اصفهان
ترافیک اینجا، دست کمی از تهران نداره.
امروز نزدیک یک ساعت و نیم توی راه بودیم، تا از خانه به میدان امام برسیم.
توی اون ترافیکهایی گیر کردیم. که ماشینها، سانتی متری تکون می خوردند.
خلاصه وقتی به میدان امام رسیدیم، حسابی خسته و کوفته شده بودیم.
آلودگی هوای اینجا، خیلی بالاست.
امروز از صبح تا شب، کل شبکه موبایل اصفهان قطع بود. ما هم 3 گروه مختلف. گفتیم: به میدان امام که رسیدیم. زنگ می زنیم، قرار می گذاریم.
وقتی توی میدان رسیدیم. نه می تونستیم تماس بگیریم. نه SMS بفرستیم.
خلاصه شانسکی هم دیگه را پیدا کردیم.
الان شرکت یکی از دوستام هستم. اومدم تهران، یک سفرنامه حسابی می نویسم.
اگر تا امشب هم به خیر بگذره. به امید خدا فرداشب تهرانیم. :)
پ.ن.
انگاری هیچ وقت نباید به این موبایل اطمینان کرد!
پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲
سهشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲
عيد فطر!!
فكرش را بكنيد،
امروز، تو شركت ما، يكسري از بچهها روزههاشون را خوردند. يكسري هم روزه خودشون را نگه داشتند.
من نمي فهمم، چطور ميشه كه توي تركيه، عراق، عربستان، امارات، پاكستان، افغانستان، روسيه عيد شده باشه. اين وسط توي ايران، عيد نشده باشه.
اينجور كه شنيدم، خيلي از مراجع توي ايران، امروز را عيد اعلام كردند. كسايي مثل آيتا.. بهجت و لنكراني توي قم و آيت ا... غروي توي اصفهان، امروز را عيد گرفتند، روزهاشون را افطار كردند و نماز عيد را خواندند.
ديگه اين مدلش را نديده بودم. همه چيزمون سياسي شده. حتي ماه ديدنمون هم سياسي شده.
پ.ن.
1- !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2- احتمال داره كه امروز بعدازظهر، من هم برم اصفهان، از صبح همينطور دارم زنگ ميزنم و برنامه امروز و فردا و پس فردام را رديف ميكنم. اگر نديدينم، بدونيد رفتم اصفهان. :)
3- عيد همتون مبارك :)
4- يكم آرام گرفتم. :)
فكرش را بكنيد،
امروز، تو شركت ما، يكسري از بچهها روزههاشون را خوردند. يكسري هم روزه خودشون را نگه داشتند.
من نمي فهمم، چطور ميشه كه توي تركيه، عراق، عربستان، امارات، پاكستان، افغانستان، روسيه عيد شده باشه. اين وسط توي ايران، عيد نشده باشه.
اينجور كه شنيدم، خيلي از مراجع توي ايران، امروز را عيد اعلام كردند. كسايي مثل آيتا.. بهجت و لنكراني توي قم و آيت ا... غروي توي اصفهان، امروز را عيد گرفتند، روزهاشون را افطار كردند و نماز عيد را خواندند.
ديگه اين مدلش را نديده بودم. همه چيزمون سياسي شده. حتي ماه ديدنمون هم سياسي شده.
پ.ن.
1- !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2- احتمال داره كه امروز بعدازظهر، من هم برم اصفهان، از صبح همينطور دارم زنگ ميزنم و برنامه امروز و فردا و پس فردام را رديف ميكنم. اگر نديدينم، بدونيد رفتم اصفهان. :)
3- عيد همتون مبارك :)
4- يكم آرام گرفتم. :)
دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲
امشب سرم درد ميكنه
امروز خيلي از مخم كار كشيدم.
دوباره احساس سرماخوردگي ميكنم. و ...
چند شب پيش خانه عموم بودم، يك حرفي زد كه خيلي تو گوشم زنگ زد. البته خودم 2-3 ماه پيش همين احساس را كردم، ولي نميدونم چطور ميخواد اتفاق بيافته. براي همين، تمام حواسم را جمع كردم، كه اشتباهي نكنم. مواظب هستم كه پام، جايي گير نكنه.
امروز نمرات امتحان فاينالمون را اعلام كردند.
تاپ استيودنت شدم. :)
از ترم بعد يك رقيب سرسخت دارم. :)
ميدونم بايد درس بخونم، تا بتونم از اون جلو بيافتم و تاپ بشم. :)
امروز خيلي از مخم كار كشيدم.
دوباره احساس سرماخوردگي ميكنم. و ...
چند شب پيش خانه عموم بودم، يك حرفي زد كه خيلي تو گوشم زنگ زد. البته خودم 2-3 ماه پيش همين احساس را كردم، ولي نميدونم چطور ميخواد اتفاق بيافته. براي همين، تمام حواسم را جمع كردم، كه اشتباهي نكنم. مواظب هستم كه پام، جايي گير نكنه.
امروز نمرات امتحان فاينالمون را اعلام كردند.
تاپ استيودنت شدم. :)
از ترم بعد يك رقيب سرسخت دارم. :)
ميدونم بايد درس بخونم، تا بتونم از اون جلو بيافتم و تاپ بشم. :)
یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲
قسمت
وقتي مادرم، برات حلوا كنار گذاشت، اينقدر من طولش دادم، و اين پا، اون پا كردم تا به يك نفر ديگه رسيد.
وقتي به مادرم گفتم، هنوز حلوا داريم، با ناراحتي به من گفت: كه ظرف حلوا را دادم به كسي، ميخواي برات يك ظرف ديگه درست كنم؟!
اين دفعه، اصلا به فكرت نبودم.
اگر دوستم تلفن نميزد و من 30 دقيقه بيشتر توي خانه نميموندم.
اگر اون موقع كه من برات آش خواستم و ظرفهاي يك بار مصرف تمام شده بود، يك دفعه، زن داييم با يك سيني نمياومد، توي خانه كه زنگ فلان همسايه جواب نميده.
و اگر 3-4 تا اگر ديگه كه اتفاق افتاد، اتفاق نميافتاد.
مطمئنا من اون ظرف آش را برات نميآوردم.
كار خيلي سختي بود.
پ.ن.
فكرش را كه ميكنم، پارسال هم همينجور شد، از حلواها چيزي به شما نرسيد.
پارسال هم آخر كار، درست وقتي كه همه آشها تمام شده بود، يك ظرف آش به شماها رسيد.
مثل اينكه فعلا قسمتتون، همين آش هست. :)
خيلي دوست دارم كه ببينيم، آيا سال ديگه، بازم در اين نذر سهمي داري يا نه. :)
وقتي مادرم، برات حلوا كنار گذاشت، اينقدر من طولش دادم، و اين پا، اون پا كردم تا به يك نفر ديگه رسيد.
وقتي به مادرم گفتم، هنوز حلوا داريم، با ناراحتي به من گفت: كه ظرف حلوا را دادم به كسي، ميخواي برات يك ظرف ديگه درست كنم؟!
اين دفعه، اصلا به فكرت نبودم.
اگر دوستم تلفن نميزد و من 30 دقيقه بيشتر توي خانه نميموندم.
اگر اون موقع كه من برات آش خواستم و ظرفهاي يك بار مصرف تمام شده بود، يك دفعه، زن داييم با يك سيني نمياومد، توي خانه كه زنگ فلان همسايه جواب نميده.
و اگر 3-4 تا اگر ديگه كه اتفاق افتاد، اتفاق نميافتاد.
مطمئنا من اون ظرف آش را برات نميآوردم.
كار خيلي سختي بود.
پ.ن.
فكرش را كه ميكنم، پارسال هم همينجور شد، از حلواها چيزي به شما نرسيد.
پارسال هم آخر كار، درست وقتي كه همه آشها تمام شده بود، يك ظرف آش به شماها رسيد.
مثل اينكه فعلا قسمتتون، همين آش هست. :)
خيلي دوست دارم كه ببينيم، آيا سال ديگه، بازم در اين نذر سهمي داري يا نه. :)
شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲
پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲
ديشب عجب شبي بود. :)
ساعت 11:45 دوستم بعد از يك سال و چند روز زنگ زد، ميخواست محل قرار امسالمون را بگه.
الان 7-8 سالي هست كه سالي يكبار به بهانه افطاري، خانه يكي از بچهها، دور هم جمع ميشيم. افطاري فقط يك بهانه است، يكسريمون، ديگه نه خدا را قبول داريم و نه پيغمبر، اما يكسري ديگمون، به همه اينها اعتقاد داريم. بچهها خيلي تغيير كردند، هر كدام وارد كار و حرفهاي شديم. ...
با همه اختلافهايي كه توي اين سالها از لحاظ فكري، سطح زندگي پيدا كرديم. هر سال، براي اين روز لحظه شماري ميكنيم.
وقتي هم ديگه را ميبينيم، همه چيز را فراموش ميكنيم و ياد گذشته ميكنيم. هر كدام از شيطنتهاي دبيرستان و اذيت و آزارهاي معلمها ميگيم. جديت و دسيپليني كه توي اين سالها بر اساس تحصيل و سطح زندگيمون بدست آورديم كنار ميگذاريم و همه ميشيم همون بچه دبيرستاني شيطون و بي شيله، پيله. مثل همون موقعها با هم شوخي ميكنيم و ميخنديم، و سفره افطار را به گند ميكشيم. درست مثل يك بچه دبيرستاني. :)
از با هم بودن، واقعا لذت ميبريم.
ديشب وقتي زنگ زد، خيالم راحت شد. ديگه داشتم نگران ميشدم. آخه امسال از هيچ كس خبري نبود.
با اينكه خيلي دير وقت به من زنگ زد، با اين حال خوشحال بودم كه بازم اين برنامه هست.
ديشب وقتي تلفن خونه زنگ خورد، همه از جا پريدند، بعدش هم مادرم با نگراني اومد توي اتاقم و گفت: رها اتفاقي افتاده؟! كي بود كه اين موقع شب زنگ زد. خنديدم و گفتم: يكي از دوستام.
مادرم گفت: عجب دوست بي مبالاتي داري كه اين موقع زنگ ميزنه.
خنديدم و گفتم: اشكالي نداره. اين دوستم فقط سالي يكبار به من زنگ ميزنه. :)
ساعت 12:15، با پدرم رفتم بدرقه تيم. تيمي كه براي تشكيل و آماده سازي اون 7-8 ماه وقت صرف كرديم. و غير از اون كلي هزينه كرديم. چند بار، تصميم گرفتم كه همكاريم را در اين مورد قطع كنم. حتي چند وقتي هم توي جلسات شركت نكردم. ولي بعد، به دلايلي تو جلسات شركت كردم.
اين كار، يك تجربه فوقالعاده براي من بود.
شورايي كه اين كار را هدايت ميكرد، از يكسري افراد تشكيل شده بود كه از لحاظ سني و طرز فكر خيلي متفاوت بود. سر خيلي موارد با هم اختلاف داشتيم. منتها توي همه جلسات 3 اصل را رعايت كرديم.
1- تو تمام اين مدت، در كنار هم بوديم و با هم همكاري كرديم.
2- وقتي كسي اشتباهي ميكرد يا سليقهاي برخورد ميكرد. نميگفتيم: كه چرا اين كار را كرده. همه مسئوليت اون كار را ميپذيرفتيم. و سعي در رفع اون مشكل ميكرديم.
3- به آرا و نظرات مختلف احترام گذاشتيم.
به همين خاطر بود كه تونستيم، اين تيم را به المپياد بفرستيم. هنوز باورم نميشه كه ما تونستيم تيم را بصورت كامل بفرستيم.
اين كار به من نشون داد كه يك جمع كوچك، اگر به كاري كه انجام ميدهند، اعتقاد داشته باشند. توانايي انجام كارهايي را دارند كه بعضي از دولتها، از انجام آنكارها عاجز و ناتوان هستند.
ساعت 3:30 تقريبا همه از پا افتاده بودند. براي همين چند نفر را بردم و رسوندم.
توي اون ساعت، هيچ ماشيني توي بزرگراه همت نبود. تك و تنها، ميرفتم.
موقع برگشت، دوست داشتم پرواز كنم. با اينكه خسته بودم، تا اونجا كه تونستم گاز دادم. بعد از مدتها دوباره به مرز 200 نزديك شدم.
به نظرم هرچي، نيمه اول سال، بد و سخت گذشت. ولي اين نيمه داره جبران ميشه.
بعد از هر سربالايي، سرپاييني هست. :)
ساعت 11:45 دوستم بعد از يك سال و چند روز زنگ زد، ميخواست محل قرار امسالمون را بگه.
الان 7-8 سالي هست كه سالي يكبار به بهانه افطاري، خانه يكي از بچهها، دور هم جمع ميشيم. افطاري فقط يك بهانه است، يكسريمون، ديگه نه خدا را قبول داريم و نه پيغمبر، اما يكسري ديگمون، به همه اينها اعتقاد داريم. بچهها خيلي تغيير كردند، هر كدام وارد كار و حرفهاي شديم. ...
با همه اختلافهايي كه توي اين سالها از لحاظ فكري، سطح زندگي پيدا كرديم. هر سال، براي اين روز لحظه شماري ميكنيم.
وقتي هم ديگه را ميبينيم، همه چيز را فراموش ميكنيم و ياد گذشته ميكنيم. هر كدام از شيطنتهاي دبيرستان و اذيت و آزارهاي معلمها ميگيم. جديت و دسيپليني كه توي اين سالها بر اساس تحصيل و سطح زندگيمون بدست آورديم كنار ميگذاريم و همه ميشيم همون بچه دبيرستاني شيطون و بي شيله، پيله. مثل همون موقعها با هم شوخي ميكنيم و ميخنديم، و سفره افطار را به گند ميكشيم. درست مثل يك بچه دبيرستاني. :)
از با هم بودن، واقعا لذت ميبريم.
ديشب وقتي زنگ زد، خيالم راحت شد. ديگه داشتم نگران ميشدم. آخه امسال از هيچ كس خبري نبود.
با اينكه خيلي دير وقت به من زنگ زد، با اين حال خوشحال بودم كه بازم اين برنامه هست.
ديشب وقتي تلفن خونه زنگ خورد، همه از جا پريدند، بعدش هم مادرم با نگراني اومد توي اتاقم و گفت: رها اتفاقي افتاده؟! كي بود كه اين موقع شب زنگ زد. خنديدم و گفتم: يكي از دوستام.
مادرم گفت: عجب دوست بي مبالاتي داري كه اين موقع زنگ ميزنه.
خنديدم و گفتم: اشكالي نداره. اين دوستم فقط سالي يكبار به من زنگ ميزنه. :)
ساعت 12:15، با پدرم رفتم بدرقه تيم. تيمي كه براي تشكيل و آماده سازي اون 7-8 ماه وقت صرف كرديم. و غير از اون كلي هزينه كرديم. چند بار، تصميم گرفتم كه همكاريم را در اين مورد قطع كنم. حتي چند وقتي هم توي جلسات شركت نكردم. ولي بعد، به دلايلي تو جلسات شركت كردم.
اين كار، يك تجربه فوقالعاده براي من بود.
شورايي كه اين كار را هدايت ميكرد، از يكسري افراد تشكيل شده بود كه از لحاظ سني و طرز فكر خيلي متفاوت بود. سر خيلي موارد با هم اختلاف داشتيم. منتها توي همه جلسات 3 اصل را رعايت كرديم.
1- تو تمام اين مدت، در كنار هم بوديم و با هم همكاري كرديم.
2- وقتي كسي اشتباهي ميكرد يا سليقهاي برخورد ميكرد. نميگفتيم: كه چرا اين كار را كرده. همه مسئوليت اون كار را ميپذيرفتيم. و سعي در رفع اون مشكل ميكرديم.
3- به آرا و نظرات مختلف احترام گذاشتيم.
به همين خاطر بود كه تونستيم، اين تيم را به المپياد بفرستيم. هنوز باورم نميشه كه ما تونستيم تيم را بصورت كامل بفرستيم.
اين كار به من نشون داد كه يك جمع كوچك، اگر به كاري كه انجام ميدهند، اعتقاد داشته باشند. توانايي انجام كارهايي را دارند كه بعضي از دولتها، از انجام آنكارها عاجز و ناتوان هستند.
ساعت 3:30 تقريبا همه از پا افتاده بودند. براي همين چند نفر را بردم و رسوندم.
توي اون ساعت، هيچ ماشيني توي بزرگراه همت نبود. تك و تنها، ميرفتم.
موقع برگشت، دوست داشتم پرواز كنم. با اينكه خسته بودم، تا اونجا كه تونستم گاز دادم. بعد از مدتها دوباره به مرز 200 نزديك شدم.
به نظرم هرچي، نيمه اول سال، بد و سخت گذشت. ولي اين نيمه داره جبران ميشه.
بعد از هر سربالايي، سرپاييني هست. :)
چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۲
چه احساسي داريد، وقتي ميبينيد كه نتيجه 7-8 ماه زحمت يك جمعي كه شما هم يكي از اونها بوديد به نتيجه رسيده.
كاري كه چند دفعه به علت مشكلات مختلف ميخواستيد اون را ول كنيد. ولي در نهايت با چنگ و دندون، كار را ادامه داديد.
بالاخره بعد از 7-8 ماه، تونستيم يك تيم را براي مسابقات بينالمللي كه بين، معلولين جسمي حركتي هست بفرستيم.
همين چندماه پيش بود، كه ميخواستيم بيخيال شيم، و اصلا كل سفر را كنسل كنيم.
بالاخره، امشب، تيم را به صورت كامل فرستاديم. تمام تلاشمون را كرديم كه تيمي را بفرستيم، كه در شان، ايران باشه.
تيم ما، تنها تيمي هست كه به صورت مستقل و توسط يك NGO در مسابقات شركت ميكنه. و ما خوشحاليم كه با همه كمبودها و سختيهاي كه بود، تونستيم، بدون كمك دولت اين تيم را به مسابقات بفرستيم.
اميدوارم كه تيمي كه فرستاديم، در كارش موفق باشه :)
بعدا مفصل در مورد كاري كه انجام داديم. مينويسم.
كاري كه چند دفعه به علت مشكلات مختلف ميخواستيد اون را ول كنيد. ولي در نهايت با چنگ و دندون، كار را ادامه داديد.
بالاخره بعد از 7-8 ماه، تونستيم يك تيم را براي مسابقات بينالمللي كه بين، معلولين جسمي حركتي هست بفرستيم.
همين چندماه پيش بود، كه ميخواستيم بيخيال شيم، و اصلا كل سفر را كنسل كنيم.
بالاخره، امشب، تيم را به صورت كامل فرستاديم. تمام تلاشمون را كرديم كه تيمي را بفرستيم، كه در شان، ايران باشه.
تيم ما، تنها تيمي هست كه به صورت مستقل و توسط يك NGO در مسابقات شركت ميكنه. و ما خوشحاليم كه با همه كمبودها و سختيهاي كه بود، تونستيم، بدون كمك دولت اين تيم را به مسابقات بفرستيم.
اميدوارم كه تيمي كه فرستاديم، در كارش موفق باشه :)
بعدا مفصل در مورد كاري كه انجام داديم. مينويسم.
سهشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۲
ديشب با هلمز رفتيم، احيا.
ساعت 11 رفتيم، ساعت 12:10 بعد از سخنراني، دعا و مراسم احيا و پذيرايي اومديم بيرون. (البته به آخر سخنراني رسيديم.)
بعد از مراسم، هلمز ميگفت: مراسم اينجوري خوبه، تازه باز آخراش يكم خسته شدم.
جفتمون زديم زير خنده.
يك زماني چه كارها كه نميكردم. شب احيا، تا ساعت 3-4 شب، بيرون بودم. توي برف و سرما، بدون وسيله، از اين ور شهر به اون ور شهر ميرفتم.
اصلا يادم نميره. يك شب ساعت 4 رسيدم، دم خانه دوستم. هيچ ماشيني تو خيابون نبود. از دم خانه دوستم، يك ساعت و نيم پياده تا خانمون اومدم، درست 15 دقيقه به اذان به خانه رسيدم.
...
ولي حالا، خيلي حوصله اين برنامهها را ندارم. (تقريبا اصلا ندارم.)
بعد از مراسم، من، هلمز، عرايض و راننده تاكسي، رفتيم ميدان تجريش، يك حليم توپ خورديم.
با هلمز ياد پارسال كرديم كه من و هلمز و اژدهايشكلاتي، توي ماه رمضون، بعد از كوه، سراغ همين حليم فروشيه اومديم و يك حليم توپ خورديم. اژدهايشكلاتي حليم بدون شكر دوست داشت، منتها ظرفها قاطي شد، و آخرش نفهميديم كه كي حليم بي شكر را خورد، ... . :)
ساعت 11 رفتيم، ساعت 12:10 بعد از سخنراني، دعا و مراسم احيا و پذيرايي اومديم بيرون. (البته به آخر سخنراني رسيديم.)
بعد از مراسم، هلمز ميگفت: مراسم اينجوري خوبه، تازه باز آخراش يكم خسته شدم.
جفتمون زديم زير خنده.
يك زماني چه كارها كه نميكردم. شب احيا، تا ساعت 3-4 شب، بيرون بودم. توي برف و سرما، بدون وسيله، از اين ور شهر به اون ور شهر ميرفتم.
اصلا يادم نميره. يك شب ساعت 4 رسيدم، دم خانه دوستم. هيچ ماشيني تو خيابون نبود. از دم خانه دوستم، يك ساعت و نيم پياده تا خانمون اومدم، درست 15 دقيقه به اذان به خانه رسيدم.
...
ولي حالا، خيلي حوصله اين برنامهها را ندارم. (تقريبا اصلا ندارم.)
بعد از مراسم، من، هلمز، عرايض و راننده تاكسي، رفتيم ميدان تجريش، يك حليم توپ خورديم.
با هلمز ياد پارسال كرديم كه من و هلمز و اژدهايشكلاتي، توي ماه رمضون، بعد از كوه، سراغ همين حليم فروشيه اومديم و يك حليم توپ خورديم. اژدهايشكلاتي حليم بدون شكر دوست داشت، منتها ظرفها قاطي شد، و آخرش نفهميديم كه كي حليم بي شكر را خورد، ... . :)
دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲
نذري
صبح ، روي راحتي لم داده بودم و تلويزيون نگاه ميكردم، نميدونم چي شد كه يك دفعه ياد نذري افتادم. اينكه چطوري براي تو نذري كنار ميگذاشتم. يك لحظه، اين موضوع اومد تو ذهنم و بعد تمام شد.
عصري ميخواستم از خانه برم بيرون كه مامانم صدام كرد، يك سري ظرف حلوا داد دستم و اسم يكسري از دوستام را هم گفت. حلواها را گرفتم و بردم خانه دوستام دادم. ديگه مثل سالهاي قبل، ظرف اضافه نگرفتم.
باز فكر كردم قضيه تمام شده.
شب برامون آش نذري آورده بودند. از سر سفره كه بلند ميشدم، مامانم صدام كرد و گفت: اسم اون دوستت چي بود كه پارسال آش نذري آورده بود. آشش خيلي خوشمزه بود، ... . يك لبخند شيطنت آميز به مامانم زدم و مثل اكثر وقتها كه نميخوام جواب بدم، از آشپزخونه بيرون اومدم.
از آشپزخونه كه بيرون اومدم ياد آش پارسال افتادم، كه آخرش هيچيش به من نرسيده بود.
نميدونم ...
پيش خودم گفتم: اگر امروز، چيزي از حلواها مونده بود، يكي برات ميارم. :)
صبح ، روي راحتي لم داده بودم و تلويزيون نگاه ميكردم، نميدونم چي شد كه يك دفعه ياد نذري افتادم. اينكه چطوري براي تو نذري كنار ميگذاشتم. يك لحظه، اين موضوع اومد تو ذهنم و بعد تمام شد.
عصري ميخواستم از خانه برم بيرون كه مامانم صدام كرد، يك سري ظرف حلوا داد دستم و اسم يكسري از دوستام را هم گفت. حلواها را گرفتم و بردم خانه دوستام دادم. ديگه مثل سالهاي قبل، ظرف اضافه نگرفتم.
باز فكر كردم قضيه تمام شده.
شب برامون آش نذري آورده بودند. از سر سفره كه بلند ميشدم، مامانم صدام كرد و گفت: اسم اون دوستت چي بود كه پارسال آش نذري آورده بود. آشش خيلي خوشمزه بود، ... . يك لبخند شيطنت آميز به مامانم زدم و مثل اكثر وقتها كه نميخوام جواب بدم، از آشپزخونه بيرون اومدم.
از آشپزخونه كه بيرون اومدم ياد آش پارسال افتادم، كه آخرش هيچيش به من نرسيده بود.
نميدونم ...
پيش خودم گفتم: اگر امروز، چيزي از حلواها مونده بود، يكي برات ميارم. :)
یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲
شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲
يك هفته بود كه مريض بودم،تقريبا از يكشنبه هفته پيش گلوم درد ميكرد.
اينقدر به روي خودم نياوردم، تا اينكه 4شنبه- 5 شنبه، قشنگ، ظاهرم نشون ميداد كه سرما خوردم.
جمعه بخاطر تب، روزهام را خوردم.
و در آخر،جمعه شب بر اثر فشار و اصرار مادرم رفتم درمانگاه.
موقع رفتن به درمانگاه اصلا دلم نمياومد، دفترچه بيمهام را ببرم. آخه 5 ساله كه دارمش و تو اين مدت، حتي يك صفحه اون رو هم استفاده نكردم. :)
خلاصه جاتون خالي، رفتم درمانگاه، و اونجا، گفتم: براي سرماخوردگي، دكتر عمومي ميخوام. طرف يك نگاهي به من انداخت، و گفت: شما را بايد دكتر متخصص ببينه. با دفتر بيمه يك قبض 1000 تومني برام نوشت و من را فرستاد پيش دكتر.
دكتر هم فقط يك نگاه سطحي به گلوم انداخت و در حالي كه من انتظار داشتم حداقل به خاطر اون پسوند متخصص و اون 1000 تومني كه با دفترچه دادم، يك كم من را معاينه كنه. بعد از همون نگاهش، يك سوال هم در مورد سرفهام پرسيد و شروع به نوشتن نسخه بلند بالا، براي من كرد.
وسط نوشتن نسخه به دكتر گفتم، روزه كه ميتونم بگيرم. من را نگاه كرد، گفت: اصلا مسئلهاي نيست. ميتوني روزهات را بگيري.
نسخه را كه از داروخانه گرفتم ديدم، برام 3 تا آمپول 6-3-3 نوشته، 2 تا شيشه شربت سينه كه بايد روزي چهار قاشق مرباخوري بخورم. و 40-50 تا قرص سرما خوردگي كه بايد هر 6 ساعت يكي از اونها را بخورم. با يك كيسه دارو از درمانگاه اومدم بيرون.
حالا امروز ميخواستم روزه بگيرم، مامانم ميگفت: بايد دعواهات را بخوري. به مامانم ميگم: دكتر گفته ميتونم روزه بگيرم. و...
آخرش، امروز هم روزهام را خوردم.
از ديشب تا حالا هم 2 تا آمپول زدم. به نظرم خيلي پوست كلفت شدم. بچهكه بودم، وقتي آمپول پنيسيلين ميزدم تا چند روز، اصلا نميتونستم درست راه برم. ولي الان ديگه كمتر اون را حس ميكنم.
پ.ن.
امروز صبح، وقتي شركت رفتم، تقريبا صدام در نمياومد. (از ديروز صبح صدام، با مشكل در مياومد.) از همون اول، كه رفتم سركار، دوستام به اصرار به من مي گفتند كه رها حالت خوب نيست، امروز برو خونه استراحت كن. ... به خاطر همين اصرارها، آخرش رضايت دادم كه دعواهام را بخورم. ولي راضي نشدم برم خانه. عصر هم رفتم جلسه.
خودمونيم، هنوز بچه پر رو هستم. :)
اينقدر به روي خودم نياوردم، تا اينكه 4شنبه- 5 شنبه، قشنگ، ظاهرم نشون ميداد كه سرما خوردم.
جمعه بخاطر تب، روزهام را خوردم.
و در آخر،جمعه شب بر اثر فشار و اصرار مادرم رفتم درمانگاه.
موقع رفتن به درمانگاه اصلا دلم نمياومد، دفترچه بيمهام را ببرم. آخه 5 ساله كه دارمش و تو اين مدت، حتي يك صفحه اون رو هم استفاده نكردم. :)
خلاصه جاتون خالي، رفتم درمانگاه، و اونجا، گفتم: براي سرماخوردگي، دكتر عمومي ميخوام. طرف يك نگاهي به من انداخت، و گفت: شما را بايد دكتر متخصص ببينه. با دفتر بيمه يك قبض 1000 تومني برام نوشت و من را فرستاد پيش دكتر.
دكتر هم فقط يك نگاه سطحي به گلوم انداخت و در حالي كه من انتظار داشتم حداقل به خاطر اون پسوند متخصص و اون 1000 تومني كه با دفترچه دادم، يك كم من را معاينه كنه. بعد از همون نگاهش، يك سوال هم در مورد سرفهام پرسيد و شروع به نوشتن نسخه بلند بالا، براي من كرد.
وسط نوشتن نسخه به دكتر گفتم، روزه كه ميتونم بگيرم. من را نگاه كرد، گفت: اصلا مسئلهاي نيست. ميتوني روزهات را بگيري.
نسخه را كه از داروخانه گرفتم ديدم، برام 3 تا آمپول 6-3-3 نوشته، 2 تا شيشه شربت سينه كه بايد روزي چهار قاشق مرباخوري بخورم. و 40-50 تا قرص سرما خوردگي كه بايد هر 6 ساعت يكي از اونها را بخورم. با يك كيسه دارو از درمانگاه اومدم بيرون.
حالا امروز ميخواستم روزه بگيرم، مامانم ميگفت: بايد دعواهات را بخوري. به مامانم ميگم: دكتر گفته ميتونم روزه بگيرم. و...
آخرش، امروز هم روزهام را خوردم.
از ديشب تا حالا هم 2 تا آمپول زدم. به نظرم خيلي پوست كلفت شدم. بچهكه بودم، وقتي آمپول پنيسيلين ميزدم تا چند روز، اصلا نميتونستم درست راه برم. ولي الان ديگه كمتر اون را حس ميكنم.
پ.ن.
امروز صبح، وقتي شركت رفتم، تقريبا صدام در نمياومد. (از ديروز صبح صدام، با مشكل در مياومد.) از همون اول، كه رفتم سركار، دوستام به اصرار به من مي گفتند كه رها حالت خوب نيست، امروز برو خونه استراحت كن. ... به خاطر همين اصرارها، آخرش رضايت دادم كه دعواهام را بخورم. ولي راضي نشدم برم خانه. عصر هم رفتم جلسه.
خودمونيم، هنوز بچه پر رو هستم. :)
جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۸۲
جبر يا اختيار
چند وقت بود، كه فكرم به شدت مشغول شده بود. نسبت به بعضي چيزها، احساس خوبي نداشتم.
اين احساس به من دست داده بود، كه جبراً، بايد شاهد بعضي از اتفاقات باشم، بدون اينكه قدرت تغييري در اون اتفاقات داشته باشم. يك جورهايي از اين احساس خسته شده بودم.
تصميم جد گرفته بودم، كه يك شكايت نامه مفصل بنويسم كه آخه براي چي بايد هميشه شاهد باشم.
انگاري صداي من را شنيد، و يك جورهايي براي من توضيح داد كه براي چي، بعضي وقتها ميشه، جريانات را در عرض ديد.
با اينكه هنوز قضيه براي خودم كاملا جا نيافتاده، ولي همين قدر كه برام روشن شده، بايد در مورد چي فكر كنم، و كجا دنبال جوابم بگردم، خوشحالم. :)
چند وقت بود، كه فكرم به شدت مشغول شده بود. نسبت به بعضي چيزها، احساس خوبي نداشتم.
اين احساس به من دست داده بود، كه جبراً، بايد شاهد بعضي از اتفاقات باشم، بدون اينكه قدرت تغييري در اون اتفاقات داشته باشم. يك جورهايي از اين احساس خسته شده بودم.
تصميم جد گرفته بودم، كه يك شكايت نامه مفصل بنويسم كه آخه براي چي بايد هميشه شاهد باشم.
انگاري صداي من را شنيد، و يك جورهايي براي من توضيح داد كه براي چي، بعضي وقتها ميشه، جريانات را در عرض ديد.
با اينكه هنوز قضيه براي خودم كاملا جا نيافتاده، ولي همين قدر كه برام روشن شده، بايد در مورد چي فكر كنم، و كجا دنبال جوابم بگردم، خوشحالم. :)
چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲
صبح خيلي سرحال نبودم، گلوم درد ميكرد، مادرم ميگفت: اگر حالت خوب نيست، روزه نگير، ولي من گفتم خوبم. و از خانه اومدم بيرون. صبح، قبل از شركت، رفتم پستخانه، دنبال فرم ثبتنام فوق ليسانس، ولي ظاهرا هنوز نيامده. دست از پا درازتر رفتم شركت.
توي شركت هم از همون اول سرم شلوغ بود، يك پروژه را بعد از 2-3 سال كه قرارداد را امضا نميكردند، امضا كردند و به شركت اعلام كردند كه 2 ماهه نقشههاي اسناد مناقصه را آماده كنه. اونم از پروژهاي كه نقشه برداريش مال n سال پيش هست، و تمام نقشهها به صورت اوزاليد هست.
من و پسر عموم، تمام روز، در مورد اين موضوع فكر ميكرديم كه چطور ميشه خيلي سريع اين نقشهها را تبديل به اطلاعات كامپيوتري كرد. صبح وقتي شروع كرديم، اصلا اميدي به اينكه بتونيم اين نقشهها را در عرض 1-2 هفته تبديل كنيم نداشتيم. صبح، بهترين پيشبيني، يك چيزي حدود 1 ماه زمان بود. تازه دقت كار هم زير سوال بود. نظر ما اين بود كه اين كار از اول نقشه برداري بشه و يك فايل كامپيوتري تحويل بگيريم.
ساعت 4:20 كه داشتم از شركت بيرون ميرفتم، تقريبا به اين نتيجه رسيديم كه هر شيت را شايد با 3-4 ساعت وقت بتونيم با دقتي قابل قبول تبديل كنيم. :) اينجوري 2-3 روزه نقشهها آماده خواهد شد.
(بعد از انجام، اين جور كارها، قشنگ، سرم داغ ميشه. :) )
راستي بعد از ساعت 12 يكي از دوستامون توي شركت اعلام كرد كه 53% ماه رمضان گذشته و كمر اين ماه هم شكسته شده :) توي شركت يك وايت برد داريم كه يكي از بچهها، هر روز مقدار زماني كه از ماه رمضان گذشته و مقدار باقي مانده به پايان ماه را به صورت، درصد بيان ميكنه. سالهاي قبل، محاسبات فقط بر اساس روز بود، ولي امسال يك مقدار پيشرفت كرديم، و تمامي درصدها بر حسب ساعت محاسبه ميشه و بر روي تخته وايت برد نوشته ميشه. :)
بعداز ظهر با بارانه و 2 تا از خواهراش رفتيم كافه بلاگ، خيلي دوست داشتم كافه بلاگ را ببينم. فكر ميكردم يك جاي بزرگ هست كه كلي جا داره. ولي خب اصلا با تصور من يكي نبود. و حسابي خورد تو ذوقم.
البته بماند كه كافه بلاگ اين خاصيت را داشت، كه توش 1-2 تا آشنا را ببينم. اصلا انتظار ديدن يك دوست را اونجا نداشتم. واقعا جا خوردم. :)
2 تا خواهرهاي بارانه را همونجا گذاشتيم،خودمون رفتيم يك جاي ديگه افطار كرديم. به نظرم اصلا اين همه آدم تو كافه بلاگ جا نميشديم. قرار بود، هلمز هم براي افطار بياد. ولي كارش توي شركتشون طول كشيد و نتونست بياد. اين شد كه ما رفتيم پيش اون و 3 تايي رفتيم حوزه فيلم The Life of David Gale (2003) .
فيلم خيلي جالبي بود. من خوشم اومد. از اون فيلمها بود كه آدم موقع تماشاي اون اصلا متوجه گذشت زمان نميشد. البته خيلي ديالوگ داشت، و نصف حواسم به زير نويس فيلم بود كه سريع مياومد و ميرفت. يكبار ديگه جا دارم كه اين فيلم را ببينم. :)
البته يك قسمتي از فيلم حذف شده بود. چون آخر فيلم گويا نبود. كه برلين چي شد.
توي شركت هم از همون اول سرم شلوغ بود، يك پروژه را بعد از 2-3 سال كه قرارداد را امضا نميكردند، امضا كردند و به شركت اعلام كردند كه 2 ماهه نقشههاي اسناد مناقصه را آماده كنه. اونم از پروژهاي كه نقشه برداريش مال n سال پيش هست، و تمام نقشهها به صورت اوزاليد هست.
من و پسر عموم، تمام روز، در مورد اين موضوع فكر ميكرديم كه چطور ميشه خيلي سريع اين نقشهها را تبديل به اطلاعات كامپيوتري كرد. صبح وقتي شروع كرديم، اصلا اميدي به اينكه بتونيم اين نقشهها را در عرض 1-2 هفته تبديل كنيم نداشتيم. صبح، بهترين پيشبيني، يك چيزي حدود 1 ماه زمان بود. تازه دقت كار هم زير سوال بود. نظر ما اين بود كه اين كار از اول نقشه برداري بشه و يك فايل كامپيوتري تحويل بگيريم.
ساعت 4:20 كه داشتم از شركت بيرون ميرفتم، تقريبا به اين نتيجه رسيديم كه هر شيت را شايد با 3-4 ساعت وقت بتونيم با دقتي قابل قبول تبديل كنيم. :) اينجوري 2-3 روزه نقشهها آماده خواهد شد.
(بعد از انجام، اين جور كارها، قشنگ، سرم داغ ميشه. :) )
راستي بعد از ساعت 12 يكي از دوستامون توي شركت اعلام كرد كه 53% ماه رمضان گذشته و كمر اين ماه هم شكسته شده :) توي شركت يك وايت برد داريم كه يكي از بچهها، هر روز مقدار زماني كه از ماه رمضان گذشته و مقدار باقي مانده به پايان ماه را به صورت، درصد بيان ميكنه. سالهاي قبل، محاسبات فقط بر اساس روز بود، ولي امسال يك مقدار پيشرفت كرديم، و تمامي درصدها بر حسب ساعت محاسبه ميشه و بر روي تخته وايت برد نوشته ميشه. :)
بعداز ظهر با بارانه و 2 تا از خواهراش رفتيم كافه بلاگ، خيلي دوست داشتم كافه بلاگ را ببينم. فكر ميكردم يك جاي بزرگ هست كه كلي جا داره. ولي خب اصلا با تصور من يكي نبود. و حسابي خورد تو ذوقم.
البته بماند كه كافه بلاگ اين خاصيت را داشت، كه توش 1-2 تا آشنا را ببينم. اصلا انتظار ديدن يك دوست را اونجا نداشتم. واقعا جا خوردم. :)
2 تا خواهرهاي بارانه را همونجا گذاشتيم،خودمون رفتيم يك جاي ديگه افطار كرديم. به نظرم اصلا اين همه آدم تو كافه بلاگ جا نميشديم. قرار بود، هلمز هم براي افطار بياد. ولي كارش توي شركتشون طول كشيد و نتونست بياد. اين شد كه ما رفتيم پيش اون و 3 تايي رفتيم حوزه فيلم The Life of David Gale (2003) .
فيلم خيلي جالبي بود. من خوشم اومد. از اون فيلمها بود كه آدم موقع تماشاي اون اصلا متوجه گذشت زمان نميشد. البته خيلي ديالوگ داشت، و نصف حواسم به زير نويس فيلم بود كه سريع مياومد و ميرفت. يكبار ديگه جا دارم كه اين فيلم را ببينم. :)
البته يك قسمتي از فيلم حذف شده بود. چون آخر فيلم گويا نبود. كه برلين چي شد.
سهشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۲
پلينتس تورابسا 1
ديروز يك دوست خوب، يك شاخه گل مريم به من داد، كه بذارم تو ماشينم، تا ماشينم خوش عطر بشه. ميگفت: كه هميشه براي ماشين پدرش همين كار را ميكنه، و خودش خيلي گل مريم دوست داره. نميدونم، ميدونست يا همينجوري اين گل را به من داد. من گل مريم را خيلي دوست دارم. از ديروز عطر ماشينم كاملا عوض شده.
با او كاملا اتفاقي آشنا شدم، بدون اين كه قراري از قبل داشته باشم. يا اينكه شناختي در مورد اون داشته باشم. دوست خوبي هست. چند وقت پيش وقتي خيلي ناراحت بودم، يك نوار به من داد. اوايل برام خيلي سخت بود كه نوار را گوش كنم، ولي بعد همون نواها، آرومم كرد.
جز كسايي هست، كه توي اين مدت، سعي ميكنه، كمكم كنه.
واقعا ممنون :)
1- Polianthes tuberosa, گل مريم.
پ.ن.
1- اين گل، عجب اسم سختي داشت. :)
2- الان رو ميزم، 3 تا جعبه خودكار هست، هر كدامش را هم يك دوست داده. نه دلم ميآد، از جلو چشمم بر دارمشون، نه ميتونم به كسي بدم، نه ميتونم از اونها استفاده كنم. :)
ديروز يك دوست خوب، يك شاخه گل مريم به من داد، كه بذارم تو ماشينم، تا ماشينم خوش عطر بشه. ميگفت: كه هميشه براي ماشين پدرش همين كار را ميكنه، و خودش خيلي گل مريم دوست داره. نميدونم، ميدونست يا همينجوري اين گل را به من داد. من گل مريم را خيلي دوست دارم. از ديروز عطر ماشينم كاملا عوض شده.
با او كاملا اتفاقي آشنا شدم، بدون اين كه قراري از قبل داشته باشم. يا اينكه شناختي در مورد اون داشته باشم. دوست خوبي هست. چند وقت پيش وقتي خيلي ناراحت بودم، يك نوار به من داد. اوايل برام خيلي سخت بود كه نوار را گوش كنم، ولي بعد همون نواها، آرومم كرد.
جز كسايي هست، كه توي اين مدت، سعي ميكنه، كمكم كنه.
واقعا ممنون :)
1- Polianthes tuberosa, گل مريم.
پ.ن.
1- اين گل، عجب اسم سختي داشت. :)
2- الان رو ميزم، 3 تا جعبه خودكار هست، هر كدامش را هم يك دوست داده. نه دلم ميآد، از جلو چشمم بر دارمشون، نه ميتونم به كسي بدم، نه ميتونم از اونها استفاده كنم. :)
ميخهايي بر روي ديوار
پسر بچهاي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبهاي ميخ به او داد و گفت: هر بار كه عصباني ميشوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي.
روز اول، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد ميگرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر ميشد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها بر ديوار است ...
به پدرش گفت و پدر پيشنهاد داد هر روز كه ميتواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: پسرم! تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر هرگز مثل گذشته نميشود. وقتي تو در هنگام عصبانيت، حرفهايي ميزني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي ميگذارند. تو ميتواني چاقويي در دل انسان فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي فايده ندارد، آن زخم سرجايش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.
پسر بچهاي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبهاي ميخ به او داد و گفت: هر بار كه عصباني ميشوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي.
روز اول، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد ميگرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر ميشد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها بر ديوار است ...
به پدرش گفت و پدر پيشنهاد داد هر روز كه ميتواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: پسرم! تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر هرگز مثل گذشته نميشود. وقتي تو در هنگام عصبانيت، حرفهايي ميزني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي ميگذارند. تو ميتواني چاقويي در دل انسان فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي فايده ندارد، آن زخم سرجايش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.
دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۲
امسال هم، مثل هر سال به كارآموزها افطاري دادند و باز مثل هر سال، من اونجا بودم.
با اينكه، من خيلي كار نميكردم، ولي حسابي توي چشم بودم. و ...
هر وقت كه كارآموزها را ميبينم، بيشتر به اين نتيجه ميرسم. كه بايد قدر سلامت خودم را بدونم. امروز يكي از اونها به خاطر ضعف بدني جلوي من زمين خورد. بعد بدون اينكه به روي خودش بياره از روي زمين بلند شد و به راهش ادامه داد.
...
ساعت 6:30 بود كه اومدم بيرون، 2 تا از خانمهاي نيكوكار را هم سوار كردم كه برسونمشون.
توي راه همش در مورد كارهايي كه انجام داده بودند صحبت ميكردند. خلاصه از اون حرفها ميزدند كه من اصلا حوصلهاش را نداشتم.
تقريبا ساعت 7 بود كه رسيدم پاي كوه. هوا سرد بود. از صبح گلوم درد ميكرد. شالگردنم را محكم كردم و راه افتادم.
هوا ابر بود. ماه پشت ابر بود.
همچين كه پام را گذاشتم تو ايستگاه، ماه هم از پشت ابر بيرون اومد.
ماه همچون هميشه خيلي قشنگ و زيبا بود.
اون بالا هلمز، مثل بيد ميلرزيد، هرچي من و بارانه به اون گفتيم كه لباسهامون را عوض كنيم. قبول نكرد كه نكرد.
حالا اين وسط اميدوارم كه سرما نخوره.
وقتي سوار ماشين شدم. ماه پشت ابر رفت. انگار فقط، اومده بود بيرون كه من اون را ببينم.
خانه كه رسيدم، 2 تا قرص سرماخوردگي خوردم. و وسط هال دراز كشيدم.
هرچي مادرم ميگفت: رها برو سرجات بخواب،تو گوشم نرفت كه نرفت. چون ميخواستم بلند شم و يك كاري انجام بدم.
ساعت 11:25 بود كه با صداي زنگ تلفن از جام بلند شدم. :)
با اينكه دوستم يكم ناراحت شده بود كه من را از خواب بلند كرده، ولي من خودم خوشحال بودم، از اينكه از خواب بلند شدم و به كارهام ميرسم. ممنون :)
پ.ن.
ديشب كسوف بود، صبح وقتي ميخوابيدم يادم افتاد كه كسوف بوده، و من با اينكه تمام مدت بيدار بودم، نرفتم كسوف را ببينم.
خيلي دلم سوخت.
با اينكه، من خيلي كار نميكردم، ولي حسابي توي چشم بودم. و ...
هر وقت كه كارآموزها را ميبينم، بيشتر به اين نتيجه ميرسم. كه بايد قدر سلامت خودم را بدونم. امروز يكي از اونها به خاطر ضعف بدني جلوي من زمين خورد. بعد بدون اينكه به روي خودش بياره از روي زمين بلند شد و به راهش ادامه داد.
...
ساعت 6:30 بود كه اومدم بيرون، 2 تا از خانمهاي نيكوكار را هم سوار كردم كه برسونمشون.
توي راه همش در مورد كارهايي كه انجام داده بودند صحبت ميكردند. خلاصه از اون حرفها ميزدند كه من اصلا حوصلهاش را نداشتم.
تقريبا ساعت 7 بود كه رسيدم پاي كوه. هوا سرد بود. از صبح گلوم درد ميكرد. شالگردنم را محكم كردم و راه افتادم.
هوا ابر بود. ماه پشت ابر بود.
همچين كه پام را گذاشتم تو ايستگاه، ماه هم از پشت ابر بيرون اومد.
ماه همچون هميشه خيلي قشنگ و زيبا بود.
اون بالا هلمز، مثل بيد ميلرزيد، هرچي من و بارانه به اون گفتيم كه لباسهامون را عوض كنيم. قبول نكرد كه نكرد.
حالا اين وسط اميدوارم كه سرما نخوره.
وقتي سوار ماشين شدم. ماه پشت ابر رفت. انگار فقط، اومده بود بيرون كه من اون را ببينم.
خانه كه رسيدم، 2 تا قرص سرماخوردگي خوردم. و وسط هال دراز كشيدم.
هرچي مادرم ميگفت: رها برو سرجات بخواب،تو گوشم نرفت كه نرفت. چون ميخواستم بلند شم و يك كاري انجام بدم.
ساعت 11:25 بود كه با صداي زنگ تلفن از جام بلند شدم. :)
با اينكه دوستم يكم ناراحت شده بود كه من را از خواب بلند كرده، ولي من خودم خوشحال بودم، از اينكه از خواب بلند شدم و به كارهام ميرسم. ممنون :)
پ.ن.
ديشب كسوف بود، صبح وقتي ميخوابيدم يادم افتاد كه كسوف بوده، و من با اينكه تمام مدت بيدار بودم، نرفتم كسوف را ببينم.
خيلي دلم سوخت.
یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۲
شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲
پريشب تلفني با دوستم كه خارجه صحبت ميكردم، كه يك دفعه مامانم اومد تو اتاق و گفت رها زود برو، اينها با هم اختلاف پيدا كردند.
تلفن را قطع كردم، لباس پوشيدم رفتم خانه اونها.
يكي از بچههاي فاميل، يك دفعه گير داده كه ميخوام هر جور شده، از اين خراب شده بگذارم برم. حتي يك روز هم به آخر عمرم مونده باشه. دوست دارم اون يك روز رو خارج از ايران تجربه كنم.
اين فاميلمون دانشگاه ميره و دانشجوي سال سوم هست.
اول به پدرش گير داده بود كه توي نظام وظيفه 5 ميليون وثيقه براش بگذارند كه بره خارج و 5 ميليون هم بابت هزينه سفر به اون بدند. به اون گفتيم، اينجوري بري، كه ديگه نميتوني برگردي ايران.
بعد گير داده بود،كه از دانشگاه انصراف بده، بره سربازي. تا زودتر بره خارج...
سر همين جريانها با پدرش درگير شده بود.
ساعت 11 شب بوده رفتم خونشون، و يك سر تا ساعت 12:15 صحبت كردم. تا آخرش يكم آرومش كردم، و براش ثابت كردم كه اگر ميخواد بره خارج بهتره زودتر درسش را تمام كنه، بعد در مورد خارج رفتن فكر كنه.
فعلا كه قبول كرده و قرار شده بره درسش را ادامه بده.
وقتي با اون صحبت ميكردم، كلي به حال آينده افسوس خوردم. پيش خودم ميگفتم، نگاه كن، نسل جديد ديگه اصلا به آينده اميد نداره. ... . :(
تلفن را قطع كردم، لباس پوشيدم رفتم خانه اونها.
يكي از بچههاي فاميل، يك دفعه گير داده كه ميخوام هر جور شده، از اين خراب شده بگذارم برم. حتي يك روز هم به آخر عمرم مونده باشه. دوست دارم اون يك روز رو خارج از ايران تجربه كنم.
اين فاميلمون دانشگاه ميره و دانشجوي سال سوم هست.
اول به پدرش گير داده بود كه توي نظام وظيفه 5 ميليون وثيقه براش بگذارند كه بره خارج و 5 ميليون هم بابت هزينه سفر به اون بدند. به اون گفتيم، اينجوري بري، كه ديگه نميتوني برگردي ايران.
بعد گير داده بود،كه از دانشگاه انصراف بده، بره سربازي. تا زودتر بره خارج...
سر همين جريانها با پدرش درگير شده بود.
ساعت 11 شب بوده رفتم خونشون، و يك سر تا ساعت 12:15 صحبت كردم. تا آخرش يكم آرومش كردم، و براش ثابت كردم كه اگر ميخواد بره خارج بهتره زودتر درسش را تمام كنه، بعد در مورد خارج رفتن فكر كنه.
فعلا كه قبول كرده و قرار شده بره درسش را ادامه بده.
وقتي با اون صحبت ميكردم، كلي به حال آينده افسوس خوردم. پيش خودم ميگفتم، نگاه كن، نسل جديد ديگه اصلا به آينده اميد نداره. ... . :(
پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۲
كوه خونم خيلي اومده بود پايين، بچهها هم هر كدومشون كار داشتند.
آخرش امشب، خودم تنهايي رفتم.
ماه تقريبا در حال كامل شدن هست. و باز ...
امشب، اينقدر فكرم درگير موضوعات ديگه بود كه اصلا وقت نكردم به خودم فكر كنم.
پ.ن.
بعد از مدتها، امشب نشستم و همه دوستام را دعا كردم.
از ته دل براي همشون آرزوي خوبي و خوشي و سلامت و بهروزي كردم.
آخرش امشب، خودم تنهايي رفتم.
ماه تقريبا در حال كامل شدن هست. و باز ...
امشب، اينقدر فكرم درگير موضوعات ديگه بود كه اصلا وقت نكردم به خودم فكر كنم.
پ.ن.
بعد از مدتها، امشب نشستم و همه دوستام را دعا كردم.
از ته دل براي همشون آرزوي خوبي و خوشي و سلامت و بهروزي كردم.
يكي از بچهها به من لقب پدرخوانده افتخاري داده.
خيلي خيلي ممنون بخاطر لطفي كه نسبت به من داري.
راستش واقعا كار خاصي نكردم، فكر ميكنم كه خيليها ممكنه همين كار را انجام داده باشند.
...
...
...
خيلي خيلي ممنون بخاطر لطفي كه نسبت به من داري.
راستش واقعا كار خاصي نكردم، فكر ميكنم كه خيليها ممكنه همين كار را انجام داده باشند.
...
...
...
چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲
The Matrix Revolutions (2003)
بالاخره آخرين قسمت ماتريكس، قراره امروز اكران بشه.
اميدوارم كه اين قسمت هم مثل قسمت قبلش، با يكي، 2 هفته تاخير به دستم برسه.
از فيلمهايي هست كه به شدت خوشم اومد. هر قسمتش را حداقل 5 دفعه به شكلهاي مختلف نگاه كردم. (ماتريكس 1 را فقط 3 دفعه روي پرده نگاه كردم.) هر بار كه نگاه ميكنم يك موضوع جديد برام روشن ميشه. به نظرم ديد، آدم را خيلي باز ميكنه.
تو قسمت دوم، پيشگو پيشبيني كرده بود، كه نيو وارد سورس بشه. ولي در آخرين لحظه نيو تغيير عقيده داد، و به جاي اينكه وارد سورس بشه و زايان را نجات بده. رفت و ترنيتي را نجات داد.
خيلي دوست دارم كه به فهمم كه آيا پيشگو يك قسمت از برنامه هست يا نه. چرا به طور نامحسوس بقيه را مجبور ميكنه تا طبق خواستههاش عمل كنند. چرا ....؟؟؟؟
من هم يك پيشگو دارم. بعد از آخرين باري كه متن قسمت دوم را خواندم. تصميم گرفتم كه كمتر به اون اهميت بدم. و سعي كنم زندگي عادي را داشته باشم.
از نيو خيلي خوشم ميآد. چون در اوج سختي، تسليم نميشه. هر چي مشكلات سخت تر و پيچيده تر ميشه، به همون نسبت تلاش بيشتري ميكنه و اين باعث ميشه كه تواناييها و قابليتهاش بالاتر بره.
...
سهشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲
امروز رفته بودم، خيابان ايرانشهر، كه ماشين حساب و لوازم پرينتر بگيرم.
رفتم توي يك مغازه و از اون 2 تا ماشين حساب خواستم. چند سالي هست كه از اون خريد ميكنيم. قيمتهاشون خيلي منصفانه هست.
گفت، تمام كردم. صبر كن. زنگ زد و گفت من ماشين حساب را 5200 تومن ميگيرم و ميتونم 5500تومن به شما بدم.
گفتم، اشكالي نداره. با اينكه دفعه پيش 5000 تومن خريدم. بگو برام بياره. (جاهاي ديگه همين ماشين حساب را 6800 و 6000 ميدادند.)
بعد يك خنده تلخي كرد. گفت: مسخره هست ها. اين جامعه ما همش داره روي دلالي ميچرخه. كسي كار نميكنه. روزگار بدي هست. آخه اين يعني چي؟!
اين ماشين حساب تا 2-3 روز پيش 4200 تومن بود،حالا يك دفعه امروز 5200 تومن شده. اون هم بخاطر اينكه يك دلال همه اين مدل ماشين حسابها را از بازار جمع كرده و حالا هر كدام را با 1000 تومن سود، داره ميفروشه.
ببخشيد، همه ما احمقيم، ما ها كه از اين كارها نميكنيم همون كه بوديم هستيم. ولي ميبيني توي اين بازار يكسري آدمها چندماهه، كلي پول بدست ميآورند.
اينقدر پول بدست آوردند كه اصلا براشون مهم نيست كه براي يك قبر توي بهشت زهرا، 10 ميليون بدند 15 ميليون بدند يا 20 ميليون بدند. فقط قبر، توي قطعهاي كه طرف ميخواد باشه. ديگه اشكالي نداره چه قيمتي باشه.
...
خيلي دلم گرفت. تو صورتش تصوير يك مرد زحمتكشي را ديدم كه توي اين سالها تمام سعيش را كرده كه سالم باشه، پاك باشه، منصف باشه و ... اونوقت ميبينه نتيجهاش اين شده كه الان بعد از كلي زحمت. نسبت به بقيه دوروبريهاش كه خيلي صادق نبودند، چيزي نداره.
تصميم گرفتم، حالا كه يكم وضعيتم مشخص شده، تمام تلاشم را بكنم. براي اينكه امسال فوق قبول بشم. (اين تصميم را امروز ظهر، بعد از خروج از اون مغازه، به طور جدي گرفتم.)
عصري يكي از دوستام را بعد از مدتها روي خط ديدم. خيلي وقت بود كه روي خط نديده بودمش. خودش را هم فقط 2 دفعه 2-3 سال پيش ديدم. يك دفعه توي يكي از قرارها، يك دفعه هم موقع دفاع از پروژه ليسانسش.
به اون گفتم كه ميخوام امسال براي فوق شركت كنم. و ...
ميخواستم بگم كه بيا با هم قرار بگذاريم كه امسال حتما قبول بشيم. كه يك دفعه گفت: امسال فوق شريف قبول شده.
وقتي اين خبر را داد خيلي خوشحال شدم. خيلي خيلي زياد.
اين دوستم، 1-2 بار توي كنكور فوق شركت كرده بود و قبول نشده بود. يادمه پارسال يك مدت فقط سر اين موضوع صحبت ميكرديم كه چرا بايد تلاش كرد، و چرا نبايد نااميد شد. ميگفت: هيچ جايي براي پيشرفت نميبينم و ...
ميگفتم، تو الان مثل يك كوهنوردي ميموني كه به يك تخته سنگ بزرگ كه جلوت سبز شده رسيدي، كه هيچ راهي براي عبور از اون به ذهنت نميرسه. حالا كه نميتوني از وسط اون رد بشي. سعي كن كه اون را دور بزني و از كنار اون عبور كني. ...
خلاصه خيلي خوشحال شدم. اينقدر كه سرتاسر كلاس زبان، مثل بلبل صحبت ميكردم. :)
رفتم توي يك مغازه و از اون 2 تا ماشين حساب خواستم. چند سالي هست كه از اون خريد ميكنيم. قيمتهاشون خيلي منصفانه هست.
گفت، تمام كردم. صبر كن. زنگ زد و گفت من ماشين حساب را 5200 تومن ميگيرم و ميتونم 5500تومن به شما بدم.
گفتم، اشكالي نداره. با اينكه دفعه پيش 5000 تومن خريدم. بگو برام بياره. (جاهاي ديگه همين ماشين حساب را 6800 و 6000 ميدادند.)
بعد يك خنده تلخي كرد. گفت: مسخره هست ها. اين جامعه ما همش داره روي دلالي ميچرخه. كسي كار نميكنه. روزگار بدي هست. آخه اين يعني چي؟!
اين ماشين حساب تا 2-3 روز پيش 4200 تومن بود،حالا يك دفعه امروز 5200 تومن شده. اون هم بخاطر اينكه يك دلال همه اين مدل ماشين حسابها را از بازار جمع كرده و حالا هر كدام را با 1000 تومن سود، داره ميفروشه.
ببخشيد، همه ما احمقيم، ما ها كه از اين كارها نميكنيم همون كه بوديم هستيم. ولي ميبيني توي اين بازار يكسري آدمها چندماهه، كلي پول بدست ميآورند.
اينقدر پول بدست آوردند كه اصلا براشون مهم نيست كه براي يك قبر توي بهشت زهرا، 10 ميليون بدند 15 ميليون بدند يا 20 ميليون بدند. فقط قبر، توي قطعهاي كه طرف ميخواد باشه. ديگه اشكالي نداره چه قيمتي باشه.
...
خيلي دلم گرفت. تو صورتش تصوير يك مرد زحمتكشي را ديدم كه توي اين سالها تمام سعيش را كرده كه سالم باشه، پاك باشه، منصف باشه و ... اونوقت ميبينه نتيجهاش اين شده كه الان بعد از كلي زحمت. نسبت به بقيه دوروبريهاش كه خيلي صادق نبودند، چيزي نداره.
تصميم گرفتم، حالا كه يكم وضعيتم مشخص شده، تمام تلاشم را بكنم. براي اينكه امسال فوق قبول بشم. (اين تصميم را امروز ظهر، بعد از خروج از اون مغازه، به طور جدي گرفتم.)
عصري يكي از دوستام را بعد از مدتها روي خط ديدم. خيلي وقت بود كه روي خط نديده بودمش. خودش را هم فقط 2 دفعه 2-3 سال پيش ديدم. يك دفعه توي يكي از قرارها، يك دفعه هم موقع دفاع از پروژه ليسانسش.
به اون گفتم كه ميخوام امسال براي فوق شركت كنم. و ...
ميخواستم بگم كه بيا با هم قرار بگذاريم كه امسال حتما قبول بشيم. كه يك دفعه گفت: امسال فوق شريف قبول شده.
وقتي اين خبر را داد خيلي خوشحال شدم. خيلي خيلي زياد.
اين دوستم، 1-2 بار توي كنكور فوق شركت كرده بود و قبول نشده بود. يادمه پارسال يك مدت فقط سر اين موضوع صحبت ميكرديم كه چرا بايد تلاش كرد، و چرا نبايد نااميد شد. ميگفت: هيچ جايي براي پيشرفت نميبينم و ...
ميگفتم، تو الان مثل يك كوهنوردي ميموني كه به يك تخته سنگ بزرگ كه جلوت سبز شده رسيدي، كه هيچ راهي براي عبور از اون به ذهنت نميرسه. حالا كه نميتوني از وسط اون رد بشي. سعي كن كه اون را دور بزني و از كنار اون عبور كني. ...
خلاصه خيلي خوشحال شدم. اينقدر كه سرتاسر كلاس زبان، مثل بلبل صحبت ميكردم. :)
ديروز تصميم داشتيم بريم كوه، بعد،
يك نفر ميخواست فوتبال ببينه،
يك نفر ديگه خانه كار داشت، ميخواست پروژه تحويل بده.
يك نفر صبح زود بلند شده بود، خوابشم مياومد
يك نفر كار شركتش طول كشيده بود، خسته بود.
يك نفر ديگه طبق معمول معذرت خواهي كرد و
در آخر، خودم هم سردم شده بود. ميخواستم تنهايي برم، ولي يكم احساس سرماخوردگي داشتم. پيش خودم گفتم، چه كاري هست، ميرم اون بالا سرما ميخورم، يك هفته به گ... خوردن ميافتم.
آخر هم به خودم گفتم، تا آخر هفته، كلي وقت هست. لباس گرم بر ميدارم، يك روز ديگه ميرم. :)
يك نفر ميخواست فوتبال ببينه،
يك نفر ديگه خانه كار داشت، ميخواست پروژه تحويل بده.
يك نفر صبح زود بلند شده بود، خوابشم مياومد
يك نفر كار شركتش طول كشيده بود، خسته بود.
يك نفر ديگه طبق معمول معذرت خواهي كرد و
در آخر، خودم هم سردم شده بود. ميخواستم تنهايي برم، ولي يكم احساس سرماخوردگي داشتم. پيش خودم گفتم، چه كاري هست، ميرم اون بالا سرما ميخورم، يك هفته به گ... خوردن ميافتم.
آخر هم به خودم گفتم، تا آخر هفته، كلي وقت هست. لباس گرم بر ميدارم، يك روز ديگه ميرم. :)
دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲
یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲
امروز، وقتي رفتم شركت، ديدم تمام دستم پوست پوست شده.
تعجب كردم. رفتم دستشويي قشنگ دستم را زير آب شستم، ولي هيچ فايدهاي نكرد. دستم همينجور پوست پوست بود.
دستم را بردم، به بچهها نشون دادم، هر كي يك نظري ميداد.
يكي ميگفت به خاطر سرما اينجوري شده.
يكي ديگه ميگفت به خاطر خشكي هست.
يكي ديگه هم ميگفت به خاطر روزه هست!
آخر آخر، وقتي كه همه نظرشون را گفتم، خودم يك لبخندي به همه زدم و گفتم، فكر ميكنم دارم پوست مياندازم. :)
پ.ن.
از وقتي كه به اين نتيجه رسيدم كه دارم پوست مياندازم، كلي خوشحال هستم. همش منتظرم ببينم چه اتفاقي ميخواد بيافته. :)
تعجب كردم. رفتم دستشويي قشنگ دستم را زير آب شستم، ولي هيچ فايدهاي نكرد. دستم همينجور پوست پوست بود.
دستم را بردم، به بچهها نشون دادم، هر كي يك نظري ميداد.
يكي ميگفت به خاطر سرما اينجوري شده.
يكي ديگه ميگفت به خاطر خشكي هست.
يكي ديگه هم ميگفت به خاطر روزه هست!
آخر آخر، وقتي كه همه نظرشون را گفتم، خودم يك لبخندي به همه زدم و گفتم، فكر ميكنم دارم پوست مياندازم. :)
پ.ن.
از وقتي كه به اين نتيجه رسيدم كه دارم پوست مياندازم، كلي خوشحال هستم. همش منتظرم ببينم چه اتفاقي ميخواد بيافته. :)
شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۲
ديروز با يكي از بچهها رفتيم بهشتزهرا، سر خاك پدر هلمز. آخه ديروز چهلم، پدر هلمز بود، و اونجا برنامه داشتند. اونجا كه رفتيم يك سري از بچهها هم اومده بودند.
بهشت زهرا خيلي شلوغ بود. از هر طرف كه نگاه ميكردي، آدم مياومد. اونجا مثل صحراي محشر شده بود. هر طرف را كه نگاه ميكردي، يك عده بودند كه داشتند عزاداري ميكردند و توي سر و كله خودشون ميزدند.
حالا وسط اين همه شلوغي چند تا جوان را ديدم كه گوشه يكي از قطعات، توي يكي از قبرهاي خالي گليم مياندازند. رفتم جلو ديدم، دارند نوبتي ميرن توي قبر ميخوابند. كلي هم همديگر را مسخره ميكنند. پيش خودم گفتم اين كار هم مسخره بازي شده.
بعد از مراسم داشتيم ميرفتيم سمت ماشين كه يك دختر حدود 20 ساله را ديدم كه داشت خودش را هلاك ميكرد، همينجوري توي سر و كله خودش ميزد. و ميخواست بره سمت قبر عزيزش. ظاهر و سر و وضع دختره كه خوب بود، اصلا به اون نميخورد كه از اينكارها بكنه. 3-4 نفر رفته بودند سراغش كه بگيرنش، ولي حريفش نشدند. حتي يكي، 2 تا مرد هم رفتند جلو، اونها هم نتونستند، آرومش كنند. هر كس كه ميرفت جلو ميگرفت ميزدش. آخر سر هم از دست همه فرار كرد و نزديكهاي قبر عزيزش، خودش را زد زمين، و همينجور روي زمين غلط ميزد. تمام سر و صورت، لباسش خاكي شده بود. دوستم به من گفت رها بيا بريم، الان آشوب ميشم.
با دوستم رفتيم سر قبر دائيم. توي اين چند وقت اخير، 3-4 بار رفته بودم سر قطعه اون، ولي هر چي ميگشتم، قبر اون را پيدا نميكردم. قطعه اونها كه يك زماني زيباترين قطعه بهشت زهرا بود، حالا مثل يك خرابه شده. اكثر سنگ قبرها را شكستند و ... هيچ وقت اولين بهاري كه رفتيم سر قبر دائيم را فراموش نميكنم. سر هر قبر يك لاله سرخ كاشته بودند. ...
اين دفعه با توجه به آدرسهايي كه گرفته بودم، قبر داييم را پيدا كردم. سنگ قبرش را شستم، با اينكه هيچ وقت اون را نديدم، ولي خيلي اون را دوست دارم.
بعد از اون رفتيم و من قبر يكسري كسايي كه توي اون قطعه بودند را به دوستم نشان دادم. سنگ قبر اكثر اونها خورد شده بود.
جالب بود، وقتي چند نفر من را ديدند كه دارم توي اون قطعه سنگ قبر ميشورم. اومدند جلو، يكشون پرسيد كه اينجا قطعه منافقين هست، يكي ديگه هم پرسيد، اينجا قطعه اعداميها هست؟!
يكم نگاهشون كردم، گفتم اينجا اعداميها دفن هستند، منتها اعداميهاي قبل از انقلاب.
براي افطار نسبتا خوب رسيديم.
تقريبا سر اذان بود كه رسيديم خانه هلمز، افطاري خوب بود، بعد از شام همون روضه خون دفعه پيش(سر شب هفت اومده بود) كه من كلي از اون تعريف كرده بودم رفت پشت بلندگو، هلمز ميگفت كه خواهش مادرش بوده، كه حتما روضه خون هم بياد.
خلاصه روضه خونه اين دفعه مثل اينكه ميخواست مرام بگذاره، همين جور ميخوند، و ول نميكرد. 3-4 دفعه يك جوري ميخوند كه انگار داره تمام ميكنه، ولي بعد ميديديم كه يك مطلب جديد را شروع كرده. آخرهاش خيلي خسته شده بودم، به بچهها گفتم، شيطونه ميگه برم فيوز را قطع كنم. ...
راستي يكي از دوستاي قديم اينترنتي را هم خانه هلمز ديدم. تقريبا 6 سال بود كه اون را نديده بودم. كلي از ديدنش خوشحال شدم.
يكي از بچهها ديرش شده بود، تا برنامه تمام شد، رفتيم سمت خانه اونها، با اينكه خيلي تند ميرفتم، ولي به نظرم خيلي بد هم رانندگي نميكردم. وسط خيابان طالقاني، يك گربه تا وسط خيابان رفت، بعد يك دفعه پشيمان شد برگشت. (حالا من هم 70-80 تا ميرفتم.) سر همين كارش اين دوستم فكر كرد. رفت زير ماشين ما. همچين جيغ كشيد كه انگار يك آدم زير كردم. بعدش كه گربه رد شد. به اون گفتم، خيالت راحت باشه. به اون نخورديم.
خدا را شكر بدون مشكل به موقع به مقصد رسيديم.
امروز
اولين جلسه كلاس زبان برگزار شد، وقتي همكلاسيهام را ديدم، كلي حالم گرفته شد. اصلا با اونها حال نكردم، كلي افسوس خوردم كه چرا قبلا كلاس زبانم را ادامه ندادم.
البته اين كلاس بد نبود، يواش يواش كلي چيزهايي كه قبلا خونده بودم يادم اومد. به نظرم اگر بعد از همين يك جلسه از من امتحان تعيين سطح ميگرفتند، راحت يك ترم بالاتر قبول ميشدم.
اين دفعه تصميم گرفتم، اگر از آسمان سنگ هم باريد، كلاس زبانم را ول نكنم. :)
امشب با يكي از بچهها در مورد اميد صحبت ميكردم.
به نظرم، بزرگترين گناه نا اميدي هست، به نظرم هركس كه اميدش را از دست بده، مثل يك مرده متحرك ميمونه كه داره يك زندگي نباتي ميكنه.
پس پيش به اميد داشتن فرداهايي بهتر :)
بهشت زهرا خيلي شلوغ بود. از هر طرف كه نگاه ميكردي، آدم مياومد. اونجا مثل صحراي محشر شده بود. هر طرف را كه نگاه ميكردي، يك عده بودند كه داشتند عزاداري ميكردند و توي سر و كله خودشون ميزدند.
حالا وسط اين همه شلوغي چند تا جوان را ديدم كه گوشه يكي از قطعات، توي يكي از قبرهاي خالي گليم مياندازند. رفتم جلو ديدم، دارند نوبتي ميرن توي قبر ميخوابند. كلي هم همديگر را مسخره ميكنند. پيش خودم گفتم اين كار هم مسخره بازي شده.
بعد از مراسم داشتيم ميرفتيم سمت ماشين كه يك دختر حدود 20 ساله را ديدم كه داشت خودش را هلاك ميكرد، همينجوري توي سر و كله خودش ميزد. و ميخواست بره سمت قبر عزيزش. ظاهر و سر و وضع دختره كه خوب بود، اصلا به اون نميخورد كه از اينكارها بكنه. 3-4 نفر رفته بودند سراغش كه بگيرنش، ولي حريفش نشدند. حتي يكي، 2 تا مرد هم رفتند جلو، اونها هم نتونستند، آرومش كنند. هر كس كه ميرفت جلو ميگرفت ميزدش. آخر سر هم از دست همه فرار كرد و نزديكهاي قبر عزيزش، خودش را زد زمين، و همينجور روي زمين غلط ميزد. تمام سر و صورت، لباسش خاكي شده بود. دوستم به من گفت رها بيا بريم، الان آشوب ميشم.
با دوستم رفتيم سر قبر دائيم. توي اين چند وقت اخير، 3-4 بار رفته بودم سر قطعه اون، ولي هر چي ميگشتم، قبر اون را پيدا نميكردم. قطعه اونها كه يك زماني زيباترين قطعه بهشت زهرا بود، حالا مثل يك خرابه شده. اكثر سنگ قبرها را شكستند و ... هيچ وقت اولين بهاري كه رفتيم سر قبر دائيم را فراموش نميكنم. سر هر قبر يك لاله سرخ كاشته بودند. ...
اين دفعه با توجه به آدرسهايي كه گرفته بودم، قبر داييم را پيدا كردم. سنگ قبرش را شستم، با اينكه هيچ وقت اون را نديدم، ولي خيلي اون را دوست دارم.
بعد از اون رفتيم و من قبر يكسري كسايي كه توي اون قطعه بودند را به دوستم نشان دادم. سنگ قبر اكثر اونها خورد شده بود.
جالب بود، وقتي چند نفر من را ديدند كه دارم توي اون قطعه سنگ قبر ميشورم. اومدند جلو، يكشون پرسيد كه اينجا قطعه منافقين هست، يكي ديگه هم پرسيد، اينجا قطعه اعداميها هست؟!
يكم نگاهشون كردم، گفتم اينجا اعداميها دفن هستند، منتها اعداميهاي قبل از انقلاب.
براي افطار نسبتا خوب رسيديم.
تقريبا سر اذان بود كه رسيديم خانه هلمز، افطاري خوب بود، بعد از شام همون روضه خون دفعه پيش(سر شب هفت اومده بود) كه من كلي از اون تعريف كرده بودم رفت پشت بلندگو، هلمز ميگفت كه خواهش مادرش بوده، كه حتما روضه خون هم بياد.
خلاصه روضه خونه اين دفعه مثل اينكه ميخواست مرام بگذاره، همين جور ميخوند، و ول نميكرد. 3-4 دفعه يك جوري ميخوند كه انگار داره تمام ميكنه، ولي بعد ميديديم كه يك مطلب جديد را شروع كرده. آخرهاش خيلي خسته شده بودم، به بچهها گفتم، شيطونه ميگه برم فيوز را قطع كنم. ...
راستي يكي از دوستاي قديم اينترنتي را هم خانه هلمز ديدم. تقريبا 6 سال بود كه اون را نديده بودم. كلي از ديدنش خوشحال شدم.
يكي از بچهها ديرش شده بود، تا برنامه تمام شد، رفتيم سمت خانه اونها، با اينكه خيلي تند ميرفتم، ولي به نظرم خيلي بد هم رانندگي نميكردم. وسط خيابان طالقاني، يك گربه تا وسط خيابان رفت، بعد يك دفعه پشيمان شد برگشت. (حالا من هم 70-80 تا ميرفتم.) سر همين كارش اين دوستم فكر كرد. رفت زير ماشين ما. همچين جيغ كشيد كه انگار يك آدم زير كردم. بعدش كه گربه رد شد. به اون گفتم، خيالت راحت باشه. به اون نخورديم.
خدا را شكر بدون مشكل به موقع به مقصد رسيديم.
امروز
اولين جلسه كلاس زبان برگزار شد، وقتي همكلاسيهام را ديدم، كلي حالم گرفته شد. اصلا با اونها حال نكردم، كلي افسوس خوردم كه چرا قبلا كلاس زبانم را ادامه ندادم.
البته اين كلاس بد نبود، يواش يواش كلي چيزهايي كه قبلا خونده بودم يادم اومد. به نظرم اگر بعد از همين يك جلسه از من امتحان تعيين سطح ميگرفتند، راحت يك ترم بالاتر قبول ميشدم.
اين دفعه تصميم گرفتم، اگر از آسمان سنگ هم باريد، كلاس زبانم را ول نكنم. :)
امشب با يكي از بچهها در مورد اميد صحبت ميكردم.
به نظرم، بزرگترين گناه نا اميدي هست، به نظرم هركس كه اميدش را از دست بده، مثل يك مرده متحرك ميمونه كه داره يك زندگي نباتي ميكنه.
پس پيش به اميد داشتن فرداهايي بهتر :)
اشتراک در:
پستها (Atom)