سرنشينان ماشينه سالم هستند، راه افتادم به سمت خونه.
نزديك خونه كه رسيدم، تازه متوجه صداي بوق بوق ماشين شدم. يادم افتاد كه از محل تصادف كه راه افتادم، يك ضرب، اين بوق رو ميشنوم. :) زدم زير خنده! به خودم گفتم: خوبه كه امشب اين تصادف رو ديدم! اگر اين تصادف رو نديده بودم چطور رانندگي ميكردم. :)
روز شلوغي بود. به خاطر تعطيلات عيد، بدون فاصله، ترم جديد زبان شروع شد. تازه ساعت 9 شب وقت كردم كه بعد از يك هفته بد قولي، پيش يكي از دوستام برم و كامپيوترش رو ببينم. ساعت 10 هم ميرم كه كتابهاي، يكي ديگه از دوستام رو پس بدم.
...
اولش كلي در مورد انتخابات صحبت كرديم.
به دوستم گفتم: خيلي دوست دارم كه حوصله كنم و يك يادداشت در مورد انتخابات بنويسم. (ياد انتخابات سال 78 بخير، يك مطلب جالب در مورد درخت تصميم گيري نوشتم. توي اون يادداشت، تمام حالتهاي ممكن رو در آورده بودم. و نتيجه گرفته بودم كه چرا بايد در انتخابات شركت كنيم. الان هم دوست داشتم، يك همچين درختي براي اين انتخابات درست كنم، منتها نتيجهاش 180 درجه با اون يكي فرقي ميكرد!)
نميدونم چي شده كه صحبتمون كشيد به عشق و يادداشتي كه نوشته بودم. آخر صحبت هم به من خنديد و به شوخي گفت: امشب كه برسي خونه، مكالمه امشبمون رو ميگذاري توي وبلاگت؟!
و 2 تايي زديم زير خنده.
در مورد دوست داشتن و عشق صحبت كرديم، اينكه دائمي هست، يا نه ممكنه عوض بشه.!؟ و ...
ساعت 11 شب، بلند شدم كه بيام خونه. ديدم داداش دوستم با كامپيوترش ور ميره.
پرسيدم چي شده؟!
گفت: كه بايد يك سري مقاله آماده بكنه، منتها كامپيوترش بازي در آورده و هي هنگ ميكنه.
رفتيم سراغ كامپيوتر و 3 تايي در يك مدت خيلي كوتاه، دل و روده كامپيوترش رو كشيديم بيرون. اون تو پر از خاك بود! با سشوار افتاديم به جون كامپيوتر و كلي باد زديم اون رو. خندم گرفته بود. همچين رفته بوديم توي بحر كار، كه انگار داريم يك عمل مهم جراحي رو انجام ميديم.!:)
خلاصه ساعت 12 بود كه عمليات خاكروبي، روغنكاري و بستن كامپيوتر تمام شد. و خوشبختانه كامپيوتر بدون دردسر بالا اومد.
خداحافظي كردم و اومدم بسمت خونه.
توي راه برگشت، داشتم در مورد همون بحث كذا فكر ميكردم، كه يك دفعه كلي سنگريزه و خاك ريخت رو ماشينم. با تعجب زدم كنار و ايستادم. اول فكر كردم، كارمندهاي شهرداري دارند اون باند بزرگراه رو تميز ميكنند، ولي توي اون قسمت بزرگراه، هيچ چيز معلوم نبود. همه چيز ميان يك لايه غبار گم شده بود. در ماشين رو قفل كردم و دويديم وسط بزرگراه.
يك پژو پرشيا كه 2 تا پسر توش بودند، به خاطر سرعت بيش از حد، كنترل ماشين رو از دست داده بودند و رفته بودند توي گارد ريل وسط بزرگراه. كلي خدا رو شكر كردم، كه پايه هاي گارد ريل محكم كوبيده بودند. چون اگر يكم شل بود، احتمالا ماشين اونها توي اين ور بزرگراه سر از ماشين من در ميآورد.
كسايي كه شاهد بودند ميگفتند: سرعت پسره خيلي زياد بوده، ميگفتند: حداقل 140 تا، سرعت داشته.
خوشبختانه هر دوتاشون سالم بودند. فقط پاي يكي از اونها گير كرده بود، كه اون هم با يكم اين ور، اون ور شدن، پاش در اومد. همه ميگفتند: خدا رو شكر كه سالميد و اتفاقي نيافتاده، ولي پسره داشت فحش ميداد و ناراحت ماشينش بود كه كلي خسارت خورده!
همينكه ديدم سرنشينان ماشينه سالم هستند، راه افتادم به سمت خونه.
نزديك خونه كه رسيدم، تازه متوجه صداي بوق بوق ماشين شدم. يادم افتاد كه از محل تصادف كه راه افتادم، يك ضرب، اين بوق رو ميشنوم. :) زدم زير خنده! به خودم گفتم: خوبه كه امشب اين تصادف رو ديدم! اگر اين تصادف رو نديده بودم چطور رانندگي ميكردم. :)
چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲
هنگامي كه سرگردان تمرين مراقبه ذن ميكرد، يك روز استادش به دوجو (محل تجمع شاگردان) رفت و با تركه خيزران برگشت. برخي شاگردان كه -نتوانسته بودند خوب تمركز كنند- دست شان را بالا بردند. استاد به آنها نزديك شد و با تركه خيزران سه ضربه بر هر شانه هر كدام زد.
وقتي سرگردان براي اولين بار اين ماجرا را ديد، آن را عملي قرون وسطايي و نامعقول دانست. بعدها فهميد كه اغلب، انتقال درد روحاني به درد جسماني، براي درك پليدي حاصل از اين درد لازم است. در جاده سانتياگو، تمريني را آموخت كه در آن، هنگام ظهور افكار بحراني، بايد ناخن انگشت اشاره اش را پوست انگشت شستش فرو ميبرد.* (از كتاب مكتوب، پائولو كئليو، چاپ پنجم، 1382)
* تمرين بي رحمي: هر بار فكر به تو ميرسد كه ميتواند به تو آسيب برساند -حسادت، افسوس، درد عشق، خصومت، نفرت و غيره- اين كار را انجام بده: ناخن انگشت سبابهات را چنان در ريشه انگشت شست همان دست فرو ببر، كه به شدت درد بگيرد. بر درد تمركز كن: بازتاب جسماني رنجي هست كه در عالم روحاني ميكشي. تنها هنگامي فشار را كم كن كه انديشه بيرحمانه از ذهنت بيرون رفته باشد. اين كار را چند بار كه لازم است، انجام بده تا آن انديشه تركت كند، حتا اگر لازم باشد، ناخنت را بارها و بارها در شست خودت فرو ببري. هر بار، بازگشت انديشه بي رحمانه بيش تر به تاخير ميافتد، و اگر هر بار كه اين انديشه به ذهنت ميرسد، اين تمرين را انجام دهي، انديشه منفي به تمامي ناپديد ميشود. (از كتاب خاطرات يك مغ، پائولو كئليو 1379)
وقتي سرگردان براي اولين بار اين ماجرا را ديد، آن را عملي قرون وسطايي و نامعقول دانست. بعدها فهميد كه اغلب، انتقال درد روحاني به درد جسماني، براي درك پليدي حاصل از اين درد لازم است. در جاده سانتياگو، تمريني را آموخت كه در آن، هنگام ظهور افكار بحراني، بايد ناخن انگشت اشاره اش را پوست انگشت شستش فرو ميبرد.* (از كتاب مكتوب، پائولو كئليو، چاپ پنجم، 1382)
* تمرين بي رحمي: هر بار فكر به تو ميرسد كه ميتواند به تو آسيب برساند -حسادت، افسوس، درد عشق، خصومت، نفرت و غيره- اين كار را انجام بده: ناخن انگشت سبابهات را چنان در ريشه انگشت شست همان دست فرو ببر، كه به شدت درد بگيرد. بر درد تمركز كن: بازتاب جسماني رنجي هست كه در عالم روحاني ميكشي. تنها هنگامي فشار را كم كن كه انديشه بيرحمانه از ذهنت بيرون رفته باشد. اين كار را چند بار كه لازم است، انجام بده تا آن انديشه تركت كند، حتا اگر لازم باشد، ناخنت را بارها و بارها در شست خودت فرو ببري. هر بار، بازگشت انديشه بي رحمانه بيش تر به تاخير ميافتد، و اگر هر بار كه اين انديشه به ذهنت ميرسد، اين تمرين را انجام دهي، انديشه منفي به تمامي ناپديد ميشود. (از كتاب خاطرات يك مغ، پائولو كئليو 1379)
سهشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲
پشت چراغ ايستاده بودم، منتظر بودم كه چراغ سبز بشه.
چراغ سبز شد، يك ماشين از كنارم رد شد، به نظرم قيافه راننده آشنا اومد.
بيشتر دقت كردم، ديدم يكي از دوستاي دوران دانشگاه هست، كه اتفاقا چند ماه قبل سراغش رو از دوستام ميگرفتم.
هي خدا خدا ميكنم كه چراغ قرمز بشه، تا بتونم اون رو ببينم، ولي چراغ سبز هست و سر چهار راه، دقيقا مسير مخالف من رو انتخاب ميكنه. يكم فكر ميكنم. ممكنه ديگه پيداش نكنم.
سر ماشين رو برميگردونم و دنبالش راه ميافتم. خيابون شلوغه نميشه از اون جلو زد. بعد هم ميره توي بزرگراه. براش چراغ و بوق ميزنم. اول فكر ميكنه كه در ماشين بازه. يك دست به عنوان تشكر تكون ميده و در ها رو امتحان ميكنه. ولي ميبينه ول كن نيستم و همچنان چراغ ميزنم.
توي ايستگاه ميايسته. تا ماشينيش ايستاد از ماشين ميپرم بيرون و ميرم به سمتش. تازه وقتي بغل در ماشينش ميرسم. صورت من رو درست ميبينه. سريع از ماشين پياده ميشه و يك حال و احوال گرم با هم ميكنيم. هر جفتمون كار داريم. يك شماره از هم ديگه ميگيريم و خداحافظي ميكنيم. :)
از ديدنش خيلي حال كردم.
يادش بخير.
يك روز توي دانشكده بودم. يك دفعه اومد سراغم و گفت: رها
گفتم: بله.
گفت: مياي به جاي من امتحان نيم ترم رياضي بدي!؟!
گفتم: بله!!! امتحان نيم ترم بدم؟!
گفت: آره. :)
گفتم: اخه من كه چيزي نخوندم. بعد هم من اين درست رو 3-4 ترم پيش پاس كردم.
گفت: تو كه رياضيت خوب بوده، بيا جاي من امتحان بده. من اصلا چيزي بلد نيستم و اگر برم امتحان بدم 2-3 بيشتر نميشم.
گفتم: بابا، استادت تو رو ميشناسه. من رو هم كه تا حالا نديده.
گفت: ناراحت نباش. من خودم هم، تا حالا سركلاسش نرفتم. ....
خلاصه اينقدر گفت تا آخرش رفتم به جاي همين دوستم، امتحان نيم ترم رياضي دادم. نمرهاش خيلي خوب نشد، ولي خب بعد هم نشد فكر كنم 14 شد.
...
خودمونيم، بعضي وقتها كارهايي ميكردم ها :D
چراغ سبز شد، يك ماشين از كنارم رد شد، به نظرم قيافه راننده آشنا اومد.
بيشتر دقت كردم، ديدم يكي از دوستاي دوران دانشگاه هست، كه اتفاقا چند ماه قبل سراغش رو از دوستام ميگرفتم.
هي خدا خدا ميكنم كه چراغ قرمز بشه، تا بتونم اون رو ببينم، ولي چراغ سبز هست و سر چهار راه، دقيقا مسير مخالف من رو انتخاب ميكنه. يكم فكر ميكنم. ممكنه ديگه پيداش نكنم.
سر ماشين رو برميگردونم و دنبالش راه ميافتم. خيابون شلوغه نميشه از اون جلو زد. بعد هم ميره توي بزرگراه. براش چراغ و بوق ميزنم. اول فكر ميكنه كه در ماشين بازه. يك دست به عنوان تشكر تكون ميده و در ها رو امتحان ميكنه. ولي ميبينه ول كن نيستم و همچنان چراغ ميزنم.
توي ايستگاه ميايسته. تا ماشينيش ايستاد از ماشين ميپرم بيرون و ميرم به سمتش. تازه وقتي بغل در ماشينش ميرسم. صورت من رو درست ميبينه. سريع از ماشين پياده ميشه و يك حال و احوال گرم با هم ميكنيم. هر جفتمون كار داريم. يك شماره از هم ديگه ميگيريم و خداحافظي ميكنيم. :)
از ديدنش خيلي حال كردم.
يادش بخير.
يك روز توي دانشكده بودم. يك دفعه اومد سراغم و گفت: رها
گفتم: بله.
گفت: مياي به جاي من امتحان نيم ترم رياضي بدي!؟!
گفتم: بله!!! امتحان نيم ترم بدم؟!
گفت: آره. :)
گفتم: اخه من كه چيزي نخوندم. بعد هم من اين درست رو 3-4 ترم پيش پاس كردم.
گفت: تو كه رياضيت خوب بوده، بيا جاي من امتحان بده. من اصلا چيزي بلد نيستم و اگر برم امتحان بدم 2-3 بيشتر نميشم.
گفتم: بابا، استادت تو رو ميشناسه. من رو هم كه تا حالا نديده.
گفت: ناراحت نباش. من خودم هم، تا حالا سركلاسش نرفتم. ....
خلاصه اينقدر گفت تا آخرش رفتم به جاي همين دوستم، امتحان نيم ترم رياضي دادم. نمرهاش خيلي خوب نشد، ولي خب بعد هم نشد فكر كنم 14 شد.
...
خودمونيم، بعضي وقتها كارهايي ميكردم ها :D
شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲
عشق
ميپرسه: رها تا حالا عاشق شدي.
ميگم: نميدونم. بازم فكر ميكنم و ميگم: شايد
ميگه: كي؟!
ميخندم و ميگم: پارسال همين روز.
فكر ميكنه كه شوخي ميكنم، يك خنده شيطنت آميز به من ميكنه.
يكم ميخندم و براش توضيح ميدم.
...
بعد از يك مدت طولاني
...
ميگم: ميدوني، هنوز نميدونم واقعا عاشق شده بودم. يا نه؟
ميخنده و ميگه: خود آدم ميفهمه.
ميگم: چطوري؟ نميدونم با چي بايد مقايسه كنم.
ميگه: مقايسهاي نيست. حسي هست ...
با خودم فكر ميكنم و به خودم ميگم: اين حس رو آدم هر جور كه بخواد ميتونه تعبير كنه. ...
ميگه: عشق تحمل آدم رو بالا ميبره (هر چه از دوست رسد نيكوست. :) )
ميگم: چطوري، چنين چيزي ممكنه؟!
ميگه: كسي كه از مرحله نياز بگذره، تازه به مرحله صبر ميرسه.
و بعد بازم اضافه ميكنه و ميگه: عاشق، هيچ وقت نميخواد به معشوق ضرري برسه. حتي اگر بيمحلي بشه. ...
ميگه: خيلي وقتها عشق يك طرفه هست، كم پيش ميآد كه 2 طرفه باشه.
ميگه: اگر عشق 2 طرفه بشه، منتهاي لطف خداست. خيلي خوبه، كه اين طور باشه!
ميگم: مگه عشق يك طرفه هم داريم؟!
ميگه: عشق يك طرفه، مثل عشق خدا به بندههاش ميمونه. خدا عاشق بندههاش هست. ولي بندههاش نميدونن. خدا معمولا يك طرفه عاشق بندههاش هست. اگر ما بدونيم، كه چقدر خدا ما رو دوست داره. و ما هم يك ذره، خدا رو دوست داشته باشيم. خدا واقعا خوشحال ميشه. ...
ميگه: تازه اون موقع هست كه معني عشق واقعي رو ميفهميم،!
يادم ميافته: 7-8 سال پيش، يكي از دوستام كه تازه عاشق شده بود، همين حرف رو ميزد. بلند بلند وسط پارك. ميگفت: من اول عاشق دوست دخترم شدم، و بعد از اون به خداشناسي رسيدم! :)
ميگم: به نظرت سكس با عشق رابطهاي داره!
ميگه: شايد
ميگم: قبول ندارم كه سكس لازمه عشق هست. ممكنه بعضي جاها، مثل كاتاليزور عمل بكنه، ولي لازمه عشق نيست. نه ميتونه باعث بوجود اومدن عشق بشه، و نه ميتونه باعث حفظ عشق بشه. به نظرم صرفا يك وسيله هست.
ميگه: فكر كنم درست ميگي، ولي من سكس بدون عشق رو درك نميكنم.
ميخندم و ميگم: اينكه معلومه، فقط رابطه برقرار ميشه، تا يك نياز جسمي برآورده بشه!
ميگم: به نظرت هر دوست داشتني، ميتونه عشق باشه؟!
ميگه: چطور؟!
ميگم: آخه، بعضيها رو ميبينم، كه تو خيابون يك نفر رو ميبينند، و بعد از يك يا دو روز ارتباط داشتن، وقتي از دختره يا پسره بپرسي كه در چه وضعي هستي؟! در جوابت ميگه، عاشقشم!
بعد يك مدت كه ميگذره، ميبيني از هم جدا ميشوند! آيا اين 2 نفر واقعا، عاشق هم هستند!
اول ميگه: نه! ولي بعدش ميگه، نميدونم.
ميگم: اگر اينطور باشه، هر دوست داشتني ميشه؟! عشق و عاشقي؟!
مي گه: ممكنه.
...
ميگه: خيلي وقتها آب ميون دستمون هست، فقط كافي هست كه دستمون رو بياريم بالا تا آب رو بنوشيم. قدرش رو نميدونيم. وقتي آب از دستمون رفت. افسوس اون لحظه رو ميخوريم. خودمون رو به در و ديوار ميزنيم تا بلكه يك قطره از اون آب رو بدست بياريم. ...
ميپرسم: نظرت در مورد عشق چي هست؟!
ميگه: چيز خيلي چرندي هست، اصلا وجود نداره.
ميخندم و ميگم: چطور؟! تو چي از عشق ديدي، كه اينطوري از اون شكاري؟!
ميگه: وجود نداره. همش وعدههاي تو خالي هست.
ميخندم و ميگم: خودمونيم، خيلي بد بين هستيها؟!
ميگه: تازه كجاش رو ديدي؟!
...
...
...
...
پ.ن.
1- اين ياد داشت فقط شنيدههاو گفتههاي من در يكدوره زماني با دوستان و اطرافيانم هست.
2- همه اونها، مورد تاييد نيست. همه اونها رو هم رد نميكنم. فقط براي يادآوري خودم هست. :)
3- فعلا، حوصله نوشتن بقيهاش رو ندارم.
4- خوشحال ميشم كه نظر شما رو هم در اين مورد بدونم.
ميپرسه: رها تا حالا عاشق شدي.
ميگم: نميدونم. بازم فكر ميكنم و ميگم: شايد
ميگه: كي؟!
ميخندم و ميگم: پارسال همين روز.
فكر ميكنه كه شوخي ميكنم، يك خنده شيطنت آميز به من ميكنه.
يكم ميخندم و براش توضيح ميدم.
...
بعد از يك مدت طولاني
...
ميگم: ميدوني، هنوز نميدونم واقعا عاشق شده بودم. يا نه؟
ميخنده و ميگه: خود آدم ميفهمه.
ميگم: چطوري؟ نميدونم با چي بايد مقايسه كنم.
ميگه: مقايسهاي نيست. حسي هست ...
با خودم فكر ميكنم و به خودم ميگم: اين حس رو آدم هر جور كه بخواد ميتونه تعبير كنه. ...
ميگه: عشق تحمل آدم رو بالا ميبره (هر چه از دوست رسد نيكوست. :) )
ميگم: چطوري، چنين چيزي ممكنه؟!
ميگه: كسي كه از مرحله نياز بگذره، تازه به مرحله صبر ميرسه.
و بعد بازم اضافه ميكنه و ميگه: عاشق، هيچ وقت نميخواد به معشوق ضرري برسه. حتي اگر بيمحلي بشه. ...
ميگه: خيلي وقتها عشق يك طرفه هست، كم پيش ميآد كه 2 طرفه باشه.
ميگه: اگر عشق 2 طرفه بشه، منتهاي لطف خداست. خيلي خوبه، كه اين طور باشه!
ميگم: مگه عشق يك طرفه هم داريم؟!
ميگه: عشق يك طرفه، مثل عشق خدا به بندههاش ميمونه. خدا عاشق بندههاش هست. ولي بندههاش نميدونن. خدا معمولا يك طرفه عاشق بندههاش هست. اگر ما بدونيم، كه چقدر خدا ما رو دوست داره. و ما هم يك ذره، خدا رو دوست داشته باشيم. خدا واقعا خوشحال ميشه. ...
ميگه: تازه اون موقع هست كه معني عشق واقعي رو ميفهميم،!
يادم ميافته: 7-8 سال پيش، يكي از دوستام كه تازه عاشق شده بود، همين حرف رو ميزد. بلند بلند وسط پارك. ميگفت: من اول عاشق دوست دخترم شدم، و بعد از اون به خداشناسي رسيدم! :)
ميگم: به نظرت سكس با عشق رابطهاي داره!
ميگه: شايد
ميگم: قبول ندارم كه سكس لازمه عشق هست. ممكنه بعضي جاها، مثل كاتاليزور عمل بكنه، ولي لازمه عشق نيست. نه ميتونه باعث بوجود اومدن عشق بشه، و نه ميتونه باعث حفظ عشق بشه. به نظرم صرفا يك وسيله هست.
ميگه: فكر كنم درست ميگي، ولي من سكس بدون عشق رو درك نميكنم.
ميخندم و ميگم: اينكه معلومه، فقط رابطه برقرار ميشه، تا يك نياز جسمي برآورده بشه!
ميگم: به نظرت هر دوست داشتني، ميتونه عشق باشه؟!
ميگه: چطور؟!
ميگم: آخه، بعضيها رو ميبينم، كه تو خيابون يك نفر رو ميبينند، و بعد از يك يا دو روز ارتباط داشتن، وقتي از دختره يا پسره بپرسي كه در چه وضعي هستي؟! در جوابت ميگه، عاشقشم!
بعد يك مدت كه ميگذره، ميبيني از هم جدا ميشوند! آيا اين 2 نفر واقعا، عاشق هم هستند!
اول ميگه: نه! ولي بعدش ميگه، نميدونم.
ميگم: اگر اينطور باشه، هر دوست داشتني ميشه؟! عشق و عاشقي؟!
مي گه: ممكنه.
...
ميگه: خيلي وقتها آب ميون دستمون هست، فقط كافي هست كه دستمون رو بياريم بالا تا آب رو بنوشيم. قدرش رو نميدونيم. وقتي آب از دستمون رفت. افسوس اون لحظه رو ميخوريم. خودمون رو به در و ديوار ميزنيم تا بلكه يك قطره از اون آب رو بدست بياريم. ...
ميپرسم: نظرت در مورد عشق چي هست؟!
ميگه: چيز خيلي چرندي هست، اصلا وجود نداره.
ميخندم و ميگم: چطور؟! تو چي از عشق ديدي، كه اينطوري از اون شكاري؟!
ميگه: وجود نداره. همش وعدههاي تو خالي هست.
ميخندم و ميگم: خودمونيم، خيلي بد بين هستيها؟!
ميگه: تازه كجاش رو ديدي؟!
...
...
...
...
پ.ن.
1- اين ياد داشت فقط شنيدههاو گفتههاي من در يكدوره زماني با دوستان و اطرافيانم هست.
2- همه اونها، مورد تاييد نيست. همه اونها رو هم رد نميكنم. فقط براي يادآوري خودم هست. :)
3- فعلا، حوصله نوشتن بقيهاش رو ندارم.
4- خوشحال ميشم كه نظر شما رو هم در اين مورد بدونم.
جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۲
از وقتي به خودم گفتم، تكليفم با خودم مشخصه، كلي حالم بهتر شده. در حالي كه هيچ تغييري در اطرافم ايجاد نشده.
از ديشب، كتاب كليدر رو شروع كردم،
داستان خيلي جالبي هست، آقاي محمود دولت آبادي، واقعا براش زحمت كشيده. از ديشب تا حالا نزديك 400-500 صفحه از كتاب رو خوندم.
امروز كه بيشتر روز توي اتاقم بودم.
براي خودم، كلي كار رديف كرده بودم، منتها به خاطر اينكه حواسم پيش خوندن كتاب بود، خود به خود، همه كارهام كنسل شد.
پ.ن.
اصلا بد نيست، كه آدم هر چند وقت يكبار، سراغ كتابهاش هم بگيره. :)
از ديشب، كتاب كليدر رو شروع كردم،
داستان خيلي جالبي هست، آقاي محمود دولت آبادي، واقعا براش زحمت كشيده. از ديشب تا حالا نزديك 400-500 صفحه از كتاب رو خوندم.
امروز كه بيشتر روز توي اتاقم بودم.
براي خودم، كلي كار رديف كرده بودم، منتها به خاطر اينكه حواسم پيش خوندن كتاب بود، خود به خود، همه كارهام كنسل شد.
پ.ن.
اصلا بد نيست، كه آدم هر چند وقت يكبار، سراغ كتابهاش هم بگيره. :)
پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲
صبح روز عيد بلند ميشم.
اين عيد برام هميشه يادآور خاطرات خوب،تغييرات خوب، ... بوده :) (شايد به خاطر اينكه توي همچين روزي هم متولد شدم. )
وقتي ميشنوم باور نميشه، كلي سر اين جريان ميخنديم. ...
عصر با دوتا از دوستام قرار دارم، 3 تايي، يك جاي آروم پيدا ميكنيم و حدود 2-3 ساعت، يك بند در مورد خودمون، سياست، اطرافيانمون و ... صحبت ميكنيم. اولين بار هست كه اينقدر راحت و نزديك با يكي از اين دونفر صحبت ميكنم، احساس خوبي از اين ارتباط دارم. :)
يكي از دوستام، يك نظر خيلي جالب ميده، توضيح ميده كه چرا نميشه دست بعضيها رو به همين راحتي خوند.
شب تا ميدون آزادي همراهيش ميكنم. خيابون آزادي مملو از گروههايي هست كه دارند پايگاههايي رو براي روز 22 بهمن آماده ميكنند.
با خودم قرار گذاشتم كه كتاب مكتوب رو تا قبل از ساعت 10:30 شب تمومش كنم. هر جا كه گير ميكنم، يا چراغي قرمز ميشه، سريع اين كتاب رو در ميآرم و شروع به خوندنش ميكنم.
...
تكليفم، با خودم مشخص شده. ديگه ميدونم چي ميخوام، و ميخوام به كجا برسم. براي همين ديگه مثل قبل ناراحت نميشم
اين عيد برام هميشه يادآور خاطرات خوب،تغييرات خوب، ... بوده :) (شايد به خاطر اينكه توي همچين روزي هم متولد شدم. )
وقتي ميشنوم باور نميشه، كلي سر اين جريان ميخنديم. ...
عصر با دوتا از دوستام قرار دارم، 3 تايي، يك جاي آروم پيدا ميكنيم و حدود 2-3 ساعت، يك بند در مورد خودمون، سياست، اطرافيانمون و ... صحبت ميكنيم. اولين بار هست كه اينقدر راحت و نزديك با يكي از اين دونفر صحبت ميكنم، احساس خوبي از اين ارتباط دارم. :)
يكي از دوستام، يك نظر خيلي جالب ميده، توضيح ميده كه چرا نميشه دست بعضيها رو به همين راحتي خوند.
شب تا ميدون آزادي همراهيش ميكنم. خيابون آزادي مملو از گروههايي هست كه دارند پايگاههايي رو براي روز 22 بهمن آماده ميكنند.
با خودم قرار گذاشتم كه كتاب مكتوب رو تا قبل از ساعت 10:30 شب تمومش كنم. هر جا كه گير ميكنم، يا چراغي قرمز ميشه، سريع اين كتاب رو در ميآرم و شروع به خوندنش ميكنم.
...
تكليفم، با خودم مشخص شده. ديگه ميدونم چي ميخوام، و ميخوام به كجا برسم. براي همين ديگه مثل قبل ناراحت نميشم
سهشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۲
قديمها، وقتي با تاكسي ميرفتم سركار، يك روزنامه ميخريدم، و بين راه روزنامه رو ميخوندم. ولي از اونجا كه خيلي حس روزنامه خوندن ندارم، موقع بيرون اومدن، كتاب مكتوب، پائولو كوئليو رو بر ميدارم. كه توي راه بخونمش.
بعضي از قسمتهاش خيلي برام جالبه. (خيلي زياد)
احساس خيلي خوبي دارم. :)
كلي شادم. انگار كه زندگي ميخواد به من بخنده :)
ظهر با يكي از دوستام صحبت ميكنم، به شكل مشخصي شاد هست. كلي ميخنديم.
بعد از ظهر قراره، برم ماشينم رو تحويل بگيرم. آدم به اميد اين كارتها اگر باشه، بعضي وقتها ناجور دستش تو حنا ميمونه :)
گيشه بانك سر كوچهامون پيغام فعلا دستگاه كار نميكنه رو ميده، بانكهاي ميدون هفت تير، پيچ شمران، ميدون شهدا هم همين پيغام رو ميدند، آخرش به يكي از دوستام زنگ ميزنم و اون خودش يك مقدار پول، برام ميآره ميدون شهدا.
ماشين يكم ظاهرش بهتر شده :) ديگه از فرو رفتگي خبري نيست. :)
بعدش هم ميرم براي يكي از دوستام پرينتر و CDRom ميگيرم. بعد هم ميرم سر كلاس.
معلم زبانم خيلي از دستم عصباني هست. براي اينكه اصلا درس نميخونم :)
ولي به هر حال اين آخر ترمي ميخوام جبران كنم :)
...
بعضي وقتها، وقتي از بعضيها خبري نيست، ناخودآگاه نگران ميشم، يكم نگرانم، ولي اين نگراني خيلي جدي نيست
بعضي از قسمتهاش خيلي برام جالبه. (خيلي زياد)
احساس خيلي خوبي دارم. :)
كلي شادم. انگار كه زندگي ميخواد به من بخنده :)
ظهر با يكي از دوستام صحبت ميكنم، به شكل مشخصي شاد هست. كلي ميخنديم.
بعد از ظهر قراره، برم ماشينم رو تحويل بگيرم. آدم به اميد اين كارتها اگر باشه، بعضي وقتها ناجور دستش تو حنا ميمونه :)
گيشه بانك سر كوچهامون پيغام فعلا دستگاه كار نميكنه رو ميده، بانكهاي ميدون هفت تير، پيچ شمران، ميدون شهدا هم همين پيغام رو ميدند، آخرش به يكي از دوستام زنگ ميزنم و اون خودش يك مقدار پول، برام ميآره ميدون شهدا.
ماشين يكم ظاهرش بهتر شده :) ديگه از فرو رفتگي خبري نيست. :)
بعدش هم ميرم براي يكي از دوستام پرينتر و CDRom ميگيرم. بعد هم ميرم سر كلاس.
معلم زبانم خيلي از دستم عصباني هست. براي اينكه اصلا درس نميخونم :)
ولي به هر حال اين آخر ترمي ميخوام جبران كنم :)
...
بعضي وقتها، وقتي از بعضيها خبري نيست، ناخودآگاه نگران ميشم، يكم نگرانم، ولي اين نگراني خيلي جدي نيست
يكشنبه
صبح، ماشينم رو ميبرم صافكاري.
بعد از مدتها سوار اتوبوس ميشم. موقع پياده شدن به نظرم ميآد يكم پام درد گرفته، به خودم ميخندم و ميگم، سوسول شدم ها، و بعد پياده ميشم.
...
حدود ساعت 6:30 از شركت ميآم بيرون، يك نگاهي به خيابون وليعصر مياندازم، اصلا حس تاكسي سوار شدن ندارم. پياده راه ميافتم به سمت خونه، اولش تصميم ميگيرم كه يك مقدار از راه رو پياده برم، ولي بعد هوس ميكنم تا خونه رو پياده برم. به خودم ميگم، خيلي وقت هست، كه از اينكارها نكردم. حالا كه فرصتش رو دارم، چرا از اين فرصت استفاده نكنم.
توي راه، دارم به يكسري اتفاقات خوب و بد فكر ميكنم.
...
ياد كلاس اول راهنمايي ميافتم. به نظرم دهه فجر، ريخت و قيافهاش خيلي با اون موقعها فرق كرده.
يادش بخير، توي اون دهه چقدر برنامه اجرا ميكرديم. يكسري از بچهها، يكي، دو هفته قبل از دهه، به بهانه گروه تاتر يا گروه سرود كلاسها رو تعطيل ميكردند. و از كلاسها فرار ميكردند. (دبستان جز گروه سرود مدرسهمون بودم. :)) )
سال اول راهنمايي به ابتكار يكي از بچهها، ابتدا، توي تخم مرغ رو خالي ميكرديم و بعد توش پر از كاغذ خورده ميكرديم. هر معلمي كه مياومد سر كلاس تخم مرغ رو بالا سرش به سقف ميزديم و رو سر معلممون كلي كاغذ خورده ميريخت. هر دفعه نوبت يك نفر بود كه پشت در كلاس كمين كنه، و در زمان مناسب تخم مرغ رو درست بالاي سر معلم بزنه به سقف.
يادمه يك دفعه، يكي از معلمها خواست زرنگي كنه و قبل از اينكه بياد توي كلاس، سرك كشيد و گفت كه ميدونه بچهها چي كار ميخوان بكنند. يكي از بچهها، كه پشت در كلاس نشسته بود، دست از پا درازتر با حال كاملا گرفته، رفت به سمت ميزش كه بشينه. معلممون وقتي ديد اوضاع آرومه و از تخم مرغ جان سالم به در برده با يك لبخند موزيانه كه يعني ديديد كه من از شماها زرنگترم، وارد كلاس شد. هنوز به ميزش نرسيده بود كه 3-4 نفري از همون پشت ميزمون، تخم مرغ پر از كاغذ خورده به سمت بالا سرش پرت كرده بوديم، بنده خدا، كاملا حيرون مونده بود كه چه خبر شده. ماتش برده بود. خيرسرش، اومده بود زرنگي كنه، بيشتر از همه معلمها رو سرش كاغذ خورده ريخت، تا آخر كلاس داشت سرش رو ميتكوند، تا كاغذ خوردهها رو از لاي موهاش در بياره، ولي خب ... :)
بعد از اين كار، تازه معلمها رو مجبور ميكرديم تا از خاطرات دوران انقلابشون بگن، و اينجوري 2 ساعت كلاسمون هم ميپريد :D
از سال اول راهنمايي تا سال اول يا دوم دبيرستان، يكي از كارهايي كه هر سال با چند تا از دوستام انجام ميدادم، درست كردن روزنامه ديواري بود.
معمولا كار طراحي روزنامه ديواري رو به عهده ميگرفتم.
يك نقاشي بزرگ (30 *40) وسط روزنامه ميكشيدم. توي اون ايام، تقريبا، يك هفته، كار هر شبم اين بود، كه روي نقاشي كار كنم.
يك سال كه طرح وسط روزنامه رو، سياه قلم كار كردم. با خودكار سياه و ... از اون طرح خيلي خوشم مياومد.
واقعا دلم ميسوزه كه هيچكدوم از نقاشيها و طرحهاي اون دورهام رو ندارم.
كارهاي ما، چون جز كارهاي خوب بود، مدرسه به عنوان كار نمونه نگه ميداشت. و به خودمون نميداد.
البته سال آخر، وقتي داشتيم از مدرسه مياومديم بيرون، يك روز ديدم كه همه روزنامهها پاره و پوره ريختند بيرون، مثل اينكه انبارشون پر شده بود.
خيلي توي ذوقم خورد. كلي وقت توي اشغالها دنبال طرح خودم ميگشتم. منتها پيداش نكردم.
تقريبا از اون به بعد دست به هيچ چيز نزدم.دروغ نگم، سال اول يا دوم دبيرستان بازم از اين كارها كردم، و روزنامه ما توي مدرسه اول شد. ولي بعد از اون ديگه هيچوقت يادم نميآد كه دنبال نقاشي و طراحي رفته باشم. حتي دريغ از يك نقاشي كوچك با مداد رنگي.
تا چند سال پيش كه رنگ روغن و گواشم سالم توي كمد بود، آخرش يادم نيست كه اونها رو دارم يا رد كردم. (اگر به درد كسي ميخوره، بگه. لااقل از اونها استفاده مفيد بشه. :) )
تو همين افكار بودم كه، به يك كتاب فروشي رسيدم. ذوق كردم، گفتم ميرم توي كتاب فروشي و يكسري كتاب ميخرم. ولي همچين كه دست كردم توي جيبم، فقط يك 1000 تومني، يك 500 تومني و يك 200 تومني و 2 تا 10 تومني توش پيدا كردم.
فقط كتابها رو تماشا كردم، و بعد دست از پا درازتر اومدم بيرون. :)
حدود ساعت 8:45 رسيدم خونه.
بعد از كلي فكر كردن، حالم بهتر شده بود. تازه بعدش هم يك افلاين اميد بخش ديدم. به خودم گفتم، اگر اون قراره كه ديگه بد نباشه، پس اوضاع و احوال من هم بهتر خواهد بود. :)
صبح، ماشينم رو ميبرم صافكاري.
بعد از مدتها سوار اتوبوس ميشم. موقع پياده شدن به نظرم ميآد يكم پام درد گرفته، به خودم ميخندم و ميگم، سوسول شدم ها، و بعد پياده ميشم.
...
حدود ساعت 6:30 از شركت ميآم بيرون، يك نگاهي به خيابون وليعصر مياندازم، اصلا حس تاكسي سوار شدن ندارم. پياده راه ميافتم به سمت خونه، اولش تصميم ميگيرم كه يك مقدار از راه رو پياده برم، ولي بعد هوس ميكنم تا خونه رو پياده برم. به خودم ميگم، خيلي وقت هست، كه از اينكارها نكردم. حالا كه فرصتش رو دارم، چرا از اين فرصت استفاده نكنم.
توي راه، دارم به يكسري اتفاقات خوب و بد فكر ميكنم.
...
ياد كلاس اول راهنمايي ميافتم. به نظرم دهه فجر، ريخت و قيافهاش خيلي با اون موقعها فرق كرده.
يادش بخير، توي اون دهه چقدر برنامه اجرا ميكرديم. يكسري از بچهها، يكي، دو هفته قبل از دهه، به بهانه گروه تاتر يا گروه سرود كلاسها رو تعطيل ميكردند. و از كلاسها فرار ميكردند. (دبستان جز گروه سرود مدرسهمون بودم. :)) )
سال اول راهنمايي به ابتكار يكي از بچهها، ابتدا، توي تخم مرغ رو خالي ميكرديم و بعد توش پر از كاغذ خورده ميكرديم. هر معلمي كه مياومد سر كلاس تخم مرغ رو بالا سرش به سقف ميزديم و رو سر معلممون كلي كاغذ خورده ميريخت. هر دفعه نوبت يك نفر بود كه پشت در كلاس كمين كنه، و در زمان مناسب تخم مرغ رو درست بالاي سر معلم بزنه به سقف.
يادمه يك دفعه، يكي از معلمها خواست زرنگي كنه و قبل از اينكه بياد توي كلاس، سرك كشيد و گفت كه ميدونه بچهها چي كار ميخوان بكنند. يكي از بچهها، كه پشت در كلاس نشسته بود، دست از پا درازتر با حال كاملا گرفته، رفت به سمت ميزش كه بشينه. معلممون وقتي ديد اوضاع آرومه و از تخم مرغ جان سالم به در برده با يك لبخند موزيانه كه يعني ديديد كه من از شماها زرنگترم، وارد كلاس شد. هنوز به ميزش نرسيده بود كه 3-4 نفري از همون پشت ميزمون، تخم مرغ پر از كاغذ خورده به سمت بالا سرش پرت كرده بوديم، بنده خدا، كاملا حيرون مونده بود كه چه خبر شده. ماتش برده بود. خيرسرش، اومده بود زرنگي كنه، بيشتر از همه معلمها رو سرش كاغذ خورده ريخت، تا آخر كلاس داشت سرش رو ميتكوند، تا كاغذ خوردهها رو از لاي موهاش در بياره، ولي خب ... :)
بعد از اين كار، تازه معلمها رو مجبور ميكرديم تا از خاطرات دوران انقلابشون بگن، و اينجوري 2 ساعت كلاسمون هم ميپريد :D
از سال اول راهنمايي تا سال اول يا دوم دبيرستان، يكي از كارهايي كه هر سال با چند تا از دوستام انجام ميدادم، درست كردن روزنامه ديواري بود.
معمولا كار طراحي روزنامه ديواري رو به عهده ميگرفتم.
يك نقاشي بزرگ (30 *40) وسط روزنامه ميكشيدم. توي اون ايام، تقريبا، يك هفته، كار هر شبم اين بود، كه روي نقاشي كار كنم.
يك سال كه طرح وسط روزنامه رو، سياه قلم كار كردم. با خودكار سياه و ... از اون طرح خيلي خوشم مياومد.
واقعا دلم ميسوزه كه هيچكدوم از نقاشيها و طرحهاي اون دورهام رو ندارم.
كارهاي ما، چون جز كارهاي خوب بود، مدرسه به عنوان كار نمونه نگه ميداشت. و به خودمون نميداد.
البته سال آخر، وقتي داشتيم از مدرسه مياومديم بيرون، يك روز ديدم كه همه روزنامهها پاره و پوره ريختند بيرون، مثل اينكه انبارشون پر شده بود.
خيلي توي ذوقم خورد. كلي وقت توي اشغالها دنبال طرح خودم ميگشتم. منتها پيداش نكردم.
تقريبا از اون به بعد دست به هيچ چيز نزدم.دروغ نگم، سال اول يا دوم دبيرستان بازم از اين كارها كردم، و روزنامه ما توي مدرسه اول شد. ولي بعد از اون ديگه هيچوقت يادم نميآد كه دنبال نقاشي و طراحي رفته باشم. حتي دريغ از يك نقاشي كوچك با مداد رنگي.
تا چند سال پيش كه رنگ روغن و گواشم سالم توي كمد بود، آخرش يادم نيست كه اونها رو دارم يا رد كردم. (اگر به درد كسي ميخوره، بگه. لااقل از اونها استفاده مفيد بشه. :) )
تو همين افكار بودم كه، به يك كتاب فروشي رسيدم. ذوق كردم، گفتم ميرم توي كتاب فروشي و يكسري كتاب ميخرم. ولي همچين كه دست كردم توي جيبم، فقط يك 1000 تومني، يك 500 تومني و يك 200 تومني و 2 تا 10 تومني توش پيدا كردم.
فقط كتابها رو تماشا كردم، و بعد دست از پا درازتر اومدم بيرون. :)
حدود ساعت 8:45 رسيدم خونه.
بعد از كلي فكر كردن، حالم بهتر شده بود. تازه بعدش هم يك افلاين اميد بخش ديدم. به خودم گفتم، اگر اون قراره كه ديگه بد نباشه، پس اوضاع و احوال من هم بهتر خواهد بود. :)
شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۲
امروز بعد از مدتها يك راه جديد پيدا كردم.
مدتها بود، كه دنبال يك مسير موازي ميگشتم، كه وقتي خيابون ... شلوغه، از اون خيابون برم. :)
وقتي كلاس آدم دير شده باشه.
و آدم خيلي عجله داشته باشه.
خيابون هم خيلي شلوغ باشه،
يك دفعه از اين جرقهها به ذهن آدم ميخوره.
پ.ن.
هر وقت احساس ميكنم كه خيلي خوبم، يك اتفاق كوچك يا حرفي بايد زده بشه تا دوباره حالم گرفته بشه.
مجبور شدم،2 تا ليوان آب بخورم تا آروم بشم.
امشب به خودم ميگم، ...
مدتها بود، كه دنبال يك مسير موازي ميگشتم، كه وقتي خيابون ... شلوغه، از اون خيابون برم. :)
وقتي كلاس آدم دير شده باشه.
و آدم خيلي عجله داشته باشه.
خيابون هم خيلي شلوغ باشه،
يك دفعه از اين جرقهها به ذهن آدم ميخوره.
پ.ن.
هر وقت احساس ميكنم كه خيلي خوبم، يك اتفاق كوچك يا حرفي بايد زده بشه تا دوباره حالم گرفته بشه.
مجبور شدم،2 تا ليوان آب بخورم تا آروم بشم.
امشب به خودم ميگم، ...
جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۲
صبح زود بلند ميشم.
شروع ميكنم به نوشتن اتفاقات 2-3 روز گذشته. وسط نوشتن هستم كه بابام زنگ ميزنه. وقتي ميفهمه كه من خونهام كلي خوشحال ميشه.
ميگه رها عينكم رو جا گذاشتم، كارام مونده، اگر ميشه زودتر بيا. نوشتهام هر چه زودتر تمامش ميكنم. (نميرسم درست حسابي اديتش كنم. تازه اديتش كردم.)
پدرم وقتي من رو ميبينه، كلي تشكر ميكنه. و بعد ميگه بشينم، يك 5 دقيقهاي با من صحبت ميكنه ...
5 شنبه بيشترش به فكر كردن ميگذره.
تو راه برگشت،خيلي احساس خستگي ميكنم، ياد فيلم The Green Mile ميافتم.
وقتي ميرسم خونه زود شام ميخورم و بعد از هوش ميرم.
بعد از شام نيم ساعت، يك ساعتي ميخوابم، براي فيلم Bowling For Columbine از خواب بلند ميشم. (فيلم فوقالعادهاي هست. براي بار دوم هست كه ميبينمش.)
بعدش ميآم رو خط يك كم به اخبار نگاه ميكنم.
نتيجه نظر سنجي تو سايت وزارت كشور را نگاه ميكنم. جالبه بيش از 91% با قاطعيت گفتند كه در اين انتخابات شركت نميكنند.
از اونجا كه شب خوابيدم، خوابم نميآد. ميشينم فيلم Devil's Advocate را ميبينم. اين فيلم رو بعد از 2 توصيه اكيد كه دو تا از دوستام كردند ميبينم. يكشون VCD اين فيلم رو برام ميآره، از اون يكي هم DVD را ميگيرم. (آخرش هم معلومه ديگه DVD رو نگاه ميكنم. )
نزديك ساعت 5 صبح هست كه فيلم تمام ميشه.
خيلي كيف ميكنم. فيلم فوقالعاده جالبي هست، با بازي خوبي كيانو ريور و آلپاچينو.
بعد از فيلم كلي فكرم مشغول ميشه. يك پارامتر، به پارامترهاي قبليم اضافه ميكنم. و از اين به بعد سعي ميكنم كه آدمها رو يك جور ديگه هم نگاه كنم.
به خودم ميگم، خيلي سخته كه آدم توي دام نيافته. و باز به خودم ميگم، آيا اين ميتونه يك نشانه براي من باشه؟!
تقريبا ساعت 11 از خواب بلند ميشم. هفتهاي يك بار راحت تا نزديك ظهر ميخوابم.
يكم كارهام رو ميكنم، كه مادرم مثل بقيه جمعهها من رو ميگيره به كار.
شستن كريستالها و كاسه پشقابهايي كه توي دكور هست رو به من ميسپره. (ميدونه كه من خيلي تو شستن دقت دارم.)
در حال شستنشون كه هستم، مادرم تاريخچه بعضي از اونها رو ميگه.
رها اين رو داييم به عنوان كادو بعد از ازدواجم داده.
اين ظرف را مادربزرگت، به عنوان يادگاري داده. مادربزرگت هم از مادرش به ارث برده و ...
اين يكي رو دوست پدرت آورده و ...
تو صحبت قيمت بعضي از اونها رو هم ميگه، يك نگاهي به اونها ميكنم و پيش خودم ميگم. آيا اصلا اين ظرف اينقدر ارزش داره؟!
بعد از ظهر ميرم خونه داييم. خاله مادرم و خاله مادربزرگم اونجا هستند. خيلي وقته كه من رو نديده، از صبح چند دفعه پيغام فرستاده كه ميخوام رها رو ببينم. ميرم خونه شون. يكم حال و احوال ميكنند. و بعدش دوباره صحبت در مورد انتخابات. در مورد اينكه چه تعداد، از افراد در انتخابات شركت ميكنند، هر كس يك حرفي ميزنه.
بعضيها اعتقاد دارند كه به خاطر تبليغاتي كه ميشه، ممكنه تعداد زيادي در انتخابات شركت كنند. (يعني حدود 50 درصد به بالا)
به نظرم هنوز زوده كه نظر قاطع داد، ولي فكر ميكنم، حدود 15-25 درصد واجدين شرايط در انتخابات شركت ميكنند.
بايد منتظر اتفاقاتي كه در روزهاي آينده ميافته، موند.
بعدش بلند ميشم، ميرم خونه دوستم. چند وقته كه نرسيدم برم پيششون. خانم دوستم هميشه از دستم شاكي هست، كه چرا من كم به اونها سر ميزنم. كلي در مورد دوستام از من ميپرسند.
بعدش هم ميشينيم،مسابقات قهرماني پاتيناژ در قسمت Free Dance نگاه ميكنيم. واقعا كه ورزش جالبي هست.
با اينكه چشمام به تلويزيون هست، ولي در تمام مدت، يك قسمت حواسم يك جاي ديگه هست.
هر چي كه زمان ميگذره، نگرانيم بيشتر ميشه.
فكر ميكنم به زودي ممكنه يك اتفاق بيافته. اتفاقي كه كسي پيش بيني نميكنه. به خودم ميگم بايد صبر كنم.
صبر
صبر
صبر
...
...
شروع ميكنم به نوشتن اتفاقات 2-3 روز گذشته. وسط نوشتن هستم كه بابام زنگ ميزنه. وقتي ميفهمه كه من خونهام كلي خوشحال ميشه.
ميگه رها عينكم رو جا گذاشتم، كارام مونده، اگر ميشه زودتر بيا. نوشتهام هر چه زودتر تمامش ميكنم. (نميرسم درست حسابي اديتش كنم. تازه اديتش كردم.)
پدرم وقتي من رو ميبينه، كلي تشكر ميكنه. و بعد ميگه بشينم، يك 5 دقيقهاي با من صحبت ميكنه ...
5 شنبه بيشترش به فكر كردن ميگذره.
تو راه برگشت،خيلي احساس خستگي ميكنم، ياد فيلم The Green Mile ميافتم.
وقتي ميرسم خونه زود شام ميخورم و بعد از هوش ميرم.
بعد از شام نيم ساعت، يك ساعتي ميخوابم، براي فيلم Bowling For Columbine از خواب بلند ميشم. (فيلم فوقالعادهاي هست. براي بار دوم هست كه ميبينمش.)
بعدش ميآم رو خط يك كم به اخبار نگاه ميكنم.
نتيجه نظر سنجي تو سايت وزارت كشور را نگاه ميكنم. جالبه بيش از 91% با قاطعيت گفتند كه در اين انتخابات شركت نميكنند.
از اونجا كه شب خوابيدم، خوابم نميآد. ميشينم فيلم Devil's Advocate را ميبينم. اين فيلم رو بعد از 2 توصيه اكيد كه دو تا از دوستام كردند ميبينم. يكشون VCD اين فيلم رو برام ميآره، از اون يكي هم DVD را ميگيرم. (آخرش هم معلومه ديگه DVD رو نگاه ميكنم. )
نزديك ساعت 5 صبح هست كه فيلم تمام ميشه.
خيلي كيف ميكنم. فيلم فوقالعاده جالبي هست، با بازي خوبي كيانو ريور و آلپاچينو.
بعد از فيلم كلي فكرم مشغول ميشه. يك پارامتر، به پارامترهاي قبليم اضافه ميكنم. و از اين به بعد سعي ميكنم كه آدمها رو يك جور ديگه هم نگاه كنم.
به خودم ميگم، خيلي سخته كه آدم توي دام نيافته. و باز به خودم ميگم، آيا اين ميتونه يك نشانه براي من باشه؟!
تقريبا ساعت 11 از خواب بلند ميشم. هفتهاي يك بار راحت تا نزديك ظهر ميخوابم.
يكم كارهام رو ميكنم، كه مادرم مثل بقيه جمعهها من رو ميگيره به كار.
شستن كريستالها و كاسه پشقابهايي كه توي دكور هست رو به من ميسپره. (ميدونه كه من خيلي تو شستن دقت دارم.)
در حال شستنشون كه هستم، مادرم تاريخچه بعضي از اونها رو ميگه.
رها اين رو داييم به عنوان كادو بعد از ازدواجم داده.
اين ظرف را مادربزرگت، به عنوان يادگاري داده. مادربزرگت هم از مادرش به ارث برده و ...
اين يكي رو دوست پدرت آورده و ...
تو صحبت قيمت بعضي از اونها رو هم ميگه، يك نگاهي به اونها ميكنم و پيش خودم ميگم. آيا اصلا اين ظرف اينقدر ارزش داره؟!
بعد از ظهر ميرم خونه داييم. خاله مادرم و خاله مادربزرگم اونجا هستند. خيلي وقته كه من رو نديده، از صبح چند دفعه پيغام فرستاده كه ميخوام رها رو ببينم. ميرم خونه شون. يكم حال و احوال ميكنند. و بعدش دوباره صحبت در مورد انتخابات. در مورد اينكه چه تعداد، از افراد در انتخابات شركت ميكنند، هر كس يك حرفي ميزنه.
بعضيها اعتقاد دارند كه به خاطر تبليغاتي كه ميشه، ممكنه تعداد زيادي در انتخابات شركت كنند. (يعني حدود 50 درصد به بالا)
به نظرم هنوز زوده كه نظر قاطع داد، ولي فكر ميكنم، حدود 15-25 درصد واجدين شرايط در انتخابات شركت ميكنند.
بايد منتظر اتفاقاتي كه در روزهاي آينده ميافته، موند.
بعدش بلند ميشم، ميرم خونه دوستم. چند وقته كه نرسيدم برم پيششون. خانم دوستم هميشه از دستم شاكي هست، كه چرا من كم به اونها سر ميزنم. كلي در مورد دوستام از من ميپرسند.
بعدش هم ميشينيم،مسابقات قهرماني پاتيناژ در قسمت Free Dance نگاه ميكنيم. واقعا كه ورزش جالبي هست.
با اينكه چشمام به تلويزيون هست، ولي در تمام مدت، يك قسمت حواسم يك جاي ديگه هست.
هر چي كه زمان ميگذره، نگرانيم بيشتر ميشه.
فكر ميكنم به زودي ممكنه يك اتفاق بيافته. اتفاقي كه كسي پيش بيني نميكنه. به خودم ميگم بايد صبر كنم.
صبر
صبر
صبر
...
...
پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲
بعضي وقتها، خيلي راحتتر از اوني كه آدم فكر ميكنه، ...
به خودم ميخندم
كاري رو كه به خاطر ديگران خيلي راحت انجام ميدم، براي خودم كه ميشه، بي خيال ميشم، و هي اين دست و اون دست ميكنم.
دوباره شدم مثل يك موج سينوسي، يك لحظه خوبم، يك لحظه نميدونم خوبم يا نه.
دوشنبه
يكي از دوستام، براي فيلمش كه توي جشنواره هست، ما رو دعوت كرده.
ما رو ميبرند توي لژ مخصوص مينشونند. خود دوستم ميره يك سينماي ديگه. حلقه اول با حدود 30 دقيقه تاخير ميرسه.
بعد از پخش حلقه اول، دوباره 20 دقيقه صبر ميكنم، تا حلقه دوم بياد.
آخرش هم مجبور ميشم كه وسط حلقه دوم بلند بشم.
خير سرم، ساعت 9 بايد خونه عموم ميبودم. ولي ساعت 9:10 دقيقه هست و من هنوز توي سينما نشستم. ميگم بقيه فيلم رو خونه دوستم، نگاه ميكنم. و بلند ميشم. :)
موقع رفتن به سمت خونه عموم، خيلي تند ميرم.
هر وقت كه خيلي تند ميرم ياد اون شب ميافتم و يك لبخند ميآد رو لبم. فكرش رو بكنيد، شما توي خيابون داريد با سرعت 90-110 بصورت مارپيچ ميريد. يك لحظه بر ميگرديد و به كسايي كه تو ماشين هستند نگاه ميكنيد. چه احساسي پيدا ميكنيد وقتي كه ميبينيد، كسي كه بغل دستتون نشسته، كمر بندش رو بسته و خيلي راحت خوابيده (خواب خواب هست)، و يك نفر ديگه هم روي صندلي عقب دراز كشيده، و اون هم نسبتا خوابه؟!
توي خونه عموم صحبت اصلي، در مورد انتخابات هست، (دقيقا مثل خونه داييم، كه ظهر اونجا بودم.)
بحث سر اين هست، كه آيا مردم در انتخابات شركت ميكنند، يا نه؟!
و اينكه چه كاري رو بكنند بهتر هست؟
و در آخر همون نتيجه ظهر رو ميگيريم كه هنوز معلوم نيست كه مردم چه تصميمي دارند، همه بر ميگرده به 2-3 روز آخر، اون موقع هست كه قالب مردم بر اساس شرايط تصميم ميگيرند، كه راي بدهند، يا راي ندهند. اگر راي ميدن، به كي راي بدن و ...
موقع رفتن، عموم به پسر عموم ميگه، اين رها مشكوك ميزنهها؟! خبري هست؟ و ميخنده.
(راست ميگه، يك زماني حداقل هر 2-3 هفته به اين عموم سر ميزدم و او رو ميديدم، ولي درست 7 ماه شد، كه من نه خونشون رفتم و نه زنگ زدم به اونها. تازه بعد از 7 ماه كه قرار گذاشتم، با حدود 30-40 دقيقه تاخير رفتم خونشون. :) )
چهارشنبه
صبح كه بلند ميشم، احساس ميكنم كه حالم بهتره.
شبش كتاب دشمن عزيز رو تموم كردم.
با اين كتاب خيلي حال كردم.
بعد از چند ماه ماشين رو ميبرم، براي صافكاري، يك دور قمري ميزنم. يك جا رو هم اشتباه ميرم و جريمه ميشم. از شانسم پليسه هم گيج هست و شماره پلاك من رو اشتباه مينويسه.
تعمير كار، يك نگاه به ماشين مياندازه، و ميگه حداقل4-5 روز بايد ماشين بخوابه.
فكر كنم آخرش ماشين رو توي 2 مرحله ببرم.
از شركت كلي زنگ و تماس، كه رها كجايي، كارها مونده.
خودم رو به شركت ميرسونم.
پشت چراغ قرمز، چونهام رو گذاشتم روي فرمون و به جلوم خيره شدم.
كلي صداي بوق ميآد. سرم رو بر ميگردونم، راننده ماشين بغلي هست. با خنده ميگه: هيچ معلوم هست كجايي؟!
ميخندم و ميگم همين جا.
ميگه: تخت طاووس از اين ور هست.
ميگم: آره و با دست به اون سمت اشاره ميكنم، چراغ سبز ميشه و ميرم. :)
توي شركت دارم روي برنامه كار ميكنم. همينجور زل زدم به مانيتور و غرق افكارم شدم. پسر عموم پشت سرم نشسته. يك كاغذ از جلو صورتم رد ميكنه و ميگه:رها اينجايي ....
ميخندم و ميگه: آره. و برنامه رو اجرا ميكنم. :)
توي كلاس نشستيم. همه خواب آلودند، انگاري شيريني كه اول كلاس خورديم خيلي خوب نيست.
بازم به تابلو روبروم خيره ميشم.
خانم معلم ميآد جلو و ميگه.
بعد از كلاس، زير پل، منتظرم كه چراغ سبز بشه. بچههاي گل فروش دور ماشين ميچرخند.
ياد يك روز ميافتم، كه زير همين پل، يك دسته گل نرگس زرد ميگيرم. و بعد كه ميبينمش، ميگم فكر ميكنم، كه تو از اين گلها خوشت ميآد. ... :)
به خودم ميخندم
كاري رو كه به خاطر ديگران خيلي راحت انجام ميدم، براي خودم كه ميشه، بي خيال ميشم، و هي اين دست و اون دست ميكنم.
دوباره شدم مثل يك موج سينوسي، يك لحظه خوبم، يك لحظه نميدونم خوبم يا نه.
دوشنبه
يكي از دوستام، براي فيلمش كه توي جشنواره هست، ما رو دعوت كرده.
ما رو ميبرند توي لژ مخصوص مينشونند. خود دوستم ميره يك سينماي ديگه. حلقه اول با حدود 30 دقيقه تاخير ميرسه.
بعد از پخش حلقه اول، دوباره 20 دقيقه صبر ميكنم، تا حلقه دوم بياد.
آخرش هم مجبور ميشم كه وسط حلقه دوم بلند بشم.
خير سرم، ساعت 9 بايد خونه عموم ميبودم. ولي ساعت 9:10 دقيقه هست و من هنوز توي سينما نشستم. ميگم بقيه فيلم رو خونه دوستم، نگاه ميكنم. و بلند ميشم. :)
موقع رفتن به سمت خونه عموم، خيلي تند ميرم.
هر وقت كه خيلي تند ميرم ياد اون شب ميافتم و يك لبخند ميآد رو لبم. فكرش رو بكنيد، شما توي خيابون داريد با سرعت 90-110 بصورت مارپيچ ميريد. يك لحظه بر ميگرديد و به كسايي كه تو ماشين هستند نگاه ميكنيد. چه احساسي پيدا ميكنيد وقتي كه ميبينيد، كسي كه بغل دستتون نشسته، كمر بندش رو بسته و خيلي راحت خوابيده (خواب خواب هست)، و يك نفر ديگه هم روي صندلي عقب دراز كشيده، و اون هم نسبتا خوابه؟!
توي خونه عموم صحبت اصلي، در مورد انتخابات هست، (دقيقا مثل خونه داييم، كه ظهر اونجا بودم.)
بحث سر اين هست، كه آيا مردم در انتخابات شركت ميكنند، يا نه؟!
و اينكه چه كاري رو بكنند بهتر هست؟
و در آخر همون نتيجه ظهر رو ميگيريم كه هنوز معلوم نيست كه مردم چه تصميمي دارند، همه بر ميگرده به 2-3 روز آخر، اون موقع هست كه قالب مردم بر اساس شرايط تصميم ميگيرند، كه راي بدهند، يا راي ندهند. اگر راي ميدن، به كي راي بدن و ...
موقع رفتن، عموم به پسر عموم ميگه، اين رها مشكوك ميزنهها؟! خبري هست؟ و ميخنده.
(راست ميگه، يك زماني حداقل هر 2-3 هفته به اين عموم سر ميزدم و او رو ميديدم، ولي درست 7 ماه شد، كه من نه خونشون رفتم و نه زنگ زدم به اونها. تازه بعد از 7 ماه كه قرار گذاشتم، با حدود 30-40 دقيقه تاخير رفتم خونشون. :) )
چهارشنبه
صبح كه بلند ميشم، احساس ميكنم كه حالم بهتره.
شبش كتاب دشمن عزيز رو تموم كردم.
با اين كتاب خيلي حال كردم.
بعد از چند ماه ماشين رو ميبرم، براي صافكاري، يك دور قمري ميزنم. يك جا رو هم اشتباه ميرم و جريمه ميشم. از شانسم پليسه هم گيج هست و شماره پلاك من رو اشتباه مينويسه.
تعمير كار، يك نگاه به ماشين مياندازه، و ميگه حداقل4-5 روز بايد ماشين بخوابه.
فكر كنم آخرش ماشين رو توي 2 مرحله ببرم.
از شركت كلي زنگ و تماس، كه رها كجايي، كارها مونده.
خودم رو به شركت ميرسونم.
پشت چراغ قرمز، چونهام رو گذاشتم روي فرمون و به جلوم خيره شدم.
كلي صداي بوق ميآد. سرم رو بر ميگردونم، راننده ماشين بغلي هست. با خنده ميگه: هيچ معلوم هست كجايي؟!
ميخندم و ميگم همين جا.
ميگه: تخت طاووس از اين ور هست.
ميگم: آره و با دست به اون سمت اشاره ميكنم، چراغ سبز ميشه و ميرم. :)
توي شركت دارم روي برنامه كار ميكنم. همينجور زل زدم به مانيتور و غرق افكارم شدم. پسر عموم پشت سرم نشسته. يك كاغذ از جلو صورتم رد ميكنه و ميگه:رها اينجايي ....
ميخندم و ميگه: آره. و برنامه رو اجرا ميكنم. :)
توي كلاس نشستيم. همه خواب آلودند، انگاري شيريني كه اول كلاس خورديم خيلي خوب نيست.
بازم به تابلو روبروم خيره ميشم.
خانم معلم ميآد جلو و ميگه.
Raha!
Where are you?! are you here?
I 'm smiling and say Yes :)
Where are you?! are you here?
I 'm smiling and say Yes :)
بعد از كلاس، زير پل، منتظرم كه چراغ سبز بشه. بچههاي گل فروش دور ماشين ميچرخند.
ياد يك روز ميافتم، كه زير همين پل، يك دسته گل نرگس زرد ميگيرم. و بعد كه ميبينمش، ميگم فكر ميكنم، كه تو از اين گلها خوشت ميآد. ... :)
سهشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲
پريشب اوضاعم اصلا خوب نبود.
همون شبي كه اين تراوشات پايين به ذهنم رسيد.
ساعت اول كلاسم رو بي خيال شدم و نشستم تو ماشين سرم رو گذاشتم رو فرمون و 15-20 دقيقهاي ونجليز گوش كردم. (از آلبوم Chariocs of Fire)
يكم كه سر دردم بهتر شد،رفتم موسسه، يك نيم ساعتي درس خوندم.
ساعت بعد امتحان داشتيم. و من اصلا لاي كتاب رو هم تا اون موقع باز نكرده بودم.
مجبور شدم اول كلاس، بخاطر غيبت ساعت قبل، براي كل بچهها كيك بخرم.
بعدش هم با كلي سر درد، سر جلسه امتحان نشستم.
... مثل ترم قبل يك قسمت رو به طور كامل گند زدم.
بعد از امتحان با پسر عموم، نيم ساعت با معلم مون در مورد زلزله و بم صحبت كرديم.
معلممون هم نگران من شده، ميگه: رها، حواست باشه، بايد بياي مقاله بديها و ...
بعد كلاس بهترم، ولي بازم سرم درد ميكنه.
موقع برگشت بازم همون فكرهاي عجيب و غريب ميآد توي ذهنم. دارم در مورد يك زندگي شبه اروپايي فكر ميكنم. :)
تا ساعت 1 رو خطم بعدش هم، فال ميگيرم.
2-3 خط اول شعر رو ميخونم و ميرم سراغ بقيه كارهام. هنوز سرم درد ميكنه.
2 تا فيلم نگاه ميكنم.
قبل از خواب ميآم، شعر رو براي وبلاگم تايپ ميكنم. وقتي خط آخر رو تايپ ميكنم. كلي ميخندم.
متن رو فقط پست ميكن. بدون اينكه پابليش كنم.
يكشنبه.
صبح ديگه احساس شب قبل رو ندارم.
اول وقت ميرم مركز سازمانهاي غير دولتي،تا ببينم براي بم چي كار كردند.
نقشه بم رو ميگيرم.
از صحبتها اينجور ميفهمم كه، كلا آدم هاي كمي هستند كه بتونند برند بم، و اونجا، براي چند روز كمك كنند.
2 تا چادر در مناطق مختلف دارند. كه توي اون چادرها به بچهها خدمات ميدن.
1 نگاه گذرا به چيزهايي كه از اونجا درخواست شده مياندازم.
100 تا دفتر 40 برگ
50 تا خودكار
3 تا توپ فوتبال
...
...
مسئول دبيرخانه هم خسته شده. يكم به اون ميخندم. و بعدش با اون صحبت ميكنم.
برنامه جور نميشه كه يكشنبه برم.
بعد از مدتها، سر نهار كلي بحث سياسي ميكنم. شايد 6 ماهي بود كه من اينجوري خودم رو وارد بحث و صحبتها نكرده بودم. همين كه دارم صحبت ميكنم، كلي احساس خوبي به من دست داده.
1 شنبه بعدازظهر يكي از دوستام رو ميبينم.
يكم با هم گپ ميزنيم. و بعدش ميرم دنبال مادرم و خاله مادرم.
چند سال پيش خاله مادرم، سرطان سينه گرفته بود، اون موقع عمل كرد و خوب شد.
ظاهرا بعد از 3 سال، سرطانش دوباره برگشته و اين دفعه به دندههاش زده. خودش هنوز دقيق نميدونه.
فكر ميكنه كه دكتر به خاطر شكي كه كرده، و براي اطمينان بيشتر، قرار اون رو 2 جلسه شيمي درماني بكنه.
كار مادرم بيشتر از اوني كه فكر ميكنه طول ميكشه. و من نيم ساعت معطل ميشم. صندلي ماشين رو ميخوابونم و همينجور دراز ميكشم. چشمام رو بستم و به اشعار كليات شمس گوش ميدم.
مرده بودم
زنده شدم.
گريه بودم
خنده شدم.
دولت عشق آمد و من
...
موقع برگشت خيلي كم صحبت ميكنم. بيشتر مادرم و خاله مادرم صحبت ميكنند. مادرم به زور 2 تا انجير و يك آلو خشك به من ميده كه بخورم.
...
...
همون شبي كه اين تراوشات پايين به ذهنم رسيد.
ساعت اول كلاسم رو بي خيال شدم و نشستم تو ماشين سرم رو گذاشتم رو فرمون و 15-20 دقيقهاي ونجليز گوش كردم. (از آلبوم Chariocs of Fire)
يكم كه سر دردم بهتر شد،رفتم موسسه، يك نيم ساعتي درس خوندم.
ساعت بعد امتحان داشتيم. و من اصلا لاي كتاب رو هم تا اون موقع باز نكرده بودم.
مجبور شدم اول كلاس، بخاطر غيبت ساعت قبل، براي كل بچهها كيك بخرم.
بعدش هم با كلي سر درد، سر جلسه امتحان نشستم.
... مثل ترم قبل يك قسمت رو به طور كامل گند زدم.
بعد از امتحان با پسر عموم، نيم ساعت با معلم مون در مورد زلزله و بم صحبت كرديم.
معلممون هم نگران من شده، ميگه: رها، حواست باشه، بايد بياي مقاله بديها و ...
بعد كلاس بهترم، ولي بازم سرم درد ميكنه.
موقع برگشت بازم همون فكرهاي عجيب و غريب ميآد توي ذهنم. دارم در مورد يك زندگي شبه اروپايي فكر ميكنم. :)
تا ساعت 1 رو خطم بعدش هم، فال ميگيرم.
2-3 خط اول شعر رو ميخونم و ميرم سراغ بقيه كارهام. هنوز سرم درد ميكنه.
2 تا فيلم نگاه ميكنم.
قبل از خواب ميآم، شعر رو براي وبلاگم تايپ ميكنم. وقتي خط آخر رو تايپ ميكنم. كلي ميخندم.
متن رو فقط پست ميكن. بدون اينكه پابليش كنم.
يكشنبه.
صبح ديگه احساس شب قبل رو ندارم.
اول وقت ميرم مركز سازمانهاي غير دولتي،تا ببينم براي بم چي كار كردند.
نقشه بم رو ميگيرم.
از صحبتها اينجور ميفهمم كه، كلا آدم هاي كمي هستند كه بتونند برند بم، و اونجا، براي چند روز كمك كنند.
2 تا چادر در مناطق مختلف دارند. كه توي اون چادرها به بچهها خدمات ميدن.
1 نگاه گذرا به چيزهايي كه از اونجا درخواست شده مياندازم.
100 تا دفتر 40 برگ
50 تا خودكار
3 تا توپ فوتبال
...
...
مسئول دبيرخانه هم خسته شده. يكم به اون ميخندم. و بعدش با اون صحبت ميكنم.
برنامه جور نميشه كه يكشنبه برم.
بعد از مدتها، سر نهار كلي بحث سياسي ميكنم. شايد 6 ماهي بود كه من اينجوري خودم رو وارد بحث و صحبتها نكرده بودم. همين كه دارم صحبت ميكنم، كلي احساس خوبي به من دست داده.
1 شنبه بعدازظهر يكي از دوستام رو ميبينم.
يكم با هم گپ ميزنيم. و بعدش ميرم دنبال مادرم و خاله مادرم.
چند سال پيش خاله مادرم، سرطان سينه گرفته بود، اون موقع عمل كرد و خوب شد.
ظاهرا بعد از 3 سال، سرطانش دوباره برگشته و اين دفعه به دندههاش زده. خودش هنوز دقيق نميدونه.
فكر ميكنه كه دكتر به خاطر شكي كه كرده، و براي اطمينان بيشتر، قرار اون رو 2 جلسه شيمي درماني بكنه.
كار مادرم بيشتر از اوني كه فكر ميكنه طول ميكشه. و من نيم ساعت معطل ميشم. صندلي ماشين رو ميخوابونم و همينجور دراز ميكشم. چشمام رو بستم و به اشعار كليات شمس گوش ميدم.
مرده بودم
زنده شدم.
گريه بودم
خنده شدم.
دولت عشق آمد و من
...
موقع برگشت خيلي كم صحبت ميكنم. بيشتر مادرم و خاله مادرم صحبت ميكنند. مادرم به زور 2 تا انجير و يك آلو خشك به من ميده كه بخورم.
...
...
یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲
خدايا!
نميدونم براي چي همچين كاري با من ميكني.
نميدونم براي چي اينقدر به من فشار ميآري.
...
خدايا!
راستش يكم خسته شدم.
نكه فكر كني، اينقدر خسته شدم، كه بخوام جلو مشكلات سر تسليم فرود بيارم.
نه!
ميدوني كه از بچهگي هيچ وقت عادت نداشتم كه اين كار رو انجام بدم.
يادته وقتي بچهبودم، تو كوچه با بچهها خر پليس بازي ميكرديم.
يادته با اينكه هيكلم از بقيه بچهها كوچيكتر بود ولي از اونجا كه بدم مياومد، بچهها بگند، خر خوابيد. هيچ وقت خم نميشدم، حتي وقتي كه 4 نفر با هم ميپريدند رو كمرم، خم به ابرو نميآوردم و همينجور تحمل ميكردم.
خدايا!
ميدونم كه تا حالا هر چي رو كه خواستم برام فراهم كردي.
براي همين هميشه شكر گذارت هستم.
ولي اين بار يك مشكل دارم،
هميشه ميگفتم: چي رو ميخوام و همون رو بدست ميآوردم.
ولي اين دفعه درست نميدونم چي ميخوام.
نه كه ندونم چي ميخوام، ميدونم چي ميخوام.
ولي نميدونم كي ميتونه همراهم بياد.
خدايا!
ميدوني كه آزادي رو خيلي دوست دارم.
حتي عشق رو هم آزاد ميخوام. آزاد آزاد
خدايا!
...
...
پ.ن.
1- سر شب وقتي حالم خيلي بي ريخت شده بود، و همينجور داد و بيداد راه انداخته بودم. به خودم گفتم: وقتي رسيدم خونه، اين دفعه به جاي اينكه براي ديگران نيت كنم و فال بگيرم.
براي خودم نيت ميكنم و فال ميگيرم.
فالم اين اومد.
بخت از دهان دوست نشانم نميدهد
دولت خبر ز راز نهانم نميدهد
از بهر بوسهاي از لبش جان هميدهم
اينم همي ستاند و آنم نميدهد
مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نميدهد
زلفش كشيد باد صبا چرخ سلفه بين
كانجا مجال باد و زانم نميدهد
چندان كه بر كنار چو پرگار ميشدم
دوران چو نقطه ره به ميانم نميدهد
شكر به صبر دست دهد عاقبت ولي
بد عهدي زمانه زمانم نميدهد
گفتم روم بخواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نميدهد
2- داشتم دنبال يك نامه در مورد نيمه گم شده ميگشتم. داستان خيلي قشنگي هست، چشمم افتاد به دو تا نامه كه هر دو مال حدود 1 سال و نيم پيش بود.
يكي در مورد ويروسي شدن بود،
يكي هم در مورد انتخاب اسمم.
3- وقتي كه ميخواستم بخوابم، شعر رو تا آخر خوندم.
براي همين قبل از خواب كلي خنديدم.
نميدونم براي چي همچين كاري با من ميكني.
نميدونم براي چي اينقدر به من فشار ميآري.
...
خدايا!
راستش يكم خسته شدم.
نكه فكر كني، اينقدر خسته شدم، كه بخوام جلو مشكلات سر تسليم فرود بيارم.
نه!
ميدوني كه از بچهگي هيچ وقت عادت نداشتم كه اين كار رو انجام بدم.
يادته وقتي بچهبودم، تو كوچه با بچهها خر پليس بازي ميكرديم.
يادته با اينكه هيكلم از بقيه بچهها كوچيكتر بود ولي از اونجا كه بدم مياومد، بچهها بگند، خر خوابيد. هيچ وقت خم نميشدم، حتي وقتي كه 4 نفر با هم ميپريدند رو كمرم، خم به ابرو نميآوردم و همينجور تحمل ميكردم.
خدايا!
ميدونم كه تا حالا هر چي رو كه خواستم برام فراهم كردي.
براي همين هميشه شكر گذارت هستم.
ولي اين بار يك مشكل دارم،
هميشه ميگفتم: چي رو ميخوام و همون رو بدست ميآوردم.
ولي اين دفعه درست نميدونم چي ميخوام.
نه كه ندونم چي ميخوام، ميدونم چي ميخوام.
ولي نميدونم كي ميتونه همراهم بياد.
خدايا!
ميدوني كه آزادي رو خيلي دوست دارم.
حتي عشق رو هم آزاد ميخوام. آزاد آزاد
خدايا!
...
...
پ.ن.
1- سر شب وقتي حالم خيلي بي ريخت شده بود، و همينجور داد و بيداد راه انداخته بودم. به خودم گفتم: وقتي رسيدم خونه، اين دفعه به جاي اينكه براي ديگران نيت كنم و فال بگيرم.
براي خودم نيت ميكنم و فال ميگيرم.
فالم اين اومد.
بخت از دهان دوست نشانم نميدهد
دولت خبر ز راز نهانم نميدهد
از بهر بوسهاي از لبش جان هميدهم
اينم همي ستاند و آنم نميدهد
مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نميدهد
زلفش كشيد باد صبا چرخ سلفه بين
كانجا مجال باد و زانم نميدهد
چندان كه بر كنار چو پرگار ميشدم
دوران چو نقطه ره به ميانم نميدهد
شكر به صبر دست دهد عاقبت ولي
بد عهدي زمانه زمانم نميدهد
گفتم روم بخواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نميدهد
2- داشتم دنبال يك نامه در مورد نيمه گم شده ميگشتم. داستان خيلي قشنگي هست، چشمم افتاد به دو تا نامه كه هر دو مال حدود 1 سال و نيم پيش بود.
يكي در مورد ويروسي شدن بود،
يكي هم در مورد انتخاب اسمم.
3- وقتي كه ميخواستم بخوابم، شعر رو تا آخر خوندم.
براي همين قبل از خواب كلي خنديدم.
اشتراک در:
پستها (Atom)