جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲

چند وقته، شبها به طور متوسط روزي يك يا 2 تا گربه مي‌بينم كه وسط بزرگراه يا خيابان له شدند.
نمي‌دونم چرا تازگي اينقدر تلفات اونها بالا رفته.
پيش خودم مي‌گم يا گربه‌هاي اين دوره زمونه، بي‌عرضه شدند، يا تعداد اونها اينقدر زياد شده كه تلفات اونها اينقدر بالاست.
يا راننده‌ها بي‌دقت شدند.
هر چي‌هست صحنه‌هاي خيلي بدي هست.

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۲

ميگن، ‌مار گزيده از ريسمون سياه و سفيد مي‌ترسه.
نقل من هست.
پريروز، بعد از رعد و برق، مودم كامپيتورم از كار افتاد.
امشب،‌ همچين كه ديدم بخاطر رعد و برق، يكم ولتاژ برق بالا و پايين مي‌شه، كامپيوترم رو كه خاموش كردم هيچ،‌ برق اون رو هم از دوراهي كشيدم.

از اول هفته يكي از منشي‌هاي شركت، سركار نيومده. نگرانش شدم. پريروز رفتم از بچه‌ها پرسيدم كه چرا فلاني سركار نمي‌آد؟!
خنديدند، و گفتند مگه خبر نداري؟!
گفتم، چي را خبر ندارم؟!
گفتند: فلاني ‌روز جمعه داشته توي حياط چيزي مي‌شسته،‌ كه يك دفعه يك سوسك مي‌بينه و از جاش مي‌پره، از اونجايي كه دور و برش خيس بوده، سر مي‌خوره و به شدت مي‌خوره زمين. حالا پاش تا زانو توي گچ هست.
توي شركت كلي مي‌خنديم. مي‌گيم احتمالا اون سوسكي كه فلاني را زمين زده، حالا كلي مدال افتخار گرفته.
(بعد از اين جريان، چند تا سوسك هم توي شركت رويت شده، كه همين باعث شده كه بحثها در اين مورد، دامن زده بشه:D )

امروز وقتي داشتيم راجع به اين موضوع صحبت مي‌كرديم، ياد شيطنت‌هاي گذشته‌ام، افتادم.
يك دفعه وقتي كلاس پنجم دبستان بودم. با چندتا از بچه‌ها يك سوسك پلاستيكي دست گرفتيم، و توي ميني‌بوس دنبال دخترهاي سرويسمون افتاديم. اونها با اينكه مي‌دونستند، دست ما سوسك پلاستيكي هست، ولي همينجور جيغ مي‌كشيدند و توي ميني‌بوس از دست ما فرار مي‌كردند.

اوضاع احوالم خيلي بهتر شده، بعد از مدتها احساس مي‌كنم كه دوباره مي‌تونم احساساتم را كنترل كنم، در اوج ناراحتي، خودم را شاد شاد نشان بدم، يا وقتي كه شاد شادم، خودم را كاملا بي تفاوت نشان بدم.
امشب كلي صحبت كردم، بازم اون چرا كه فكر مي‌كردم داره اتفاق مي‌افته، چندماه پيش، زماني كه همه جا آروم بود، با اينكه خودم حسابي پنچر بودم، نمي‌دونم چرا يك شب به نظرم رسيد كه بايد يك پيام خطر بفرستم.
امشب تمام تلاشم را كردم، كه به اون آرامش بدم. با اين حال خيلي خشن صحبت كردم. حالا بايد، نتيجه صحبتهام را ببينم.

پ.ن.
اين چندمين بار هست كه فكر مي‌كنم خوب شدم، هر دفعه وقتي كه فكر مي‌كنم كاملا خوب شدم، دوباره يك خوابي مي‌بينم يا يك اتفاقي مي‌افته كه همه چيز به هم مي‌خوره.
ولي اين دفعه دارم تمام نيروم را جمع مي‌كنم كه ديگه نيروهاي منفي كمتر روم اثر بكنه.
ياد ماتريكس مي‌افتم، وقتي گلوله‌ها بسمت نيو مي‌آد،‌ اونها را نگاه مي‌كنه و اون گلوله‌ها همگي به زمين مي‌افتند. ...

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

عجب باروني ديروز اومد.
روحم شاد شد. :)
منظره كوه‌هاي البرز خيلي ديدني بود. صبح كه اومدم شركت، يك ذره سفيد شده بود. بعد بارون اومد، همه برفها آب شد. بعد يك مدت هوا ابري شد، به نحوي كه ديگه كوه‌ها معلوم نبودند. بعد از ظهر ابرها يك مدت كنار رفتند، و كوه كه اين دفعه كاملا سفيد شده بود، از پشت ابرها نمايان شد. ساعت 3-4، توي كوه آفتاب شد، بعد از اون دوباره آسمان گرفت. آسمون، اين بار كنترل خودش از دست داد. همينجور تا شب، هي رعد و برق مي‌زد، هي مي‌باريد.
سطح كوچه را، آب گرفته. ياد اون بنده خداهايي مي‌افتم كه توي اين بارون، مثل موش آب كشيده شدند.

بعدازظهر به شدت سرم درد گرفته، از صبح احساس سرماخوردگي مي‌كنم، منتها هرچي مي‌گذره بدتر مي‌شم.
بعد از افطار مي‌خواستم برم خانه يكي از دوستام، ولي اينقدر حالم بده كه يك راست مي‌رم خانه. 2 تا قرص مي‌خوردم و روي تخت از هوش مي‌رم. قبل از اينكه كاملا از هوش برم، برادرم خبر مي‌ده كه به خاطر رعد و برق، مودم دستگاه سوخته. اينقدر خسته‌ام كه خيلي توجه نمي‌كنم. و تا سحر مي‌خوابم.

پ.ن.
اينكه پنجره اتاق كار آدم توي شركت، به سمت كوه باشه، خيلي غنيمته. اينكه جلو ساختمان آدم هيچ ساختمان بلندي نباشه خيلي غنيمته.
اينجوري هر وقت كه آدم هوس مي‌كنه، همچين كه سرش را بلند مي‌كنه، كوه را مي‌بينه. :)

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

داره يك ماه جديد مي‌آد.
توي كوه كه بوهاي خوبي مي‌اومد.

امشب نم نم بارون را حس كردم، خيلي به موقع اومد، خيلي به اون احتياج داشتم. نمي‌دونم يك دفعه، چرا اينجوري شدم، شايد بخاطر خبري بود، كه شنيدم. حالا دارم معني بعضي از اتفاقات را مي‌فهمم.
حالا دارم، حدس مي‌زنم كه بزرگترين جرم من چي هست.

از 2 هفته پيش يك يادداشت را شروع كردم. فكر مي‌كردم يك هفته‌اي تمامش مي‌كنم، ولي خب، بعد از اينكه 60% اون را نوشتم، گير كردم.
هر روز با خودم قرار مي‌گذارم كه شب بشينم سر اون، و هر جور شده اون را تمام كنم. ولي شب كه مي‌آم خانه، مي‌بينم اصلا حسش را ندارم.

شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۲

هنوز هر 2 تا كتفم درد مي‌كنه.
تمام روزه جمعه، داشتم كتاب هام رو تو كتابخانه مي‌گذاشتم، اصلا باورم نمي‌شد كه اين همه كتاب دارم.
مدتها بود، كه كتابام زير تخت و روي ميز، توي كمدم ولو بودند. چند ماه پيش ديوار يكي ديگه از اتاقها را كتابخانه كرديم. تو اين مدت هر چي مادرم به من مي‌گفت: كه رها بيا كتاب‌هات رو درست كن. دنبال اين كار نمي‌رفتم. اصلا حسش را نداشتم. توي اين چند سال اخير، كتاب مي‌خريدم. مي‌خوندم، مي‌گذاشتم زير تختم.
ديروز بالاخره به فكر جابجايي افتادم. تقريبا 6-7 ساعتي سر كار بودم، تا تمام كتاب‌ها را اول گرد گيري كنم بعد بر اساس موضوع تو قفسه بگذارمشون. (تازه آخرش هم كار تمام نشد.)
تقريبا راجع به هر موضوعي كتاب دارم. از موضوعاتي مثل ولايت فقيه، دين مسيح يا پرسش و پاسخ در مورد دين يهود گرفته تا كتاب آموزش مقدماتي پرواز، نجوم، قانون نسبيت، ريز مصوبات مجلس اول تا چهارم، روزنامه‌هاي كيهان و اطلاعات سالهاي 57-60 و كلي كتاب داستان و رمان و كتاب كامپيوتر و ... . خلاصه روز به روز، تعدادشون بيشتر مي‌شه.
ديروز خودم كف كرده بودم. پيش خودم مي‌گم،‌ اگر يك روز خواستم مستقل بشم، با اين همه كتاب، چي كار بايد بكنم.
مادرم فحشم مي‌ده. مي‌گه، وقتي بچه بودي، دوست داشتم كه كتاب خون بشي، براي همين برات هي كتاب مي‌خريدم، ولي ديگه فكر نمي‌كردم اينجوري بشي. الان. تقريبا غير از اينكه يك كمد بزرگ توي انباري دارم.
1 كتابخانه سر تاسري توي يك اتاق خواب، و يك كتابخانه هم توي اتاق خودم دارم.
تازه كتابهاي توي مهمانخانه هم هست. چون از اونها، بيشتر من استفاده مي‌كنم.

باز شنبه شد، و كلي كار كار كار.
امروز، يك جلسه داشتم كه تازه ساعت 8 شب شروع شد. تا قبل از اون هم كه توي شركت كار داشتم.
مي‌خوايم يك مدير عامل جديد انتخاب كنيم. اين جلسه هم براي آشنايي بود.
از يك طرف، از اينجور جلسات خسته شدم. از يك طرف ديگه، هر دفعه كلي چيز تازه ياد مي‌گيرم.
اميدوارم كه بازم تحملم بيشتر بشه. :)
توي جلسه‌ها، وقتي آرامش بعضي‌ها را مي‌بينم، كلي به اونها حسوديم مي‌شه، كه چقدر راحت با مشكلات برخورد مي‌كنند. و چقدر راحت بحث ميكنند.

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۸۲

ارزش خود را بدانيد

يك سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يك اسكناس 20 دلاري آغاز نمود.
او از 200 نفر شركت كنندگان در سمينار پرسيد:“ چه كسي اين اسكناس 20 دلاري را دوست دارد؟“
دست ها شروع به بالارفتن كرد. او گفت:“ من مي خواهم اين 20 دلاري را به شما بدهم اما اول بگذاريد يك كاري انجام دهم.“ سپس شروع به مچاله كردن اسكناس نمود. سپس دوباره پرسيد:“ كسي هست كه هنوز اين اسكناس را بخواهد؟“ باز دست ها بالا رفت.

او اينگونه ادامه داد:“ خوب، اگر من اين كار را با اين اسكناس انجام دهم چي؟“
بعد اسكناس را زمين انداخت و با كفش خود آن را به زمين ماليده و كثيف و له كرد.
سپس آن را كه كثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت:“ هنوز كسي هست كه اين 20 دلاري را بخواهد؟ اما هنوز دست ها در هوا بود.

سخنران گفت:“ دوستان من، همگي شما يك درس باارزش فراگرفتيد. شما بي توجه به اينكه من چه بلايي سر اين اسكناس آورده ام باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيز از ارزش آن كم نشده بود و هنوز 20 دلار مي ارزيد.“

“ بسياري اوقات در زندگي، ما بوسيله تصميم هايي كه مي گيريم و وقايعي كه برايمان پيش مي آيد، پرتاب، مچاله و به زمين ماليده مي شويم. در اينگونه مواقع احساس مي كنيم كه ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست كه چه اتفاقي افتاده يا خواهد افتاد. به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيد: تميز يا كثيف، مچاله يا صاف، باز هم شما از نظر كساني كه دوستتان دارند ارزش فوق العاده زيادي داريد.“ ارزش زندگي ما با كارهايي كه انجام مي‌دهيم و افرادي كه مي شناسيم تعيين نمي گردد بلكه بر اساس آن چيزي كه هستيم تعيين مي‌شود.“

پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۲

بعد از 1 ماه و نيم، ‌دوباره از خانه به اينترنت وصل شدم.
مثل كسي شده بودم كه يك مدت زياد، زير آب بوده و نمي‌تونسته نفس بكشه. حالا كه اومدم روي آب، ‌دارم نفس نفس مي‌زنم.

با اينكه هر وقت مي‌خواستم از توي شركت، مي‌اومدم رو خط،‌ ولي اينجا يك چيز ديگه هست. تو شركت اصلا نمي‌تونستم راحت بنويسم. اصلا دوست ندارم اونجا، كسي بدونه كه ياد داشت مي‌نويسم.

از وقتي كه روي خط اومدم، چراغ‌هاي مودمم خاموش نمي‌شه،‌فقط نزديك 15MB نامه دانلود كردم. البته قبلش تمام ويروس كشها و فايروالهام را اپديت مي‌كردم.

يك مقاله توي سايت BBCديدم،‌كه نوشته مسعود بهنود، بود. عنوان مقاله اين بود.
بحران نيروی انسانی و فرار نخبگان از ايران
در آخر مقاله هم در مورد مرحوم علی اسدی استاد جامعه شناس صحبت كرده بود. كه 10 سال پيش به مسوولان کشور هشدار داد که تا يک دهه ديگر کشور از نظر تامين نيروی انسانی متخصص دچار بحران بزرگی خواهد شد.
وی تحقيقی با عنوان « گردش نخبگان در جامعه» در اين زمينه انجام داده است.

اين جمله را هم از دکتر اسدی که بر مقدمه کتاب خود در مورد توسعه ژاپن نوشته نقل كردند:
« جهان عقب افتاده جهانی است که در آن گزارش های علمی به روز خود خوانده نمی شود و به تصميم گيری ها راه نمی يابد و تنها ارزش آن را دارد که روزگاری با حسرت به ياد آورده شود.».

پ.ن.
بالاخره بعد از مدتها،‌ خانه فرش شد،‌ و يكم شكل و قيافه پيدا كرد.

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۲

توي اين چند بار اخير كه كوه رفتم، هر دفعه يك شهاب توي آسمان ديدم.
يكدونه اون شبي كه روي سنگ دراز كشيده بودم، ديدم.
خيلي سريع مي‌آن و ناپديد مي‌شن، اينقدر سريع كه آدم حتي وقت نمي‌كنه كه اونها را به دوستاش نشون بده.

چهارشنبه روز بدي نبود.
نمي‌دونم چي شده بود كه همه دوستام ياد من افتاده بودند. حداقل با 6-7 نفر صحبت كردم. اكثرا دوست‌هاي زمان دبيرستانم بودند. نمي‌دونم چي شده بود كه همشون تصميم گرفته بودند كه در يك روز به من زنگ بزنند.
راستي حاج خانم هم زنگ زد، وقتي گفت من حاج خانم هستم، يك لحظه فكر كردم اسم وبلاگش حاج خانم هست، توي ذهنم دنبال وبلاگ حاج خانم مي‌گشتم، كه يك دفعه دوزاريم افتاد كه كي هست. كلي به خودم خنديدم. ...
بعداز ظهر رفتيم كوه.
از تيراندازي خيلي خوشم مي‌آد، حالا هر مدلش كه باشه. داره دستم مي‌آد كه چطور تيراندازي كنم. خوبيش اين هست كه تقريبا هر تيري كه مي‌اندازم حداقل به يكي از دايره‌ها مي‌خوره.
يك يارو بغل دست ما بود كه تير مي‌انداخت، يك دفعه سيبل راستي را نشونه گرفت، زد به گوشه سيبل چپي، يك دفعه ديگه هم يك جوري زد كه از سمت راست زمين خارج شد، براي اينكه جلو پسرش خيلي كم نياره، مي‌گفت از روي سيبل رد شد يا ...

جمعه
بالاخره كار اتاقم تمام شد، كف اتاق را شستم و يكسري وسايلم را آوردم توي اتاق، فلان فرش ندارم، فرشم را فرستادم بشورند. اگر خدا بخواد تا آخر هفته، وضعيت به حالت عادي بر مي‌گرده.

پنج شنبه
يكي از دوستام، يكي از همكاراش را معرفي كرده كه بياد توي خيره ما كمك كنه، آدم جالبي بود، قبلا قرار بود كه گشت و گذار ما توي موسسه حدود 1 ساعت طول بكشه، ولي تقريبا 2:45 طول كشيد. اون دائم سوال مي‌كرد، يا ايراد مي‌گرفت، و من مجبور مي‌شدم، كلي صحبت كنم كه چرا فلان قسمت به اين صورت اداره مي‌شه. و يا براي حل اين مشكل تا حالا چه كارهايي كرديم. و يا چه مشكلاتي داريم.
روي 2 موضوع خيلي تاكيد داشت. اون هم جز اون دسته از آدمهايي هست كه مي‌گه، هيچ وقت دوست ندارم از ايران برم.
شب مهموني دعوت داشتيم.
يكي از پسر دايي‌هام رفته بود كربلا، به سلامت برگشته، ما هم رفتيم ديدن. مي‌گم توي خانواده ما دمكراسي هست همين هست‌ها. تو خانواده همه محالف اينجور رفتن هستند، و مي‌گوند كسايي كه اينجور مي‌رند يك چيزي كم دارند. با اين همه وقتي، اين پسر دايي ما كه خيلي مال اين حرف‌ها نيست تصميم گرفت با ‌ 2-3 تا از دوستاش كه تصميم داشتندبرند به اين سفر بره، كسي خيلي به اون گير نداد.
3 روز طول كشيده بود كه بلدها اونها را از مرز رد كنند، 14 ساعت روي آب بودند. آخرش هم بعد از عوض كردن لنج وسط دريا، در جنوب فاو پياده شده بودند. از اونجا هم با يك ماشين كرايه تا كربلا رفته بودند.
اونجا كلي عكس با سربازهاي آمريكايي گرفتند. مي‌گفت: با اينكه اونها وسط صحرا بودند ولي خيلي سرحالتر، خوشحالتر و سرزنده تر از ما بودند. و كلي هم ما را تحويل گرفتند مي‌گفت: توي كربلا، آدم اصلا، احساس غربت نمي‌كنه، شيعيان خيلي تحويلمون مي‌گيرند.
كربلا، نجف، كوفه،‌سامرا، بغداد، بصره رفته بودند. مي‌گفت: وقتي رفتيم توي بغداد، فكر كرديم كل شهر خراب شده،‌ ولي خيلي اثري از خرابي نبود. مي‌گفت: يك ساختمان بغل يك برج بود، همون ساختمان از بين رفته بود، ولي برج سالم مونده بود. مي‌گفت: هدفگيري‌ها خيلي دقيق بوده.
موقع برگشت هم، 1000 تومان بابت خروج غير قانوني جريمه داده بودند، و وارد خاك ايران شده بودند. (به نظر مي‌رسه كه سفر هيجان انگيزي باشه)
تو مهموني صحبت در مورد بمب گذاري نجف و ادعاي اميرفرشاد هم شد.
همچنين در مورد ثروت خانواده هاشمي، و هزينه 900 ميليون دلار در آمريكا، براي اينكه دوره بعد دمكراتها پيروز شوند.
و ...

شنبه
بعد از ظهر بوي بارون مي‌اومد. به دوستم گفتم بوي بارون مي‌آد. يك نگاهي به آسمان كرد و با كله اشاره كرد كه خبري نيست و به صحبتش ادامه داد. نيم ساعت بعدش باد سر گرفت، هوا ابري شد و يك كم بارون اومد.
توي ترافيك با دوستم در مورد آينده دولت، صحبتهاي محمدرضا خاتمي و وضعيت اصلاحات صحبت مي‌كنيم.
در مورد انتخابات مجلس، و اينكه اگر محافضه كارها مجلس را بگيرند. و ...
من مي‌گم به نظرم بهترين حالت اين هست كه اصلاح طلبها با يك راي پايين برند توي مجلس كه هم مجلس را داشته باشند و هم اينكه اعتراض مردم نشان داده بشه.
دوستم مي‌گه هيچ فرقي نمي‌كنه،
مي‌گم، مثل شوراي شهر مي‌شه كه الان مي‌خوان تو هر ميدان يك شهيد را دفن كنند.
مي‌گه: فكر مي‌كني، اتفاقي مي‌افته اگر دفن كنند؟! فكر مي‌كني براي مردم مهم هست كه اين كار را بكنند؟! غير از اين هست، كه مردم تا چشم اونها را دور ببينند، روي قبر اونها ... .
...
در مورد اقتصاد صحبت مي‌كنيم، در مورد اينكه دولت تقريبا ورشكسته هست، هيچ كدام از درآمدهاي دولت محقق نشده، و تنها شانسي كه آورده، اين هست كه توي اين سالها، قيمت نفت بالا رفته و تونسته از اين محل، يك اضافه درآمدي داشته باشه. دولت هم دچار روزمرگي شده.
در مورد وضعيت اقتصاد در دوره مجلس ششم صحبت مي‌كنيم، طبق يك تحقيق، توي اين مدت اكثر شاخصهاي اقتصادي پايين اومده.
و در آخر اين نتيجه را مي‌گيريم كه توي اين سالها اگر اصلاح طلبها به جاي اين همه دعوا با محافظه‌كارها، تمام نيروشون را روي اصلاح نظام دولت و اقتصاد گذاشته بودند. امروز هم وضع جامعه بهتر بود و هم در انتخابات آرا بيشتري داشتند.
...

يكشنبه
بازم جلسه و بعدش تماشاي فيلم گاهي به آسمان نگاه كن. جالب بود.
يك خبر مهم، بالاخره نقاشي خانه ما هم تمام شد. بعد از حدود 2 ماه، فكر كنم، فردا بتونم از حمام استفاده كنم. (توي اين مدت خيلي سختي كشيدم، هر روز مجبور بودم تا زير زمين برم. :) )

سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۲

جمعه
باز ماه كامل شد و من هوايي شدم.
تنهايي راه افتادم رفتم بالاي كوه. اون بالا يك تخته سنگي هست، كه به شهر مشرفه. خيلي از اين تخته سنگ خوشم مي‌آد. وقتي كتاب انجمن شاعران مرده را مي‌خوندم، هوس كرده بودم كه يك انجمن مثل اون، روي همون تخته سنگ راه بندازم. ولي وقتي كتاب را تمام كردم، همچين حالم گرفته شد، كه بي‌خيال شدم.
رفتم روي تخته سنگ، و نيم ساعتي زير نور مهتاب روي اون دراز كشيدم. توي اون ساعت فقط خودم بودم و خودم.
موقع برگشت اوني را كه دوست داشتم ديدم. هيچ وقت فكرش را نمي‌كردم ديدن يك نفر اينقدر حال و هواي من را عوض كنه كه يك بار ديگه راه بيافتم بيام بالاي كوه. پيش خودم فكر مي‌كنم بعضي از كارها از من گذشته. اگر 10 سال پيش بود، ... (البته كلي هم حالم گرفته شد.)

شنبه
صبح، وقتي اومدم شركت، تازه متوجه شدم كه خانم شيرين عبادي، برنده جايزه صلح نوبل شده، به عنوان يك ايراني كلي احساس غرور كردم. اصلا فكرش را نمي‌كردم كه يك ايراني برنده جايزه صلح نوبل بشه. با اينكه حال و حوصله نداشتم، يكم سر اين موضوع صحبت كردم. بحث اصلي توي شركت، همين بود. ولي سر نهار ديگه اصلا حوصله نداشتم، و وقتي صحبت به اين موضوع رسيد فقط سرم را تكون دادم. و تا نهارم تمام شد، رفتم پي كارم.

فكر كنم، ديگه تماس نگيرم. فكر مي‌كنم بيش از اوني كه ارزشش را داشته، غرورم را زير پا گذاشتم. دارم روي يك يادداشت ديگه فكر مي‌كنم. بايد يك سري چيزها را بگم. حالا كه تو اينقدر مطمئني، باشه. شايد من هم تمام كنم. ...

بعد از ظهر باز جلسه داشتم. از اين جلسات خيلي خسته شدم. ولي مثل اينكه اين كارمون داره به ثمر مي‌رسه.
بعد از جلسه با هلمز و بارانه و مه بانو و آن‌سوي كمان و بارنريز و ... راه افتاديم رفتيم كوه.
با اينكه پام درد مي‌كرد، من هم رفتم. به عشق ذرت، همه تا اون بالا اومدند. از اون جايي كه بارانه بيش از همه ما ذرت هوس كرده بود. همه را مهمان كرد. (دستش درد نكنه.) بعد از مراسم ذرت خوردن، باز تبليغات تيراندازي با كمان دستمون دادند. هر جور بود، بقيه راه انداختم سمت ميدان تيراندازي.
10 تا تير 1000 تومان.
با اينكه انگشت سبابه من درد گرفت. ولي كلي خوشم اومد. وضعيت تيراندازيم بد نبود. رضايت بخش بود. حداقل اين بود كه تيرهام به سيبل مي‌خورد. حالا مركز را نمي‌زدم. ولي دور و بر مركز را گاهي مي‌زدم.
بعدش هم شام بوف خورديم. (من فقط چند برش پيتزا خوردم.)
ساعت 11:30 شب، لنگ لنگان بسمت ماشينم رفتم. اينقدر پام درد گرفته بود كه ديگه درست نمي‌تونستم راه برم. توي چند روز اخير به نظرم پام بزرگ شده. چون به شدت كفشم براي پام تنگ شده.

يكشنبه
روز عيد به شدت كشتيها غرق شده بود. بازم تو فكر بودم كه چه بكنم.

دوشنبه
كار كار كار كار
از ساعت 9 اومدم سركار
ساعت 5 دويدم خودم را رسوندم به جلسه، 2 ساعت بحث كرديم. از انحلال شركت تا افزايش سرمايه شركت. آخر سر هم چندين ميليون براي ادامه كار شركت كمك جذب كرديم.
بعد از اون هم دوباره دويدم به سمت شركت. تا ساعت 12 كه ساعت زدم اومدم خانه. از بس كار داشتم كه نرسيدم نهار بخورم.

سه شنبه
تا ساعت 3
كار كار كار كار كار كار كار
تا بالاخره ساعت 3 كار را تحويل دادم كه ببرند. وقتي كه كار را تحويل دادم. انگار يك دفعه باتريهام خالي شد. رو صندلي ولو شدم. باز نرسيدم نهار بخورم.
بالاخره، براي كلاس زبان امتحان دادم. فكر كنم از ماه ديگه مشغول بشم.
به قول يكي از پسرعموهام. كلاس زبان از نون شب هم واجبتره. همچين كه پاتون را از مرز بيرون بگذاريد ارزش اون را مي‌فهميد. (بگذريم كه اينجا هم كلي به دردتون مي‌خوره.)
الان ساعت 11 هست و من هنوز شركتم.
امروز يكي مي‌گفت: كه بايد من بتونم بعضي چيزها را فراموش كنم. مي‌گفت: بعضي وقتها نسيان چيز خيلي خوبي هست. و ... به اون گفتم در موردش فكر مي‌كنم. تمام بعدازظهر در موردش فكر مي‌كردم. حتي وقتي كه داشتم تست زبان مي‌زدم. از دست خودم خندم گرفته بود. حتي موقع امتحان هم دارم به يك چيز ديگه فكر مي‌كنم.

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

5 شنبه
دوباره همه دوستهاي دور بر من بسيج شدند، هر كدام بر اساس حدس و گمان خودشون يك كاري مي‌كنند.
اول از همه بگم، كه بعد از 2 سال دوباره مي‌خوام، كلاس زبان ثبت نام كنم. آخرين بار كه تصميم گرفتم، زبان بخونم. يك ترم رفتم، بعد اون، كلاسي كه مي‌رفتم، تعطيل شد.
ظهر با بچه‌ها رفتيم ديدنيها، بعد از چند روز بالاخره ناهار خوردم. (خوب هم خوردم.) ميز پشتيمون يك پسر و دختر نشسته بودند. پسره داشت، مخ دختره را مي‌زد. پسره يك سري خاليهاي عجيب و غريبي مي‌بست كه نگو. بعد از ناهار وقتي داشتيم از رستوران مي‌اومديم بيرون، من و بارانه كلي به صحبتهاي اون پسره خنديديم. هلمز هم با تعجب به ما نگاه مي‌كرد. ميگفت: چرا گوش وايسادين. پسره پشت سر ما، اينقدر بلند صحبت مي‌كرد كه ما صداي اون را بهتر از صداي هلمز كه روبه روي ما نشسته بود مي‌شنيديم. و از اين بابت تقصيري نداشتيم.
بعدش رفتيم فيلم نفس عميق. اول مي‌خواستيم گاهي به آسمان نگاه كن را بريم، ولي سينماي خوبي كه هم ساعتش خوب باشه و هم جا داشته باشه پيدا نكرديم.
من به شخصه خيلي از اين فيلم خوشم نيامد، ولي ظاهرا هلمز و بارانه خيلي خوششون اومده بود. بعد از فيلم كلي بچه‌ها به من تيكه مي‌انداختند كه اگر غذا نخوري، مثل كامران خون ريزي معده مي‌گيري، مي‌ميري. خودم هم، از اين قيافه‌ام خيلي خوشم نمي‌اومد. كلي چشام گود افتاده بود.
بعدش هم رفتيم يك نسكافه سويسي و يك هات شكلت و يك ميلكشيك توتفرنگي توي كافي‌شاپهاي گاندي خورديم.
تازه بعد از اين همه خوردن، يادم افتاد كه شب خونه دوستم، شام دعوتم.
حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خانه اونها. دوستم كلي از سفرشون تعريف كرد. در مورد اتفاقاتي كه اونجا براشون افتاده و ... . كلي حالي به حالي شدم. دوست دارم بازم برم، ولي الان نه. يك دفعه با همه دوستام. :)
توي اين فاصله كه من اونجا بودم. يكي از فاميلهاي اونها براي ديدن اومد. اين خانم دوستم كلي از من تعريف كرد. منم طبق معمول دست و پام را گم كرده بودم. واقعا نمي‌دونستم چي بايد بگم. همينجور سرم را انداخته بودم پايين.
يكي ديگه از دوستمون هم قرار بود با خانم و بچه‌هاش بياد. اون يكي دوستمون با خانم بچه‌اش، ساعت 10 بود كه اومدند. مثلا قرار بود 8:30 بيان. دوستم كه اومد، اينقدر گشنه بودند كه يك دفعه رفتيم سر ميز شام. هنوز شام بقيه تمام نشده بود كه من رفتم سراغ بچه‌ داري. اين دوستمون يك دختر 1 سال 3 ماه داره. كلي با اون بازي كردم. عروسك بازي. گرگم به هوا، براش آهنگ منصور گذاشتم و ... خلاصه كلي كيف كردم.
ساعت 11:30 بود كه يكي از همسفرهاي دوستم با خانمش اومد. اونم سر اينكه دوستم يك تعارف كرده بود، و اون هم گفته بود مي‌آم‌ها و از اون طرف شهر اومده بود كه بگه سر حرفش هست. طرف قبلا توي دبيرستان ما بود. حدود دو سال بالاتر از من. همچين كه اين اومد خانم دوستام سريع رفتند مانتو و روسريشون را پوشيدند. و جو كاملا اسلامي شد. يكم راجع به سفر صحبت كرديم. سر يك موضوعي هم من با اون دعوام شد. كلي چيزي بارش كردم. كار داشت به جاهاي باريك مي‌رسيد كه بي خيال ادامه بحث شدم. يك كتاب هم براي دوستم آورده بود كه روشن بشه.
حدود ساعت 1:30 شب بود كه رفت. و باز همه چيز به حالت اول برگشت. (خانمهاي دوستام جفتشون كلافه شده بودند. )
داشتيم صحبت مي‌كرديم كه من هوس كردم اين كتابي كه آورده بود را يك نگاهي بكنم.
هر جاش را كه باز مي‌كردم. يك مطلب عجيب و غريب نوشته بود. تا حالا سابقه نداشته كه به اين مسائل بخندم. اينقدر خنديدم كه ... . براي هر چيزي كه فكرش را بكنيد حديث و روايت آورده بود.
مثلا يك روايت نقل كرده بود كه اگر از شانه كسي ديگه استفاده كنيد. دچار فراموشي مي‌شيد.
يا اگر ايستاده سرتون را شانه كنيد همينطور.
يا مثلا اگر يك مرد از ميان 2 تا دختر رد بشه نسيان مي‌گيره.
يا اينكه چرا زنان ناقص‌العقل هستند
يا اينكه چرا مردان بايد چند زن بگيرند.
يا اينكه چرا زنان ماهي يكبار ...
...
اين دوستم، اينقدر شاكي شده بود كه همون شب زنگ زد به دوستش: كه اين چرت و پرتها چيه مي‌خوني؟!‌
اون بنده خدا هم كه قصد روشنگري داشت. مونده بود چي بگه. آخر شب به دوستم گفتم. اون كه اين كتاب را به تو داده به همه اينها اعتقاد داره. كتاب را بخون و اگر خواستي با اون بحث كن. ولي هيچگاه دنبال اين نباش كه نظر اون را عوض كني.
حدود ساعت 2:30 بود كه اومدم خانه. خيلي خسته بودم. گرفتم خوابيدم.

پ.ن.
1- با اينكه كتاب اعصاب خورد كني بود. ولي خوندنش بي فايده نيست. لااقل دستمون مي‌آد كه اينها به چه اراجيفي تكيه مي‌كنند. خداييش من كه اين همه خوندم. خيلي از اين چراها را تا حالا نشنيده بودم.
2- دقيقا بعد از يك سال، ماشينم باز تصادف كرد. اين دفعه اون يكي برادرم تصادف كرد. حالا من موندم از بيمه بدنه استفاده كنم. يا تخفيفش سال بعدش را براي خودم حفظ كنم.

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

هميشه يك فرصتهايي به دست مي‌آوريم. مي‌تونيم از اونها خوب استفاده كنيم. مي‌تونيم اونها را هدر بديم.

ديشب دنبال يك ورق مي‌گشتم. مجبور شدم،‌ كلي از وسايلم را بيرون بريزم، تا اون را پيدا كنم. اين ميون كلي ورق و دفترچه هم مربوط به سالهاي گذشته پيدا كردم. من كلا خيلي كم مي‌نويسم. (خيلي خوشم نمي‌آد روي كاغذ بنويسم.)
چند تا انشا مال وقتي كه راهنمايي يا دبيرستان بودم پيدا كردم. يك دفترم براي سالهاي اول دبيرستان پيدا كردم كه اون موقع وقتي جمله‌اي مي‌ديدم،‌و خوشم مي‌آمد، توش ياد داشت مي‌كردم. بعضي‌از اونها جالب بود.

چه گويم كه ناگفتنم بهتر است
زبان در دهان پاسدار سر است

زندگي چيست خون دل خوردن
اولـــش رنــــج، آخـــرش مـــردن

دوست واقعي هر كس عقل و خرد اوست و دشمنش جهل و ناداني او.
(امام رضا ع)

ملت من مانند كودكان هستند. اگر بگذريد يك دانه آب نبات بردارند و آنها را سرزنش نكنيد. آنها دانه‌هاي بعدي و بعدي را بر مي‌دارند و بزودي تمام ظرف را مي‌خورند.
محمد رضا شاه 14 آبان 1358
...
...
حالا بعدا شايد يكسري ديگه از اون ياد‌داشت ها را اينجا بگذارم.

بعد از ظهري يكي از بچه پيشنهاد كرد كه برم عضو سينما تك بشم. مي‌گفت فيلمهاي خيلي خوبي داره. آدرس و مشخصات گرفتم. ولي اصلا حس و حال اونجا را ندارم. يك زماني من هفته 10-12 فيلم نگاه مي‌كردم. الان به زور 1 فيلم نگاه مي‌كنم.
امروز بعد از مدتها با بارانه و هلمز رفتيم كوه. يكي از بچه‌ها سفارش داده بود كه بريم اون بالا از طرف اون 2 دفعه فرياد بكشيم. از اونجا كه خيلي بالا نرفتيم. نتونستيم، به درخواستش عمل كنيم.
بعد از مدتها اون 2 تا گربه را ديديم، همون 2 تا گربه سفيد و قهوه‌اي كه پارسال تو برف و سرما براشون غذا برديم. يكشون خيلي خوش اشتها بود، هر چي جلوش مي‌انداختيم سريع مي‌خورد، اون يكي فقط نگاه مي‌كرد. انگار دوست داشت كه يكمون بلندشه بره اون را نازش بكنه. برامون خيلي عشوه مي‌آمد. ...
امشب همه چيز خيلي سريع گذشت. ياد ماتريكس 2 افتادم. دوست داشتم در حالي كه پشت ماشين خوابيدم، روحم از بدنم خارج بشه و بره يك جاي دور، يك چيزي ببينه و برگرده. دوست داشتم تمام مسير را تا اونجا ببينم و بعد برگردم. ... همش تو حالت خواب بيداري بودم.
تو همين حالت دوست هلمز (خانم ن.خ.) زنگ زد و ما را دعوت كرد به رستوران چپ دست‌ها، مي‌دونست كه امروز بعدازظهر ما 3 تا با هم هستيم. توي اين رستوران به چپ دستها 12 درصد تخفيف مي‌دهند. شايد اگر هلمز مي‌آمد، من هم با اون مي‌رفتم كه شايد بعنوان چپ دست افتخاري به من هم 12 درصد تخفيف بدهند. :D

الان چند روزه كه توي شركت، چندتا از بچه‌ها حسابي به من گير دادند كه چرا ناهار نمي‌خورم. هر روز هم گيرشون، شديدتر مي‌شه. يكي، 2 روز اول به شوخي برگزار مي‌كردم. ولي امروز نزديك بود كار به جاهاي باريك بكشه. اصلا حوصله جواب دادن نداشتم.
امشب بعد از يك هفته بالاخره پدرم، من را ديد. ...

دوره سختي را مي‌گذرونم. يكسري امتحان سخت براي خودم گذاشتم. و دارم خودم را امتحان مي‌كنم. از اون امتحانها كه آدم، هي هوس مي‌كنه وسطش بي‌خيال امتحان بشه و دنبال زندگيش را بگيره. ...



آدم خيلي خوب نيست اعتبارش بالا باشه‌ها. :D
امروز يكي از دوستام به من زنگ زد و گفت: فلاني (يكي از فاميلامون) 6 تا كامپيوتر مي‌خواد بخره و ... فكر ‌كردم، اون فاميلمون، فقط مي‌خواد قيمت بگيره. براي همين حرف خاصي نزدم.
شبي به دوستم زنگ زدم كه ببينم چي كار كرده. گفت كه 6 تا كامپيوتر را به اون دادم. گفتم پولش چي؟!
گفت: قرار شده كه 15 روزه پولش را بده، گفتم: چيزيش را هم داده. گفت: نه.
گفتم به چه اعتباري دادي؟! دوستم گفت: به اعتبار تو. (حتي از اون چك هم نگرفته.)
(6 تا كامپيوتر P4 با 512 رم و 80 تا هارد و ... )
واقعا نمي‌دونستم چي‌بگم. تقريبا 11-12 سالي هست كه اين دوستم، من را مي‌شناسه. (يك دفعه با همين دوستم يك دعواي حسابي كردم. به خاطر يك كاري كه اون كرد. تقريبا 1 ماه با اون قهر بودم. با اين كه تقصير اون بود، آخرش خودم رفتم معذرت خواهي كردم. اصلا خوشم نمي‌آد كه با كسي قهر باشم. بعدا 2-3 بار از من معذرت خواهي كرد و گفت من خودم موندم كه چرا اون شب همچين حرفي به تو زدم. ... )
خلاصه، از الان بايد به فكر باشم. كه تا 15-20 روز ديگه، اگر اون فاميلمون نتونست پول را فراهم كنه، برم چند ميليون، به جاي فاميلمون به دوستم بدم.
پيش خودم مي‌گم، بعضي وقتها، چقدر راحت بعضي‌ها از اعتماد آدم سوء استفاده مي‌كنند. اين فاميلمون مي‌دونست كه اين دوستم چقدر به من اعتماد داره و من چقدر پيش اون اعتبار دارم. اونوقت بدون اينكه به من بگه، رفته اين كامپيوتر‌ها را به اعتبار من از دوستم گرفته.
حالا خود من، اصلا خوشم نمي‌آد كه اين كار را بكنم. من حتي وقتي مي‌خواستم براي شركت پدرم كامپيوتر بخرم، اين ريختي خريد نكردم. نقدي اول از پول خودم رفتم كامپيوتر را خريدم. بعد از پدرم پول گرفتم كه مثلا برم با دوستم حساب كنم و ... اونوقت اين پسره ...
چي بگم.
بديش اينه كه نسبتش نزديك هست و اصلا نمي‌تونم به اون حرفم بزنم.
(گرفتاري كم دارم، حالا بايد به اين موضوع هم فكر كنم.)

سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۲

باز يكي از دوستام با خنده و شوخي و با زبان بي زبوني گفت كه رها كارت تمامه. اينها همش نشونه هاش هست. ديگه خيلي اميدي به تو نيست و ... مواظب خودت باش يك دفعه ضعف مي‌كني و ...

تا حالا فقط صبح ها، صبحانه نمي‌خوردم. ولي ناهار و شام رديف مي‌خوردم. الان 2 روزه كه ناهار و شام هم نخوردم. اصلا ميلم به غذا نمي‌كشه.
پيش خودم مي‌خندم. مي‌گم يكي ديگه از بچه ها قرار بود رژيم بگيره، اونوقت من به جاي اون از خوردن افتادم.

ديشب يكي از بچه‌ها را با دوستش كه قراره با اون ازدواج كنه ديدم. كلي حال و احوال كرديم. موقع خداحافظي گفتم: اميدوارم خوشبخت بشيد.
تو راه برگشت همش به اين فكر مي‌كردم كه چرا من همچين حرفي زدم. معمولا هميشه مي‌گفتم: موفق باشيد يا اميدوارم شب خوبي داشته باشيد. يا ...
اين تيكه كلام براي خودم جديد بود. :)

پ.ن.
در مورد مطلب پاييني، فكر كنم بايد يك مطلب ديگه بنويسم. نوشته‌ام يك جوري شده. فكر نكنم فعلا قابل چاپ باشه :)

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

دوست داشتن.
با اينكه خيلي ...
...
...
...
پ.ن.
خيلي وقت بود كه مي‌خواستم، اين مطلب را بگذارم توي وبلاگم. هر دفعه به دليلي نمي‌شد. شايد يك زماني، اين مطلب را كاملش كردم.

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

دیروز يکي از دوستام به من گير داده بود. که چرا اینقدر خودت را اذيت ميکني؟ چرا انتظارت اینقدر بالاست؟ تو داري تغير ميکني. و تغيير هميشه بد نيست.
ايا به نظر شما هم من دارم پوست مياندازم؟
آياا اتظارم از خودم بالاست؟
آیا این تغییر خوبه؟

دیشب رفتم کوه
کلی کيف کردم، باد مي آمد، گاه گاهی هم رگبار ميزد. خیس آب شدم. پياده روي زير باران خيلي کيف داره.
أسمان رعد برق ميزد. بعضي وقتا احساس ميکردم که انگار آسمان داره ميترکه.
داريم به زمستان نزديک ميشيم. بايد وسايلم را دوباره کامل کنم. دلم براي روزهاي برفي تنگ شده.

ديشب آخر شب هوا صاف شده بود. قرص ماه تو آسان بود.
تصميم دارم که اين بار که ماه کامل شد. صحبت کنم. احتمال اين صبت هم، با صحبت های قبلي، فرق بکنه.

پ.ن.
چقدر سخته که آدم توی کافی نت وبلاگ بنويسه. مخصوصا وقتي که از اين کيبورد کوچيک ها داشته باشه.

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

يك زماني،‌ هر وقت كسي را ناراحت مي‌ديدم، سعي مي‌كردم كه از روح خودم در اون بدمم، و به اون روحيه تازه‌اي بدم. ناراحتي اون، ناراحتي من مي‌شد. و ...
ولي مثل اينكه، وقتي دلم پژمردست، ديگه نمي‌تونم مثل قبل همراهشون باشم. ديگه دلم، اون تازگي و طراوت و نيرو را نداره كه مشكلات ديگران را حل كنه.
توي اين 2-3 روز اخير، چند نفر با من صحبت كردند، ولي حتي شنونده خوبي هم نبودم. و به نظر خودم، نتونستم كمكشون كنم.
نمي‌دونم چرا اين طور شدم. شايد بخاطر اين باشه كه از اين دميدن‌ها خاطره خوبي ندارم. شايد هم ...
به هر حال خيلي ضعيف شدم.

امشب باز عروسي دعوت داشتم، هتل استقلال.
چند شب پيش، توي خانواده كلي سر اين مراسم صحبت كردند. زن يكي از دايي‌هام مي‌گفت: چرا فلاني اين قدر خرج كرده. وقتي وضع اقتصادي مردم اينقدر خراب هست، آيا درست هست كه يك نفر همچين خرجي بكنه؟!
توي فاميل، ممكنه وضع همه اينقدر خوب نباشه كه در سطح اين جا باشه و ... .
مي‌گفت: قبلاً‌ها (قبل از انقلاب) وقتي كسي اين كار را مي‌كرد، بعضي‌ها در اعتراض نمي‌رفتند. ميزبان هم بعدا، كلي معذرت خواهي مي‌كرد كه ببخشيد، مجلس ما در سطح شما نبود. كه شما بياييد و ....
نظرش اين بود،‌ كه چند نفر از ما هم در اعتراض نريم.
بزرگترها كلي سر اين موضوع بحث كردند. آخرش مادربزرگم به زن داييم گفت: ‌مطمئن باش، اونها كه تو نگرانشون هستي، قبل از ما اونجان و سعي مي‌كنند از اين فرصت استفاده كنند. مادرم هم اعتقاد داشت، كه اين كارها ديگه مفهوم گذشته خودش را از دست داده، و كسي با نرفتن ما به اين فكر نمي‌افته كه ما به خاطر همچين دليلي نرفتيم. تازه بعدش بدهكار هم مي‌شيم كه چرا نرفتيم. و ...
خلاصه اين كه آخرسر اين پيشنهاد در داخل خانواده راي نياورد. و تصميم گرفته شد كه همه در مراسم شركت كنند.

شما خودتون را بگذاريد جاي داماد، فكر كنيد كه شما اينقدر براي اين مراسم خرج كرديد. درست روز قبل از مراسم عروسي، يك آنفلانزاي سخت مي‌گيريد، به نحوي كه از روي تخت نمي‌تونيد تكون بخوريد. اون موقع چي مي‌كنيد؟!
اين داماد ما هم همچين مشكلي پيدا كرد. شانس آورد كه يكي از دكترهاي فاميل بدادش رسيد و با دادن يك سري آمپول و قرص، كاري كرد كه حداقل براي اين مراسم سرحال باشه و بتونه حركت كنه. :)

خيلي وقت بود كه هتل هيلتون نرفته بودم. بعد از اين همه مدت، همه چيز مثل گذشته بود. حتي اون حوض كوچيكش، استخرش و ...
خلاصه ياد خيلي سال پيش افتادم. ياد اون زماني كه براي شنا و ژيمناستيك ميرفتم اونجا. انگار همين ديروز بود. يك دفعه معلم شنامون(اگر اشتباه نكنم فاميليش ذولفقاري بود.) رفت وسط استخر و گفت هر شنايي كه شما بگيد من مي‌كنم.
ما هم با شيطنت تمام، اسم يكسري شناي من در آوردي به اون مي‌گفتيم (تقريبا اسم همه حيواناتي را كه مي‌شناختيم گفتيم.) و اون هم، بدون اينكه كم بياره همه اونها را انجام داد.
از كرال و قورباغه و پروانه شروع كرديم. بعد شناي سگي، دلفيني و ... آخرش هم يادمه گفتيم شناي كبوتري بكنه. و اون دستاش را باز كرد وسط استخر و مثل يك كبوتر خيلي آرام شروع به بال زدن وسط آب كرد و خودش را روي آب نگه داشت و بعد خيلي آرام به يك سمت شروع به حركت كرد. اون سال من شناي كرال سينه را ياد گرفتم.
فقط اين دفعه همه چيز، نسبت به قبل خيلي كوچيك شده بود. قبلا‌ً ها استخر و سالنها، خيلي بزرگتر به نظر مي‌رسيدند، ولي حالا همه برام كوچيك شده بودند.

بعد از مراسم، هوس كردم، تنهايي برم كوه، قدم بزنم. كفشم را عوض كردم. و لباسام را توي صندوق گذاشتم. هواي خوبي بود. توي راه به اتفاقات چند روز اخير فكر كردم. فكر مي‌كنم بايد خودم را براي يك سري اتفاق جديد آماده كنم. پيش خودم مي‌گم، چرا امسال اين ريختي شده؟ ... گاشكي زودتر تمام بشه، البته اميدوارم كه سال بعدش، بدتر از امسال نباشه.
امشب توي كوه، حداقل 2 گروه را ديدم كه گيتار دست گرفته بودند و با گيتار مي‌خوندند. و كنار اينها حداقل 10-15 گروه ديگه را ديدم كه يك نفره يا چند نفره پسر و دختر با هم بلند بلند آواز مي‌خوندند. براي من جالب بود. تا حالا كمتر همچين چيزي را ديده بودم.
(البته بگذريم كه تو همين هفته پيش، 2 تا از دوستام زده بودند زير آواز و بلند بلند مي‌خوندند. البته خداييش اونشب اين دوستاي ما، قشنگ مي‌خوندند. من را به هوس انداختند كه برم دنبال آلبوم چند نفر تا اصل آهنگ اونها را گوش كنم. )

پ.ن.
توي هواي ابري، پياده روي خيلي مي‌چسبه، مخصوصا وقتي كه يك باد خنكي هم بياد.

پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۲

ديوونه ديوونه :)
از بعد از ظهر با يكي از دوستام قرار داشتم. اول قرار بود ساعت 2-3 بياد شركت،‌ بعد يك SMS فرستاد كه ساعت 5 مي‌آم. ولي خبري از اون نشد. هر چي زنگ مي‌زدم موبايلش خاموش بود. تا ساعت 8 منتظرش شدم. بعدش زنگ زدم خانه‌شون. كلي معذرت خواهي كرد. ظاهرا باتري موبايلش تمام شده بود.
حدود ساعت 8 بود كه اول رفتم پمپ بنزين، بعد رفتم شهر كتاب پارك ساعي، اون چيزي كه مي‌خواستم پيدا نكردم. داشتم مي‌آمدم بيرون كه يكي از بچه‌ها زنگ زد و گفت كه توي آناناس هست. خيلي زودتر از اون كه فكرش را مي‌كردم،‌ اونجا رسيدم.
به نيت پياده روي راه افتاديم. كلي گشتيم. تا سر از شهركتاب آرين در آورديم. اين آقاي فروشنده، همچين كه ما را ديد، گل از گلش شكفت. كلي خنديديم. مثل اينكه قبل از ما هم، 2 تا ديگه از بچه‌ها اونجا بودند. خلاصه اينقدر توي شهر كتاب گشتيم، تا تمام چراغها را خاموش كردند و در را هم بستند. اون موقع ديديم بعد نيست كه به جاي پياده روي، بريم يك چيزي بخوريم با اينكه اين دوست ما توي آناناس دلي از عزا در آورده بود و يك چيزي شبيه شام خورده بود، همچين كه صحبت شام خوردن پيش اومد، همچين ذوق كرد كه نزديك بود كتاب‌هايي كه دستش بود را گاز بزنه.
بعد از كمي چرخ و چلا، و گشتن دنبال يك رستوران يا سانديچي،‌ سر از پرت و پلا در آورديم.
اونجا پاستا و پني‌ني خورديم. (اميدوارم اسماش را درست گفته باشم.) سر آشپز اونها مجبور شد حداقل 2-3 بار براي ما توضيح بده كه پني‌ني چي هست و چطور درست مي‌كنند تا ما تصميم بگيريم كه كدوم‌هاش را بخوريم.
آخرش، بعد از اينكه زنگ را به صدا در آورديم. از مغازه اومديم بيرون.
من كه جدا هوس پياده‌روي كرده بودم. فروشنده را تا يك جايي كه فكر مي‌كردم نزديك خانه‌اشون هست رسوندم. بعدش با دوستم رفتيم دم خانه يكي ديگه از بچه‌ها. اونجا كه رسيديم، به اين نتيجه رسيديم سنگين تر از اوني هستيم كه بتونيم بريم بالاي كوه. (البته من كفشم هم عوض كردم. ولي دوستام هيچ كدام قدرت تكون خوردن نداشتند.) ...
شب موقع برگشتن به خانه،‌يك BMW 530 i نمره خارجي ديدم. كه از من جلو زد.
يك دفعه هوس كردم كه از اون جلو بزنم، وقتي از اون جلو مي‌زدم راننده BMW با تعجب من را نگاه مي‌كرد. يكم ناراحتم بودم. همچين كه به خودم اومدم ديدم. عقربه كيلومتر شمار از 160 رد شده و داره به 170 مي‌رسه. حس خوبي داشتم. خيلي وقت بود كه اين سرعت را تجربه نكرده بودم. با ماشين قبلي خيلي اتفاق مي‌افتاد كه 180-190 برم، ولي با اين ماشين، قبلا‌ها در بهترين شرايط،‌ هيچگاه نتونسته بودم بيشتر از 155 برم.
هر روز كه مي‌گذره، ‌بيشتر به اين نتيجه مي‌رسم كه دنياي ما چقدر كوچيكه.
حدود ساعت 1:30 بود كه رسيدم خانه. بعد از مدتها نشستم سر كتابي كه فروشنده به من معرفي كرده بود. همچين كه به خودم اومدم ديدم 150 صحفه از اون كتاب را خوندم.

پ.ن.
اين ماه خيلي قشنگه، ولي هر وقت كه مي‌بينمش ناراحتم مي‌كنه، مخصوصا نيمه اول ماه. ديشب به اين فكر مي‌كردم كه چقدر خوب مي‌شد، اگر مي‌شد جلوي ماه يك كاغذ سياه مي‌چسبوندم كه نيمه اول ماه را نبينم.
يك زماني، آروزوم اين بود كه هوا ابري نباشه و بشه قشنگ ماه را ديد زد، ولي حالا ...