دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۱

امروز از جلسه بر مي‌گشتم، اعصابم حسابي خورد بود.
3 نفر را ديدم كه با خيال راحت، كنار پياده رو نشسته بودند و با هم ديزي مي‌خوردند. اصلا خيالشون نبود كه مردمي كه از جلو آنها رد مي‌شوند چي به اونها مي‌گويند.تو حال خودشون بودند. ‌از سر وضعشون معلوم بود كه كارگر هستند. 1 لحظه پيش خودم گفتم. گاشكي منم مثل اينها راحت بودم و غصه هيچ چيز را نمي‌خوردم.
The Matrix (1999)



امروز من و هولمز پياده مي‌آمديم خانه كه سر راه چند تا كتافروشي ديديم، طبق معمول رفتيم تو كتابفروشي‌ها و يك دل سير كتابها را تماشا كرديم، بعد از اين چشم چراني هم، هر كداممون با يك كتاب از كتابفروشي بيرون آمديم. من كتاب فيلمنامه فيلم ماتريكس را به همراه تفسير و رمز گشايي خريدم.
همين امشب نصف اين كتاب را خواندم.
نمي‌دونم شما تا حالا اين فيلم را ديديد يا نه؟ من به شخصه خيلي از اين فيلم خوشم مي‌آد، و تا حالا حدود 5-6 دفعه اين فيلم را تماشا كردم. فكر كنم باز ماتريكس خونم اومده پايين. لازمه بعد از خواندن اين كتاب، بازم اين فيلم را ببينم. :)
راستي قسمت دوم The Matrix: Reloaded (2003) و قسمت سوم The Matrix: Revolutions (2003) اون هم تو راه هست.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

از ديشب مسنجر من هم قطع شد، تقريبا هر كاري فكرش را بكنيد كردم كه درست بشه، ولي نشد. همه چيز هم كار مي‌كنه، ايميل‌ها را مي‌شه چك كرد، توي گروپها مي‌تونم برم. و ... فقط مسنجر كار نمي‌كنه.
امروز صبح ماشين را بردم تعمييرگاه خوابوندم، 1 هفته بايد بي ماشين بمونم. تازه كلي هم خرج اون مي‌شه.
تو اين مدت 1 كم محدوده عملم كمتر خواهد شد،‌ عوضش 1 هفته ديگه مجبور نيستم توي خيابانهاي شلوغ تهران رانندگي كنم و ميتوانم مثل امروز خيلي راحت توي تاكسي بخوابم. (خوابش خيلي مي‌چسبه.)

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

امروزم مثل روزهای دیگه، فوق العاده کارم زیاد بود. کارهای خودم کم بود. باید دنبال کار ماشین هم می‌بودم. آدم نمی‌دونه به حرف کی می‌تونه، اطمینان بکنه. فقط حسابش را بکنید. که قیمت کا‍پوت ماشین را از ۳۲ می‌گویند تا ۵۸. همه هم می‌گویند اصل کم‍‍پانی هست.
بعد از ظهر ساعت ۴ بود که عرایض به من زنگ زد. گفت: بچه‌ها اینجا هستند. منم خیلی ریلکس گفتم خب منم برای ختم می‌آم. خندید گفت ختم تمام شد.
این را که گفت:‌انگار یک سطل آب یخ روی سر من خالی کردند. آخه من فکر می‌کردم ختم از ساعت ۴ تا ۶ هست. هر جور بود خودم را آنجا رسوندم. دیدم یکسری از وبلاگ نویسها اونجا هستند. فقط رسیدم یک نگاهی به مسجد بندازم. یکسری از بچه‌های برشین بلاگ هم اومده بودند. نزدیک ۳۰ نفر بودیم. همه راه افتادیم بریم ۱ جایی پیدا کنیم بنشینیم. از بس زیاد بودیم هر جای درست و حسابی می‌رفتیم. عذرمون را می‌خواستند. آخر سر هم، دست از پا درازتر داشتیم می‌رفتیم خانه که یک فکر شیطانی به ذهنمون رسید. بچه‌ها همه رفتند به سمت پ‍ل سیدخندان، ما هم رفتیم سراغ ماشینمون. ۲ نفر ماشین داشتیم. وقتی من رسیدم ۴ نفر سوار ماشین جلویی شده بودند و رفته بودند. و ۷ نفر مانده بودند که با ماشین من بیان. خلاصه همه به طریقه فشار سوار شدند. (اون‌هایی که سوار ماشین جلویی شدند یکم خجالت بکشند.)‌ رفتیم سمت برج سفید. اونجا هم تا من ماشین را پارک کردم، بقیه رفتند توی کافی‌شاپ من هم که فکر می‌کردم اینها توی کافی شاپهای برج سفید رفتند. مجبور شدم ۱۴ طبقه را بالا و پایین کنم. آخرش هم از بالکن طبقه ۱۴ گولی را اون پایین پیدا کردم. معلوم شد، که اینها رفتند یک کافی شاپ پایین برج سفید. و من توی برج سفید دنبال نخود سیاه می‌گشتم. توی کافی شاپ همه دور یک میز چپ‍یده بودند، انگار مجبورمون کرده بودند که همه اینقدر برادرانه خواهرانه بنشینیم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا سفارشات را آوردند. میان همه عصیان غذا هم سفارش داده بود. اولین حمله را خانم گل به غذای عصیان کرد، که عصیان این حمله را توسط چنگال با خشونت کامل دفع کرد. البته این جانفشانی خانم گل بی تاثیر نبود و باعث شد بقیه ازاین فرصت استفاده کنیم و قسمتی از غذای عصیان را برداریم. عصیان هم مجبور به عقب نشینی به یکی از میزهای مجاور شد. ....
آخر سر هم خانم گل یک فال حافظ گرفت که این فال درآمد: نخود نخود هر که رود خانه خود.


دوشنبه
بعد از ۲-۳ روز دوندگی، بالاخره مشکل بیمه ما حل شد.
جالب بود یکشنبه ۲ بار رفتم مرکز راهنمایی رانندگی، ۱ بار صبح رفتم، گفت الان دیگه نمی‌گیریم، بعد از ظهر بیان، عصری که رفتیم. اولش گفت وایسین ببینید چی میشه، بعد از ۱-۲ ساعت ایستادن. گفتند دیگه نمی‌شه، فردا بیایید. خودش گفته بود که تا ساعت ۸ شب مدارک را می‌گیریم، و تا ۹ هم هستیم. منتها ساعت ۵/۶ ما را فرستاد گفت برید. وقتی هم به اون اعتراض کردیم که چرا کارمون را راه نمی‌اندازی، گفت که: شما حالتون خوشه می‌خواین ۱ روز کارتون راه بیافته، حداقل باید ۳ روز بیایید که کارتون درست بشه. و ...
اون موقع که این حرف را به من زد، می‌خواستم یکم نصحیتش کنم که این وقتی که از هر کدام از ما تلف می‌شه، دودش آخرش تو چشم همه می‌ره،‌ ولی دیدم مال این حرفها نیست که بفهمه من چی ‌میگم.
هر چی بود امروز پسره زنگ زد گفت: رفته بیمه پولش را گرفته، خیلی هم از من تشکر کرد و ...


شنبه با ۳ تا از بچه‌ها که ۱ نفرشون جدید بود رفتیم کوه. عجب کوهی بود. هوا نیمه ابری و خنک و یک باد خوب اون بالا می‌آمد. توی اون هوا دستها را باز می‌کردم و چشمهام را می‌بستم. و یک لحظه مجسم می‌کردم که دارم پرواز می‌کنم. این نفر جدید هم خیلی خوب آمد بالا، من که اصلا انتظار نداشتم اون بالا برسه. (فکر کنم خودش هم باورش نمی‌شد.) این دوستمون، توی راه خیلی ذوق زده شده بود. همش بالا و پایین می‌پرید. و همش حرف می‌زد. هر چند وقت یکبار هم شروع می‌کرد به دویدن. خلاصه کلی به من خوش گذشت.
داشت یادم می‌رفت: قرص کامل ماه را هم تا اونجا که می‌شد دید زدیم. نمی‌دونید ماه، چه طلوع قشنگی داشت. اگر دوربین داشتیم، حتما چند تا عکس از اون طلوع رویایی ماه می‌انداختیم.

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

امشب تو وبلاگ خورشيد خانم ديدم كه گفته يكي از وبلاگ نويسها،‌ فوت كرده. خيلي ناراحت شدم، اميدوارم كه خدا به خانواده‌اش صبر بده.
خدايش رحمت كند. براي شادي روحش يك فاتحه بخونيد. (هر چيزي كه دوست داريد و فكر مي‌كنيد به اون آرامش مي‌ده بخونيد.)

پ.ن. وقتي دكتر سحابي فوت كرد، پيش خودم گفتم: مي‌شه بعد از مرگم، همه از من به نيكي ياد كنند.
امشب همه جا سر زدم، تمام پيامهاي كل كده را خواندم. همه به نيكي از ماه پيشوني ياد كرده بودند. واقعا كه آدم خوبي بوده.
جريان ما وقع به نقل از كل كده Negar
Re: الا اي رهگذر منگر چنين بيگانه بر گورم ( حادثه


« Reply #191 به تاريخ: September 20th, 2002, 2:38pm »

--------------------------------------------------------------------------------

بچه ها الان ساعت 1 نصفه شب جمعه است.ما 13 نفري كه اونجا بوديم تمام ماجرا را ميدانيم.ولي براي اون بچه هايي كه شمارشون از دستم در رفته و براي من پي ام دادند كه ماجرا رو كامل بگو مجبورم اين خاطرات را تكرار كنم...
1: نوشته ي قبلي ام پر از غلط املايي بود ،به دليل قرص هاي آرام بخش وخواب آور.
2: تمام اين نوشته ها از ديدگاه منه ،اگه كمبودي دارد به دليل اين است كه من در تمامي نقاط و صحنه ها حضور نداشتم.از كليه بچه هايي كه اونجا بودند و مي خوام ماجرا را كامل كنند تقاضا ميكنم هر قسمت از نوشته ي من كه نقض داره تصحيح كنند.
3: خيلي از صحنه ها رو نتونستم بيان كنم.به دليل اينكه فراموش كردم بنويسم يا دقيق متوجه نبودم.
4: من كاري نكردم و واقعا جا داره كه از معاون ،محسن ،پانته آ ،رضا ، حامد يو داش سيا كه سعي در آرام كردن جو ،پيدا كردن امداد و جمع و جور كردن بچه ها داشتند تشكر كنيم.
ما14 نفر يعني: پاپ ، معاون ، حامد يو ،مشراك ،داش سيا ،فروزان ،علي ديوي ،ندا جون ،پانته آ ،امير (برادر عمو ) ،محسن ،كن ،نگار،نيما باحال ،راس ساعت 7 صبح كوه بوديم،تا ساعت 11:45 عشق دنيا را كرديم. فروزان و چند تا از بچه ها به جايي رفتند تا زغال براي جوجه كباب را آماده كنند ، تا اينكه يك سنگ بزرگ وسنگين از بالا به سر فروزان خورد و كمانه كرد (يا متلاشي شد ) و بقاياش به سر كن اصابت كرد. همه به طرف فروزان رفتيم ،رضا ، سياوش معاون و مشراك براي يافتن امداد رفتند.من اول به طرف كن رفتم ،شروع كردم به پاك كردن خون چهره اش و خون اطراف سوراخ هاي سرش.
صداي فرياد هاي فروزان فروزان بچه ها را مي شنيدم ،به طرف فروزان رفتم ،لب هايم رو رو لب هاي كبود و سرد فروزان گذاشتم و شروع به دادن نفس كردم‌،دهنم پر از لخته هاي خون شد ،دوباره شروع كردم و سعي كردم خوني كه از دهان و بيني اش مي آمد رو خارج كنم ، لخته هاي خون بود كه غورت مي دادم ،همون مو قع فهميدم تموم كرده...
مانتو و لبه هاي روسري ام خوني شده بود...
بسختي صخره ها رفتم ،110 رو گرفتم و دو بار گوشي را رو من قطع كردند ،اومدم پايين از توي رودخانه جلو رفتم و چند نفرو پيدا كردم ،صورتم و دستام غرق خون بود ، من فرياد ميزدم يكي داره ميميره و مردم ابلهانه به من نگاه ميكردند، فقط نگاه انگار داشتند فيلم ميديدند...به زحمت سه نفرو پيدا كردم و بالاي فروزان بردم ،در همين حال محسن گفت 4 نفر حالشون خرابه...
اول رفتم سراغ نيما بغلش كردم و سعي كرم آرومش كنم ، رفتم بالاي رودخانه امير خل شده بود يه قوطي بنزين را باز ميكرد و مي خورد قوطي رو ازش گرفتم و يه فالاگس چاي دستش دادم ، مشراك از حالت عادي خارج بود و با من درگير شد.با كمك پانته آ هر چيز خطرناك رو از كنارشون برداشتيم و قايم كرديم ،روسريمو باز كردم وپانته آ اونو دور سر كن پيچيد...
امداد رسيده بود و شروع به بررسي و پانسمان فروزان و كن كردند...
بچه ها رو جمع و جور كرذيم و به يه كافه رسيديم ،نمي تونم مشقت هايي رو كه تا به رسيدن با كافه متحمل شديم رو بيان كنم .
تو كافه ي نسيم باز هم بايد بچه هارو آروم مي كردم ، با پدرم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم...
نيما همچنان شوكه فقط روبه رو را نگاه ميكرد ،علي و رضا نمي دونم كجا بودند و مشراك شوكه تر...
امير از من مي پرسيد چرا فروزان نمياد و من مي گفتم الان مياد ، الان مياد...
ديگه نتونستم طاقت بيارم به آشپزخونه ي كافه رفتم رو زمين افتادم و گريه كردم ،تا اون موقع مجال گريه نداشتم...
با اومدن پانته آ و كمك اون خودمو جمع جور كردم و شروع به دروغ گفتن كردم :
فروزان بيهوشه ، ولي خوب ميشه...
سرهنگ اومد ،صورت جلسه كرد و همراه با جنازه فروزان پايين اومديم‌،پايين نگهمون داشتنو و بعد هم خونه...
شب منو بردند درمانگاه ، حالم خوب نبود...فقط خواب آور و آرام بخش...
-----------------
ساعت 8 صبح زنگ زدم به پانته آ ،با مادر فروزان از پزشك قانوني اومده بودند و مي رفتند بهشت زهرا...شروع كردم زنگ زدن به بچه ها ،الكس ، كلفت ،نيلوفر...
براي ونك پيغام گذاشتم و بعد هم به همه ي بچه ها زنگ زدم و خواستم كه بياين بهشت زهرا...
من و پدرم به غسلخانه رسيديم ،پانته آ رو ديدم كه پشت سر جنازه بود ،ضجه هاي مادر و پدرش...
پشت سر جنازه رفتيم تا به خاك سپردنش...
زماني كه كفن رو از صورتش كنار زدند ، براي آخرين بار چهره ي معصومانه اش را ديدم ،گلهايي كه تو بقلم بود پرپر كردم و روي جنازه اش ريختم...
مادرش تو بقلم بود...
ديدي رفت؟
نگار.. تو ديدي رفت...
وقتي سنگ ها رو رو قبر مي ذاشتند به زحمت مادرش رو از روي خاك بلند كردم تا آخرين سنگ رو بزارن...
بچه ها تك تك و يا با هم به سر خاكش مي اومدن و اشك هاي من لباس پيف پافو خيس ميكرد...
ميدونستي قرار بود فردا با هم بريم نمايشگاه؟
خودمون دو تا فقط...
و و پيف پاف مي گفت نگار آروم باش... آرروم باش...
بچه هايي كه سر خاك بودند: رابي ،رضا ،پيف پاف ،مشراك ،داش سيا ، ندا ، معاون ، باتيستوتا ،پانته آ و من.كن زماني رسيد كه همه رفته بوديم.
به خونه رسيديم و من بعد از ظهر بايد زمان ختم را به بچه ها خبر مي دادم.
-------------------
هر كس ميخواد از زمان ختمش اطلاع پيدا كنه ،به من پي ام بده.
-------------


« Last Edit: September 20th, 2002, 2:59pm POP »


Spirit: Stallion of the Cimarron (2002)


امشب اين كارتون را براي دومين بار نگاه كردم. خيلي قشنگ بود. شايد بخاطر اين بود. كه من خيلي از اسب خوشم مي‌آد. شايدم بخاطر اين باشه كه قهرمان اصلي اين كارتون دوست داره رها باشه، آزاد باشه. و تحت هيچ شرايطي حاضر نمي‌شه كه اسير بشه. و وقتي گرفتار مي‌شه، تمام تلاشش را براي رهايي مي‌كنه. وفاداري و مردونگي را نشون مي‌ده و ...
امشب تو وبلاگ خورشيد خانم ديدم كه گفته يكي از وبلاگ نويسها،‌ فوت كرده. خيلي ناراحت شدم، اميدوارم كه خدا به خانواده‌اش صبر بده.
خدايش رحمت كند. براي شادي روحش يك فاتحه بخونيد. (هر چيزي كه دوست داريد و فكر مي‌كنيد به اون آرامش مي‌ده بخونيد.)
امروز صبح با فريادهاي مادرم از خواب بلند شدم. بنده خدا 1 كم حق داشت. آخه من روي زمين خوابيده بودم. و روبالشي و شمدم حسابي خاكي شده بودند. همون صبح اونها را انداخت تو ماشين كه بشوردشون.
تا ظهر داشتم اتاقم را جمع مي‌كردم. وسط وسايلم چند تا از انشاء هايي كه توي دبيرستان نوشته بودم را هم پيدا كردم. (برام جالب بود.)
عصري با 2 تا از برادرام + هولمز رفتيم نمايشگاه كامپيوتر، خيلي بد نبود، ولي عالي هم نبود. (البته من فقط نصف نمايشگاه را ديدم، و خيلي از چيزهايي را كه دوست داشتم هنوز پيدا نكردم.)
خلاصه داشتيم بر مي‌گشتيم كه 1 دفعه هولمز گفت:‌ رها تو ماشينت را به برادرت نمي‌دي، بگذار 1 كم اون سوار بشه، تا راه بيفته. منم خيلي سخت نگرفتم. سر اولين چهار راه پياده شدم و ماشين را به برادرم دادم. برادرم هم انصافا خوب رانندگي مي‌كرد. نزديكهاي خانه بوديم كه ماشينها پشت چراغ ايستاده بودند. با اينكه از 100 متر قبل به برادرم گفتم ترمز كن، ولي نمي‌دونم چرا خيلي آرام ترمز گرفت. اين شد كه ماشين محكم خورد به ماشين جلويي، چراغ ماشين شكست و كاپوت ماشين جمع شد. خدا را شكر به كسي آسيب نرسيد. وقتي ماشين تصادف كرد، كلي تو ذوقم خورد. خلاصه وايساديم تا پليس اومد و كروكي كشيد و ... براي اينكه راحت دنبال كارهاي ماشين و بيمه برم. گواهي نامه خودم را به جاي دادشم دادم.
وقتي اومدم خانه، سرم به شدت درد مي‌كرد. اصلا حوصله نداشتم. مادرم خوشحال بود كه براي هيچكدام از ما اتفاقي نيافتاده و مساله به خوبي حل شده. مي‌گفت مسئله‌اي نيست. ماشين درست مي‌شه. ولي اگر دست يكتون خون مي‌شد من بايد چي كار مي‌كردم و ... . امشب كلي صدقه كنار گذاشت.
تو اين وضع مادرم گفت كه تو بايد بياي عروسي، نمي‌شه نياي. (به خاطر تصادف اصلا فراموش كرده بودم كه بايد عروسي هم برم) منم مثل يك بچه‌ حرف گوش كن، لباس پوشيدم و آماده شدم. با ماشين پدرم رفتيم. اونجا هم يكسري از فاميلها را ديدم. ولي اينقدر سرم درد مي‌كرد. كه تنهايي پشت 1 ميز نشسته بودم و از خودم پذيرايي مي‌كردم. اواخر مهموني بود كه سرم آروم گرفت و رفتم ميان بقيه.
شب وقتي اومدم خانه،‌ باز چشمم به ماشين افتاد. كلي حالم گرفته شد. مادر بزرگ داييم هم ماشين را ديدند. براي اينكه برادرم روحيه خودش را از دست نده، مادرم گفته بود كه رها تصادف كرده. براي همين امشب كلي نصيحت هم شدم. مادر بزرگم مي‌گفت:‌ ننه، شنيدم يكم تند مي‌ري، يكم يواشتر برو، كار يك دفعه پيش مي‌آد و ... . (خلاصه امشب، كلي نصيحت هم شدم :)‌ )
پيش خودم مي‌گم، تقصير خودم هم بوده، بايد به دادشم مي‌گفتم كه آرومتر رانندگي كنه. يا شايد نبايد ماشين را دست اون مي‌دادم و ... . به هر حال، هر چي بوده گذشته، بايد فكر اين باشم كه ديگه از اين اتفاقات نيافته.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱

امشب عجب وضعي دارم.
تمام فرشهاي خانه مون را فرستاديم براي فرش شويي. كف همه جا سنگه. امروز هم كارگر اومده بود خانه ما كه ديوارها و شيشه ها را تمييز كنه.
به همين خاطر تخت من را آورده بودند وسط اتاق. و هر چي كتاب و وسايل زيرش بود را آورده بودند روي تخت گذاشتند. منم الان اصلا حال مرتب كردن اونها را ندارم.
امشب يا بايد روي زمين بخوابم. (روي سنگ)
يا برم تو حال،‌ روي يكي از صندلي راحتيها يا مبلها بگيرم بخوابم. فكر كنم امشب خيلي به من خوش بگذره. D:
امشب داشتم بر مي‌گشتم خانه، كه يك دفعه ياد يكي از دوستاي قديمم افتادم. ديدم درست سر كوچه شون هستم. زنگ زدم، خانه بود، ولي گفت بايد صبر كني، چون امشب من قول دادم كه آشپزي كنم،‌اگر بيام غذام خراب مي‌شه. منم گفتم مسئله‌اي نيست، برو به غذات برس.
قبلا كه خانه شون نزديك ما بود. هفته‌اي 3-4 بار مي‌ديدمش و هر دفعه 2-3 ساعت با هم حرف مي‌زديم.
خلاصه 10 دقيقه بعد اومد. و شروع كرديم به صحبت كردن. از همه دري صحبت كرديم. تا صحبتمون رسيد به خودش.
گفت يك مدته مي‌خواد زن بگيره، ولي اوضاع خيلي خراب هست. اصلا نمي‌تونه تصميم بگيره. دختراي اين دور و زمانه اكثرا بين 17-19 سال اوپن مي‌شند. اكثرا هم از اين كارشون راضي هستند، مي‌گويند بايد از جوانيمون استفاده كنيم. براي شوهر كردن هم مي‌گويند خدا بزرگه، اون موقع ميريم مي‌دوزيم.
مي‌گفت دوستش: تنها زندگي مي‌كنه. با يك دختر دوست شده، كه اگر تو، همينجوري اون را تو خيابان ببيني فكر مي‌كني كه اينقدر پاك هست كه مثل فرشته‌ها 2 تا بال داره و بالاي سرش 1 هاله‌اي هم هست. اونوقت همين دختر، هفته‌اي 3-4 روز مي‌ياد خانه دوستم. ظرفهاش را مي‌شوره و غذا درست مي‌كنه. 3-4 راه هم به دوستمون حال مي‌ده. و ...
وضعيت مالي دختره خوبه، خونشون طرف ميرداماد هست و شبها هم ديرتر از ساعت 9 خانه نمي‌ره. و ...احتمالا پدر و مادر دختره هم پيش خودشون مي‌گويند كه عجب دختر معصومي بار آورديم. به موقع مي‌ره بيرون و بموقع برمي‌گرده و ... نمي‌دونند كه دخترشون چه وضعي داره.
مي‌گفت تا دلت بخواد از اين نمونه‌ها برات مي‌تونم بگم. مي‌گفت همه اينها هم كه من ديدم متولدين 1358 به بعد هستند. همه متولدين بعد از انقلاب، و اكثرشون هم دانشگاه قبول نشدند و از دوستي هم فقط به رابطه جنسي فكر مي‌كنند.
بعد مي‌گفت:‌حالا اين وسط من 1 نفر را پيدا كردم كه يكم سرش به تنش مي‌ارزيد و خانواده‌ها با هم جور بودند اينها، صحبت به مهريه رسيد. مي‌گفت: 1 دفعه دختره گفت 2000 سكه بهار آزادي. + سند خانه با هم به نام من بايد بكني و ... . به دختره مي‌گم اين حرفها چيه كه مي‌زني. دختره به من مي‌گه: حق گرفتني هست. مي‌گفت ديدم اصلا آبمون با هم توي يك جوي نمي‌ره، خداحافظي كردم اومدم. اصلا هم ناراحت نيستم. (با اينكه دوستام مي‌گويند عجب آدم احمقي هستي و ...)
خلاصه كلي از تجربياتش به من گفت. من هم يكم براش صحبت كردم، كه چه انتظارا تي بايد داشته باشي، كدام ها را مي‌توني پايين بياري و كدام ها را بايد بالا ببري و ...


من اصلا نمي‌فهمم مهريه براي چي هست؟ آيا رقم مهريه آينده زندگي را تضمين مي‌كنه؟ آيا مهريه، عشق و محبت را به خانه 2 تا جوان مي‌بره؟ آيا دختر با اين مهريه مي‌خواد براي خودش ارزش ريالي قائل بشه؟ يا اصلا براي چشم و هم چشمي هست؟!‌ اگر كسي دليل وجودي مهريه را مي‌دونه من را هم راهنمايي كنه.
به بهانه اين كتابي كه بچه‌ها دارند تهيه مي‌كنند. مجبور شدم يكبار از اول كل وبلاگم را بخونم.
اين مطلب پيدا كردن چقدر سخت بود. بايد يك مطلبي پيدا مي‌كردم كه خوب باشه، سياسي نباشه، به هيچ كس برنخوره و كوتاه هم باشه. خلاصه سر اين كار كلي عذاب كشيدم.

البته اين كار يك فايده هم داشت. مجبور شدم خودم، خودم را ارزيابي كنم.
به نظرم تازگي نوشته‌هام خيلي عادي شده، بيشتر هم به خاطر اين هست كه ديگه وقت نمي‌كنم مثل قبل كتاب بخونم. و مطالعه من كلي پايين اومده.
كلي به اونها كه وقت دارند و كتاب مي‌خوانند حسوديم مي‌شه.
به نظرم يك مدت بايد اينجا كمتر بنويسم. و به جاش برم كتاب بخونم. و تازه بعدش بشينم در موردشون فكر كنم.

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱

امروز بعد از مدتها 1 سر رفتم دانشكده. تو همين مدت كوتاه، دانشكده كلي تغيير كرده.
چهره آشنا خيلي كم مي‌ديدم. از هر 10نفري كه مي‌ديدم. 9 تاش دختر بود.
به قول يكي از بچه‌ها دانشكده مثل دبيرستان دخترانه شده. (البته يكي ديگه از دوستام عقيده داره كه دانشكده مثل مدرسه راهنمايي دخترانه شده.) توي راه پله‌ ها همينجوري دختر نشسته بود. و دور هر پسر، لااقل 3-4 تا دختر بود كه با هم صحبت مي‌كردند.
بگذريم
با دوستم داشتيم مي‌رفتيم كتابخانه كه تو راه‌پله‌ها،‌ يكي از دوستامون را ديديم كه الان استاد دانشكده هست. تو همون راهرو نزديك 45 دقيقه حرف زديم. راجع به همه چيز.
اول در مورد همين دبيرستان دخترانه كلي حرف زديم. اين دوستم كه استاده، 1 كم نگران بود. مي‌گفت اگر اين وضع به فوق ليسانس و دكتري هم سرايت كنه، زياد خوب نيست. (اين دوستم عقيده داشت كه دخترها خيلي در اين زمينه ها موفق نيستند. و اگر همين وضع پيش بره، در آينده كشور با يك بحران روبرو مي‌شه.)
راجع به وضع كشور صحبت كرديم، كه اگر وضع همين جور پيش بره، با يك آشوب روبرو مي‌شيم، يكي از دوستام مي‌گفت: اگر يك روز شلوغ بشه براي حفظ خودمون و زن و بچه‌هامون تا چند هفته نبايد از خانه بيرون بيايم.
ديگه راجع به اكبر گنجي و نظريات جديدش كلي صحبت كرديم. جالب بود، از هر جهتي كه بررسي مي‌كرديم، آخرش با خنده مي‌گفتيم با اين وضع فعلي، هيچ شانسي نداريم. و همه نشانه‌ها نشون مي‌ده كه مملكت در حال فروپاشي هست. از تو داره خالي مي‌شه. (مثال يوگسلاوي سابق را هم زديم، كه ميلوسويچ كه اين همه در مورد ناتو و آمريكا مقاومت كرد. در مقابل مردمش 1 هفته هم نتونست مقاومت بكنه. و حكومتش فرو ريخت.)
راجع به طرز فكر و سطح فكر يكسري از اينها كه تو شوراي نگهبان هستند صحبت كرديم. و اينكه 1 بچه‌ام بيشتر از بعضي از اونها مي‌فهمه. ...
به هر حال امروز كلي خنده تلخ كرديم.


عصري با بچه‌ها رفتيم كوه. توي كوه خيلي حوصله حرف زدن با بقيه را نداشتم. توي راه همش به صحبت‌هايي كه امروز با دوستام كرده بودم فكر مي‌كردم. (البته از دست يكي ديگه از دوستام هم ناراحت بودم.)
اون بالا، با بچه‌ها نشستيم و شهر را تماشا كرديم. شهر از اون بالا خيلي قشنگ بود. با همه فساد و كثافت كاريهايي كه تو اين شهر هست. ولي ظاهرش از اون بالا خيلي قشنگه :) . گاشكي باطنش هم به همين قشنگي بود.
امشب از اون شبهايي بود كه من دوست داشتم همينجور اون بالا بشينم و شهر را تماشا كنم. كلا خيلي كم پيش مي‌ياد كه من يك جا آروم بگيرم، ديگه خيلي جايي بشينم 2-3 دقيقه هست. ولي امشب دوست داشتم همين بالا بشينم و شهر را از اين بالا نگاه كنم.
...

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱

تو اين چند روزه، كلي قيمت طلا رفته بالا (مثل اينكه رسيده به 71000 تومان)
با يكي از دوستام صحبت مي‌كردم، پرسيدم، مگه قيمت دلار بالا رفته كه قيمت طلا بالا رفته؟ گفت نه، ولي احتمال داره كه بانك مركزي قيمت را بالا ببره.
دولت كلي كسري بودجه داره، بانك مركزي هم مشكل پيدا كرده، اين وسط 1 سري بورس باز هم شروع كردند به خريد دلار
ممكنه دلار تا 900 تومان بالا بره. (ولي فعلا در حد حرف هست.)
بهش گفتم مگه قيمت واقعي دلار 500-600 تومان بيشتره.
خنديد به من گفت: مگه ماشين يا خانه سر قيمتشون فروش مي‌ره كه دلار سر قيمتش فروش بره.
من هم ديدم راست مي‌گه.
....

چون الان در بخش ساختمان و خودرو ركود هست. با بالا رفتن قيمت دلار مردم براي خريد دلار هجوم مي‌آورند. و حجم زيادي از پول ملت كه الان در بازار ول هست به سمت خريد دلار سوق پيدا مي‌كنه. اين وسط، هم كسري بودجه دولت حل مي‌شه. هم بورس بازها به يك آب و نوايي مي‌رسند.
اگر قيمت دلار بالا بره، دوباره قيمت همه كالاها بالا خواهد رفت.
(خدايا، به مديران ما عقل بيشتر عنايت فرما.)
امروز صبح وقتي بيدار شدم، و به كارهاي كه بايد طي روز انجام مي‌دادم فكر كردم. كلي ناراحت شدم. الكي الكي بايد نصف شهر را مي‌گشتم، تازه كلي هم كار تو شركت داشتم.
با ناراحتي، اومدم روي خط، كه يك كار كوچيكي انجام بدم و بعد برم.
همين كه داشتم كارم را انجام مي‌دادم، يكي از دوستام رو روي خط ديدم. به اون گفتم، كه امروز هم اوضاعم خيلي شير تو شير هست. گفتم: دعا كن كه كارها به خوبي پيش بره.
اون هم گفت: انشاا...
هنوز 20 دقيقه نگذشته بود، كه يكي از دوستام زنگ وخبر لغو يكي از جلسه‌ها را داد. كلي خوشحال شدم.
تا بعد از ظهر همه جلسات يكي بعد از ديگري، به هم خورد و من يكم به كارهاي خودم تو شركت رسيدم.
امروز عصر كلي دوستم را دعا كردم.
با اين كه اين 3-4 تا قرار من به هم خورد، من ساعت 12:17 دقيقه شب بود كه از در شركت اومدم بيرون.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

اين كوه رفتن من ديگه داره حسابي جدي مي‌شه. فكر كنم از اين هفته به بعد، 2 روز در هفته برم كوه. امروز بعد از مدتها شلوار كوهم را پوشيدم. احتمالا همين جور پيش بره مجبورم مابقي وسايل را هم جور كنم. (فعلا بايد به فكر يك چراغ قوه خوب باشم.)
امشب با پسر عموهام رفتيم دركه، هوا خنك بود و نسيم مي‌آمد،‌ وقتي بالا مي‌رفتيم هوا روشن بود. تا اون بالاها رفتيم. اون بالا كه رسيديم ديگه هوا تاريك شده بود. ساعت 8 بود كه اون بالا رفتيم توي 1 رستوران و يكم نشستيم.
از اون بالا كه مي‌آمديم پايين فقط خودمان بوديم. امشب ماه دقيقا مثل يك قرصي بود كه از وسط نصفش كرده باشند. تا حالا زير نور مهتاب از كوه پايين نيامده بودم. همه جا تاريك و ساكت و آرام بود. و با نور مهتاب روشن شده بود. (البته تو دره ها كه نور مهتاب نبود. چراغ قوه روشن مي‌كرديم.) موقع پايين آمدن صداي جريان آب و جيرجيركها به آدم كلي آرامش مي‌داد.
وقتي به ماه نگاه مي‌كردم. ياد يكسري از دوستام و هم وبلاگيها افتادم. ياد اژدهاي شكلاتي، هولمز، بهار، گولي، آيدا، هليا، عرايض، ... افتادم.
(راستي اون وسط ياد آهنگ باران هم افتادم، چند وقتي هست كه اون را نشنيدم. دوست دارم بازم با بچه‌ها 1 جا بشيم و اين آهنگ را گوش كنم.)
خلاصه جاي همه اونهايي كه نور مهتاب و سكوت كوهستان را دوست دارند خالي بود.
وقتي پايين كوه رسيديم ساعت 9:30 بود. هر چي پايين تر كه مي‌آمديم جمعيت بيشتر مي‌شد. و ما اون تنهايي خودمون را از دست مي‌داديم. ميدان دركه كه پر از ماشين شده بود. من ماشينم را بغل ميدان پارك كرده بودم. (كنار خيابان) وقتي كه مي‌خواستم برم. 1 نفر اومد جلو كه از من پول بگيره. منم يك 50 تومني كنار گذاشته بودم. تا به خاطر اينكه طرف مواظب ماشين من بوده، پول را بهش بدم. وقتي پرسيدم چقدر بايد بدم. به من گفت 500 تومن. كلي خندم گرفته بود. به طرف گفتم اگر مي‌دانستم پارك كردن اينجا اينقدر قيمتش هست. 4 قدم پايين تر ماشين را پارك مي‌كردم. اون موقع كه من اومدم همه اينجاها خالي بود. من كه مي‌خواستم پياده روي كنم، 4 قدم بيشتر راه مي‌رفتم. هر چي بود. آخر سر 250 تومن به طرف دادم.

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۱

از ديروز شروع كردم، دارم وبلاگ خودم را مي‌خونم. كه يك مطلب جالب براي كتاب پيدا كنم.
به اين هوا كلي خاطرات گذشته‌ام زنده شد. اين اتفاق باعث شده كه من يك جورايي، كارهايي كه در طي 8-9 ماه گذشته انجام دادم را يكم سبك سنگين كنم. ببينم اصلا تو اين مدت چي كار كردم. كارهايي كه انجام دادم، خودم را راضي مي‌كنه يا نه و ...
فكر كنم خوب باشه كه از الان برنامه ريزي كنيم كه هر سال 1 سالنامه چاپ كنيم. (يكي نيست به من بگه، صبر كن اين شماره اولش در بياد،‌ چاپ كتاب در سالها بعد پيش كش)
بالاخره اسامي قبول شدگان در دانشگاه سراسري اعلام شد، و بعد از مدتها تكليف كساني كه در كنكور دانشگاه سراسري شركت كرده بودند مشخص شد.
اسامي روي سايت پارس آن‌لاين هم قرار گرفته. براي پيدا كردن اسم روي اين سايت، بهتره كه با تلفن به خود اين سايت وصل بشيد. مطمئن باشيد كه خيلي سريع اسم مورد نظرتون را پيدا مي‌كنيد.
اميدوارم بعد از پيدا كردن اسمتون، لبهاي خنداني داشته باشيد.

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱

اولش امروز عصر مي‌خواستم برم محل كار يكي از دوستام، بعد از اون هم مي‌خواستم به خانه يكي ديگه از دوستام سر بزنم. چند وقتي هست كه نديدمش.
بعد از ظهر بود كه پسر عموم گفت: من و يكي ديگه مي‌خوايم بريم كوه. تو هم با مي‌آي يا نه. من كه همين جوري دلم براي كوه رفتن ضعف مي‌ره، سريع گفتم آره. (پيش خودم گفت، 1 روز ديگه به دوستام سر مي‌زنم.)
تو همين حال و احوال بودم، كه يكي ديگه از دوستام اومد پيشم، گفت: رها، امروز وقت داري بياي با هم بريم دنبال خانه بگرديم. هر چي فكر كردم، نتونستم بگم نه،‌جايي قرار دارم. گفتم وقتم خالي هست. بعدش به پسر عموم گفتم، كه برام كار پيش اومده، با اين كه خيلي دوست دارم بيام، ولي نمي‌تونم بيام.
اين شد كه عصري با دوستم و همسرش رفتيم دنبال خانه. كلي گشتيم، از شانسمون، هر موردي كه به نظرمون خوب مي‌رسيد، يا خانه اجاره رفته بود، يا طرف خانه نبود و گوشي را بر نمي‌داشت. يك آژانس هم كه اينها رفته بودند، و چند تا مورد خوب داشت، آژانسه تعطيل بود.
قيمتها، سر به فلك مي‌كشيد، يك خانه 60-70 متري طرفهاي آرياشهر، رهن كاملش برابر 7-8 ميليون بود. ديگه كلي گشتيم، تا 1 جا سمت بلوار آسيا و سازمان آب پيدا كرديم، دور بر 5 ميليون. حالا خوبه زن و شوهر هر دو مهندسند، يكي مهندس عمران خواجه نصير، يكي هم مهندس مخابرات خواجه نصير. با اين حال براشون سنگينه كه تو همين اوايل زندگي همچين مبلغي را براي اجاره يا رهن بدهند. ساعت 9:30 بود كه رسيدم خانه، خيلي خسته بودم. اول به دوستم كه مي‌خواستم برم خانه‌شون زنگ زدم،‌و حال و احوال كردم. بعد همون جلو تلويزيون خوابم برد. ساعت 12 بود كه يكدفعه با صداي اخبار ساعت 12 از خواب بيدار شدم.

1 زماني بود كه با 1-2 ميليون تومان مي‌شد 1 خانه خوب 1000 متري تو خيابان فرشته خريد. (سال 57-60) ، ولي توي اين چند سال اينقدر قيمت خانه رشد پيدا كرده، كه حالا بعد از 20 سال با اون پول، فقط ميتوني 1 متر زمين از همون خانه را بخري.
روي خانواده‌هاي متوسط و پايين جامعه، فشار خيلي زيادي هست. و اين فشار هست كه پايه‌هاي حكومت را سست كرده.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

امروز با چند تا از دوستام رفتيم كوه،‌كلي به من خوش گذشت. ‌توي راه يك دختره را ديدم، كه مانتوي بي آستين پوشيده بود. ياد يكي از وبلاگيها افتادم.
امشب هوا نسبت به هفته پيش خيلي تميزتر بود. و هلال ماه هم خيلي قشنگ معلوم بود. از اين صحنه خيلي خوشمون اومد، كلي وقت داشتيم در مورد ماه صحبت مي‌كرديم. تازه نشستيم، حساب كرديم كه كي هلال ماه كامل مي‌شه. كه اونروز هم بلند شيم بيام اينجا، ماه را تماشا كنيم. اميدوارم كه اونروز هم هوا تمييز باشه.
موقع برگشت، همش تو اين فكر بودم، كه گاشكي مي‌شد يك راهي پيدا كنم، تا بقيه دوستانم را هم بيارم اينجا، تا از اين هوا لذت ببرند. و ...
بالاخره يك روز همه را با هم جمع مي‌كنم.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

جمعه نشسته بوديم، دور هم و منتظر بقيه بوديم كه از سفر برگردند. يك دفعه صحبت يكي از همسايه ها شد. كه چند وقته از خانشون رفتند.
كه يك دفعه مادرم با خوشحالي گفت: دختر فلاني، ازدواج كرد.
كلي خوشحال شدم. ياد اتفاقات تلخ سال 60 افتادم، ‌انگار همين ديروز بود كه ريختند خانه اونها، يادم هست كه يك روز صبح ريختند خانه اونها و تا عصري خانه اونها را مي‌گشتند، بعد از ظهر روز بعدش هم اومدند خانه ما. همسايه روبرويي ما لطف كرده بود، خودش رفته بود كميته، و با ماشين خودش يكسري پاسدار را آورده بود.
وقتي اومدند من جلو در خانه داشتم بازي مي‌كردم. يادمه يك سلام گرم هم به همسايمون كردم.
اونسال وقتي ريختند خانه اونها، پدر و مادرش را گرفتند و با خودشون بردند. خواهر بزرگه اون موقع حدود 3 سالش بيشتر نبود. 2 ماه بعد هم خواهرش توي زندان بدنيا اومد. نمي‌دونم چرا هيچ خاطره‌اي از پدر و مادر او ندارم. فقط تصوير تاريكي از پدرش يادمه، از پيش از انقلاب، اون موقع كه شبها از بالاي پشت بام شعار مي‌دادند. و ...
تا اونجا كه يادمه، پدر اون چون توي سازمان بود ،همون سال 60-61 اعدامش كردند. مادرشون تقريبا تو سازمان هيچ‌كاره بود. فقط چون يك نسبت فاميلي با يكي از سران سازمان داشت، اون را توي زندان نگه داشته بودند. تا اينكه او را هم در سال 67 اعدام كردند.
توي تمام اين سالها مادربزرگشون با عمو هاشون زحمت اين 2 تا دختر را كشيدند و اونها را بزرگ كردند. و نگذاشتند كه اونها خيلي جاي خالي پدر و مادرشون را حس كنند.
تا اينكه وقت ازدواجشون شد. راستش، خانواده اونها مدتها نمي‌دونستند كه بايد در مورد پدر و مادر اونها چي به خواستگارها بگويند. بگويند كه پدر و مادر اينها هر دو اعدام شدند؟
آيا هيچ خواستگاري حاضر هست با دختري كه پدر و مادرش، هر دو اعدام شدند ازدواج بكنه؟ و ...
وقتي خبر ازدواج يكي از خواهر ها را شنيدم خيلي خوشحال شدم. اميدوارم اون يكي هم بدون مشكل يك روز ازدواج بكنه.
تازه بعدش ياد يكسري ديگه از خانواده‌ها افتاديم. ياد خانواده رضايي‌ها كه 5 نفرشون قبل از انقلاب شهيد شدند، چند نفرشون هم بعد از انقلاب، ياد حاج صادق، ياد آقاي شانهچيان و ...
ياد خيلي‌ها افتاديم. ياد خيلي از خانواده ها كه بعد از اون جريانات به طور كامل از هم پاشيدند.
...
نمي‌دونم، آيا توي اين مملكت روزي را خواهد رسيد، كه ديگه خون و خونريزي و برادركشي، ريشه كن بشه.
آيا آدمها روزي اونقدر رشد پيدا مي‌كنند، كه بتوانند توي دلشون به جاي نفرت، عشق و محبت را پرورش بدهند. و به اين جمله برسند كه: در بخشش، لذتي هست كه در انتقام نيست.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

اين يزدي (شوراي نگهبان) هم زده به سيم آخر، امروز راديو روشن بود، يك چرندياتي تو نماز جمعه مي‌گفت كه دومي نداشت. مي‌گفت: هر كس كه مي‌گه شوراي نگهبان سياسي كاري مي‌كنه، بايد قوه قضاييه اون را محكوم بكنه، چون داره تهمت مي‌زنه.
و ...
چند دقيقه اون را گوش دادم، داشتم بالا مي‌آوردم.

يك جايي شنيدم: يكي از بدترين عذابهايي كه خدا براي يك قوم نازل مي‌كنه اينكه، 1 حاكم نادان را بر يك قوم مسلط مي‌كنه. بعضي وقتها فكر مي‌كنم، خدا به خاطر ناشكري كه ما مي‌كنيم، داره ما را عذاب مي‌ده.
خاله،‌دايي،‌برادرم، همه رفته بودند كلاردشت، امروز عصري قرار بود بيان، شوهر خاله من نتونسته بود بره، امروز ظهر براي نهار اومده بود خانه ما، كه بعدازظهر وقتي خاله‌ام با بچه‌ها برمي‌گردند ببردشون خونشون.
مادرم براي همين 1 مهمون، 2-3 رقم غذا پخته بود. نمي‌دونم چرا هميشه، اينجور وقتها از كوره در مي‌رم، امروز خيلي به خودم فشار آوردم كه به مادرم هيچي نگفتم. (البته اينقدر ناراحت بودم، كه بعد از نهار هر چي گفت، بيا ظرفها را بشور، به روي خودم نياوردم. و به جاش نشستم روزنامه خواندم.)

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۱

بعضي وقتها فكر مي‌كنم،‌همه فشار دنيا روي من هست، و دارم اون زير له مي‌شم. ولي وقتي بقيه را مي‌بيينم، كلي به خودم اميدوارم مي‌شم.
...(الان اصلا دوست ندارم در اين مورد بيشتر بنويسم.)
ديشب وقتي، تو سونا بودم، به اين فكر مي‌كردم كه، اينجا تقريبا ظاهر همه آدمها مثل هم هست.
ولي ممكنه يكشون، از اون خر پولهايي باشه كه چند تا برج داره، ولي حاضر نيست، 1 پول سياه به يك خانواده فقير كمك كنه. يا اون يكي از اون هايي باشه، كه تا حالا چند تا خانواده را به خاك سياه نشونده، يكي ديگه ممكنه تا حالا چند تا آدم كشته باشه. و ...
پيش خودم گفتم: اگر مي‌دونستم كه واقعا اين آدمها چيكاره هستند، آيا بازم حاضر بودم كه با اونها توي يك جا شنا كنم. و ...
بازم پيش خودم گفتم: چه خوبه كه اينجا حداقل ظاهر همه آدمها مثل هم هست، و كسي نمي‌تونه با لباسش يا كفشش خيلي به ديگري فخر بفروشه.

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۱

امشب رفتم استخر و سونا
حدودا 5 ساعتي اونجا بودم. حسابي ياد بچگيام كرده بودم. همش مي‌رفتم كف استخر، 1 مدت هم رفتم اون پايين كف استخر نشستم. (البته بچه كه بودم مي‌رفتم تو عمق 4 متر مي‌خوابيدم.)
امروز، هنگامه‌اي بود، اولش كه رفتم دم استخر، ديدم همه اونهايي كه تو آب هستند، دارند شنا سگي مي‌كنند. همه قيافه‌ها هم 6 در 4 بود. بعد از 5 دقيقه كه ملت را نگاه كردم. پريدم تو آب، براي اينكه خيلي تابلو نشه، با كلي بدبختي، منم 1 طول شنا سگي كردم. بعد كه دوستام اومدم اوضاع خيلي بهتر شد.خوشبختانه از ساعت 8 به بعد خلوت شد. ديگه ما بوديم و كل مجموعه استخر و سونا، تا جون داشتيم شنا كرديم، به هر حال كلي خوش گذشت.
(راستي نمي‌دونم چرا وقتي امروز تنها توي سوناي تر بودم، ياد مردشور خانه افتادم.)
آخر شب، موقع برگشتن از سونا (ساعت 11:45) 2 نفر كه با ما تو سونا بودند را سوار كردم، و به خانه‌ رسوندم، يكيشون مثل اينكه دكتر بود. مي‌گفت روز قبلش تصادف كرده، ماشينش تعمييرگاه هست. كلي هم به من تعارف كرد كه شب برم پيش شون، مي‌گفت وسايل پذيرايي همه چيز محيا هست، مي‌گفت:ودكا خوب هم دارم، بدون تعارف اگر مي‌توني بيا امشب را به من افتخار بده و ... . منم آدم خجالتي نخواستم بزنم تو ذوقش كه اصلا نمي‌خورم، براي همين هي دليل مي‌آوردم كه امشب كار دارم، اتفاقا بايد خانه داييم ميرفتم،‌ (از سونا كه اومدم بيرون ديدم كلي پيغام براي من گذاشتند كه خانه كسي نيست، و بيا خانه دايي) خلاصه اين شد، كه دعوت اون آقا را رد كردم. ولي برام جالب بود، نمي‌دونم چرا اون طرف اول از همه چيز من را براي خوردن ودكا دعوت كرد؟ يعني قيافه من به اينجور آدم ها مي‌خوره :)


ديروز با 2 نفر از بچه‌ها رفتيم كوه. خيلي خوب بود. موقع برگشتن، داشتيم مي‌آمديم كه يك دفعه ديديم 1 دونه از اين تويوتا سياه ها آرام پشت سرمون داره مي‌ياد، هر وقت كه به ما نزديك ميشد، نا خودآگاه حواسمون مي‌رفت دنبال اون و 1 دفعه صحبتمون به هم مي‌خورد. با اينكه ما هيچ مشكلي نداشتيم، ولي خب اين مسئله هي ما را ناراحت مي‌كرد. (باز ياد فيلم ارتفاع پست افتادم)، مثلا اون ماشين اومده بود كه براي ما امنيت بكنه، ولي تا به ما نزديك مي‌شد ناخودآگاه احساس نا امني به ما دست مي‌داد.