جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

اين 2-3 روزه دوباره همش داشتم مي‌دويدم.
انگار به من نيامده كه آرام و قرار داشته باشم.
چهارشنبه كه دوباره همش اين طرف و اونطرف بودم. عصر هم رفتم، 1 جلسه مربوط به NGO ها، اين يكي از جلسات مقدماتي بود براي سمينار بازسازي اقتصادي. بعضي‌ها يادشون افتاده كه هر سال سازمانهاي غير دولتي هر كشور مي‌توانند، يك بيانيه در مورد وضعيت كشورشون صادر كنند، و اين بيانيه به صورت سند رسمي سازمان ملل در مي‌آيد. براي همين هل‌هلكي 1 سري جلسه گذاشتند، و يكسري را هم دعوت كردند، تا در آن جلسات شركت كنند. مثلا من 3 شنبه خبردار شدم كه چهار شنبه اين جلسه هست. امسال قراره در مورد 5 موضوع مختلف، در 5 گروه كاري متفاوت كار شود. و در نهايت 1 سمينار برگزار كنند كه نتيجه اون 1 بيانيه باشه.
تا وسطهاي جلسه گيج بودم كه مي‌خواهند چه نتيجه‌اي بگيرند، (اخه هر كس 1 حرفي مي‌زد، كه اون حرف خيلي به موضوع ربط نداشت.) مثلا اين جلسه راجب بازسازي اقتصادي ايران بود،‌ولي نصف شركت كنندگان در اين جلسه، از NGOهاي آموزشي آمده بودند، و رشته خودشون هيچ ربطي به اقتصاد نداشت. اين شد كه يك از سرفصلهاي اصلي موضوع بازسازي اقتصادي، آموزش شد.
ساعت 7:20 بود كه رفتم دنبال هولمز، قرار بود جلسه ساعت 7 تمام بشه، و منم ساعت 7:05 دقيقه با هولمز قرار گذاشته بودم. منتها،‌ وسط جلسه 15 دقيقه تمديد شد. بعد هم بخاطر گيرهاي 1 نفر،‌جلسه همينجور كش اومد.
اين هفته وقتي رسيديم دم كوه، هوا ديگه تاريك شده بود. براي همين تا ايستگاه 1 رفتيم و برگشتيم.
توي راه من و هولمز خيلي كم حرف زديم. هولمز حسابي تو فكر بود، حدس مي‌زدم كه به چي داره فكر مي‌كنه،‌ ولي دوست ندارم توي اين زمينه دخالت كنم. بايد خودش تصميم بگيره.
خيلي سال پيش 1 دفعه، مجبور شدم، كه جاي يكي از دوستام فكر كنم. و بدون اينكه خودش بفهمه به يك نفر نزدكش كنم. منتها يك مشكلي پيش اومد، اون هم اين كه هر وقت كه من خودم را از اونها دور مي‌كردم، و مي‌گذاشتم كه خودشون تصميم بگيرند، با هم دعواشون مي‌شد. آخر سر هم از هم جدا شدند. ...
براي همين ديگه تصميم قطعي گرفتم، كه از اين كارها نكنم.
موقع برگشتن تو سر پاييني ولنجك جلو دانشگاه شهيد بهشتي، 60-70 كيلومتر سرعت داشتم كه يك دفعه يك موتوري پيچيد جلوم، داشتم به اون مي‌خوردم كه ماشين را در فاصله 5 سانتيمتري موتور نگه داشتم. پسره كه سوار موتور بود، از ترس نمي‌تونست حرف بزنه، همينجور من را نگاه مي‌كرد. خيلي خونسرد، راهم را كشيدم و رفتم.


5 شنبه، دوباره از اون روزهاي خيلي شلوغ بود، همش با اين اون كار داشتم. توي يكي از جلسات دوباره اون روي من گل كرد، يك تنه با بقيه درگير شدم،‌آخر سر هم حرف خودم را به كرسي نشوندم. فكر كنم همه غير از پسر عموم جا خورده بودند. چون هميشه روي آروم من را ديده بودند.
بعدش سريع آمدم خانه كه مادرم را 1 جا برسوندم، ساعت 5:30 هم با هولمز و خواهرم قرار داشتيم بريم سينما. (با يك نفر ديگه هم مي‌خواستم قرار بگذارم، ولي جور نشد) مي‌خواستم برم دنبال اونها كه تازه يادم افتاد هنوز نهار نخوردم، رفتم يك كيك + سانديس گرفتم، تو ماشين خوردم. بالاخره رفتيم فيلم ارتفاع پست را ديديم، چند تا سينما زنگ زديم تا بالاخره تو يكي از اونها جا پيدا كرديم.
بعد از فيلم، نزديكيهاي خانه بودم كه مادرم زنگ زد،‌ گفت برو، دنبال زن داييم، كجا اونطرف تهران. حالا حسابش را بكنيد،‌ ساعت 9:50 دقيقه بود، و من هنوز نهار نخورده بودم. بعد از رسوندن هولمز، ماشين را سر ته كردم رفتم دنبال زن داييم. براي پنجمين بار، از ترافيك همت رد شدم، ساعت 10:40 دقيقه بود كه رسيدم خانه. (كيلومتر شمار ماشين نشان مي‌داد كه من در طي روز حدود 200 كيلومتر در داخل شهر راه رفتم.)
اول از همه به يكي از بچه‌ها كه قرار بود زنگ بزنم، زنگ زدم، منتها تلفنش، روي پيغام گير بود. ‌شام من يخ كرده بود، حوصله گرم كردن نداشتم، نشستم سر ميز و مشغول خوردن شام يخ كرده شدم.
ساعت 12:30 شب بود، كه اون دوستم به من زنگ زد، معذرت خواهي كرد، كه اون ساعت نتونسته جواب من را بده.
نزديك 1 ساعت هم با اين دوستم داشتم در مورد مجله‌شون صحبت مي‌كردم، فكر مي‌كنم، هنوز يك قسمتهايي از صحبتهاي من را نگرفته‌است.


جمعه تا ساعت 10:30 ، گرفتم خوابيدم،‌ عصر مادرم اينها را بردم 1 جايي رسوندم. موقع برگشتن وسط همت باز ياد او افتادم، ‌خيلي وقته كه دوست دارم اون را ببينم. ولي هنوز جور نشده. پيش خودم گفتم:‌ حتما ... .
نمي‌دونم چرا اين جمعه بعد از ظهرها اينقدر طولاني هست، معمولا دلم مي‌گيره. براي اينكه دلم باز بشه، تصميم گرفتم كه يكم بگردم. رفتم سمت منطقه 22، طرح تفصيلي منطقه را قبلا ديده بودم، مي‌خواستم برم ببينم، چي كار مي‌خواهند بكنند. وقتي رفتم اونجا، به جاي اينكه دلم باز بشه، بدتر دلم گرفت.
فكرش را بكنيد، 1 جاده بود وسط يك دشت سبز، كنار جاده 1 سري درختهاي بيد و چنار بود. طبق طرح تفصيلي تا چند سال ديگه به جاي اين دشتهاي زيبا، يكسري خانه و مغازه و برج مي‌سازند. از الان تابلو يك سري تعاوني مسكنها كنار جاده بود. چندتا اسكلت ساختمان هم وسط دشت بود. جلوتر كه رفتم به يك روستا رسيدم كه درست روي يك تپه بود. وسط روستا يك جاي باز بود، كه مردم جمع شده بودند. اول فكر كردم جمعه بازار هست. ولي وقتي رفتم جلو، ديدم مراسم عروسي هست،‌كه دارند بصورت سنتي برگزار مي‌كنند. همه دور يك ماشين جمع شده بودند و با آهنگ سنتي مي‌رقصيدند. يك چيزهايي هم پرت مي‌كردند كه همه مي‌دويدند اون را بگيرند. درست روبرو اين ها 1 جمعيت ديگه هم ايستاده بودند كه همه لباس سياه پوشيده بودند. دوست داشتم اونجا پياده مي‌شدم و به اونها نگاه مي‌كردم. منتها اصلا جاش نبود.
از توي روستا اونها (اگر بشه اسم اونجا را روستا گذاشت،‌ 1 جا بود كه به نظر مي‌رسيد، مردم خودشون خانه ساختند.)
پيش خودم گفتم، اينها چرا اومدند تهران كه با اين همه مشقت و سختي زندگي كنند. اگر شهر يا روستا خودشون زندگي مي‌كردند بهتر نبود. ياد فيلم ارتفاع پست افتادم. ياد كوچ اجباري يك سري آدم بدبخت كه بدنبال زندگي بهتر و رسيدن به امنيت بيشتر هستند افتادم.
هر چي بيشتر مي‌ديدم. غم و غصه‌ام بيشتر مي‌شد. اومدم كه خانه دوباره هوس كردم گريه كنم. ولي خب هنوز خودم را دارم حفظ مي‌كنم.

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

جوانمرد
در كنار صحراي داغ و سوزان، آبادي سبزي بود كه در آن مرد ثروتمندي زندگي مي‌كرد كه بيشتر آبادي از آن او بود.
روزي آن مرد، سواري را ديد كه از اون نزديكي عبور مي‌كنه. سوار يك اسب به رنگ ريگهاي صحرا داشت كه خيلي تند مي‌دويد. اونقدر تند مي‌دويد، كه مرد ثروتمند تا به حال چنين اسبي نديده بود. مرد ثروتمند يكي از خدمتكارانش را صدا كرد، و گفت تو اين سوار را مي‌شناسي؟
خدمتكار گفت: بله، اين مرد، در 2-3 آبادي پايين تر زندگي مي‌كند.
مرد ثروتمند گفت: امشب پيش او برو و اين اسب را هر طور هست براي من بخر.
خدمتكار هم گفت چشم. خدمتكار شب پيش صاحب اسب رفت و خواهش ارباب خودش را با اون مطرح كرد. مرد سواركار تا صحبت خدمتكار را شنيد، گفت: من سالها زحمت اين اسب را كشيدم تا به اينجا رسيده، براي همين حاضر نيستم به هيچ قيمتي اين اسب را از دست بدهم.
خدمتكار پيش ارباب خود برگشت: و گفت اون مرد حاضر نيست، به هيچ قيمتي اسبش را بفروشد.
مرد ثروتمند كه فقط به اسب فكر مي‌كرد. گفت: فردا بهترين اسب من را با خودت مي‌بري، و با هزار سكه طلا به آن مرد مي‌دهي و آن اسب را براي من مي‌گيري.
خدمتكار باز پيش مرد سواركار رفت، و پيشنهاد جديد ارباب خود را به او گفت.
مرد سوار كار باز هم رضايت نداد. خدمتكار قيمت را به 5000-6000 سكه طلا هم رساند، ولي باز مرد سواركار رضايت نداد.
خدمتكار پيش ارباب خود برگشت و جريان را تعريف كرد. و گفت كه اين مرد به هيچ قيمتي اسب خود را نمي‌فروشد.
مرد ثروتمند، مدتها نشست و فكر كرد تا بالاخره فكري به ذهنش رسيد.

چند روز بعد وقتي مرد سواركار از بيابان عبور مي‌كرد، مرد فقيري را ديد كه در آفتاب سوزان صحرا به روي زمين افتاده. سوار كار سمت او رفت تا به او كمك كند. حال مرد فقير خيلي بد به نظر مي‌رسيد، با هر سختي و ناراحتي كه بود مرد فقير را سوار اسب كرد. همچين كه مرد فقير سوار اسب شد. افسار اسب را كشيد و شروع به دور شدن كرد.
همين موقع سواركار، مرد ثروتمند را شناخت، كه قيافه خود را تغيير داده.
مرد سوار كار اسبش را صدا زد، و اسبش تا صداي صاحب خودش را شنيد، به سمت مرد سواركار برگشت. اون مرد ثروتمند هم هر كار كرد ديگه نتوانست اسب را به اون سمتي كه مي‌خواست ببرد.
وقتي اسب پيش سواركار آمد، سواركار به مرد ثروتمند گفت: تو نتوانستي اسب را از من بدزدي، ولي من اين اسب را به تو مي‌بخشم، اونهم به اين شرط كه قول بدهي به كسي نگويي كه چگونه اين اسب را بدست آوردي.
مرد ثروتمند با تعجب پرسيد: تو چرا همچين كاري مي‌كني، و اسبت را به من مي‌بخشي؟
سواركار گفت: خيلي از مسافران هستند كه در اين بيابان راه خودشان را گم مي‌كنند، و از حال مي‌روند. اگر مردم بفهمند كه ممكنه بعضي افرادي كه در صحرا افتاده‌اند دزد باشند، ديگر كسي به اين مسافرين كمك نمي‌كند. مسافرين زير آفتاب سوزان خواهند مرد و رسم جوانمردي از ميان ما مي‌رود.

خلاصه داستاني كه بچگي خوندم.

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

امروز عصري، با هولمز رفتيم حوزه، فيلم روز تمرين، خيلي قشنگ بود. مدتها بود كه حوزه نرفته بودم. واقعا به دلم چسبيد. وقتي از حوزه مي‌آمدم بيرون كلي احساس سبكي مي‌كردم.
(وقتي قهرمان فبلم به اون دختره كمك كرد،‌ و بعدش كيف اون دختره را پيدا كرد، ياد مثل تو نيكي كن در دجله انداز افتادم. براي همين اون آخر سريع حدس زدم كه اونها پسر عموهاش هستند.)
از اون فيلمهايي بود، كه اگر 3-4 دفعه هم خودم مي‌نشستم نگاه مي‌كردم هيچي از اون سر در نمي‌آوردم. تو فيلم زياد حرف مي‌زدند. و خيلي از صحبتهاش جالب بود.
راستي به نظر شما آيا آدم بايد حتما گرگ باشه،‌تا بتونه جلو گرگها به‌ايسته؟!
يك اتفاق جالب،‌ تو حوزه كه نشسته بوديم،‌ 1 دختري،‌ بغل صندلي من نشست. (همراه با يك پسر ديگه) وقتي اومدند. چراغ خاموش بود. آخر فيلم هم،‌قبل از اينكه چراغها روشن بشه، بلند شدند رفتند. وقتي تو سالن بودند اصلا صورتش را نديدم. بيرون حوزه وقتي سوار ماشين بود. از بغل ما رد شدند. دختره،‌ همون ترانه 15 ساله بود،‌ به نظرم آدم خوبي آمد. از اون آدمها نبود كه فكر مي‌كنند از دماغ فيل افتادند و بخواد خودش را بگيره. اميدوارم گذر زمان اخلاقش را خراب نكنه و همشه سبز بمونه.


امروز عصري دوباره تو يك جلسه رفتم، يك دفعه امروز ظهر گفتند كه بايد منم همراه اون‌ها برم تو جلسه، كلي كار براي امروز خودم رديف كرده بودم، كه تقريبا با رفتن به اين جلسه به هيچكدام از اونها نرسيدم.
ولي اين جلسه، از اون جلسه‌هاي جالب بود. سالن جلسه دقيقا مثل سالن جلسه هيات وزيران بود، به همون بزرگي، اون وسط هم يك ويدئو پروژكشن گذاشته بودند. مثلا همه از مديران درجه بالا بودند، ولي از حل مشكلات خيلي ساده در مونده بودند. وقتي اين جلسه را ديدم، ياد مقاله‌اي افتادم كه ديشب داشتم مي‌خوندم، وقتي تمام شد، شايد 1 خلاصه‌اي از اون تو وبلاگم گذاشتم.(مقاله راجع به سقوط سرمايه‌اجتماعي، نقش مديران مكانيكي و مديران فيسلسوف شاه بود.) به هر حال براي من شركت توي اون جلسه، تجربه خوبي بود. وقتي ساعت 5 از جلسه اومدم بيرون خيلي احساس بيهودگي نمي‌كردم.
امروز صبح بعد از مدتها 1 سر رفتم دانشكده، كلي دلم براي اونجا تنگ شده بود. وقتي رفتم تو كتابخانه دانشكده كلي آب و هوام عوض شد، اون موقع‌ها هميشه خدا، من تو كتابخانه پلاس بودم. فكر نكنيد هميشه كتاب مي‌خوندم‌ها، ولي خب از بودن توي اونجا لذت مي‌بردم. سايت كامپيوتر دانشكدمون هم خيلي كامل شده‌بود، كلي كامپيوتر جديد گرفتند، تازه شبكه دانشدكده ما را هم به فيبر نوري وصل كردند. از شما چه پنهان هوس كردم ادامه تحصيل بدم. نمي‌دونم كي توي كنكور فوق شركت مي‌كنم، ممكنه 1 ساله ديگه شركت كنم، ممنكنه 10 سال ديگه اين كار را بكنم، منتها از يك چيز مطمئن هستم، اونهم اينكه من بازم درس خواهم خواند. (فعلا كه خيلي مطمئن هستم. تا ببينم بعدا چي پيش مي‌آد.)


امروز صبح وقتي داشتم مي‌رفتم دانشكده،‌جلو بازار روز، يك پيرمرد را ديدم، سوارش كردم و اون را رسوندم، خيلي از اون پيرمرده خوشم اومد، با اينكه حدود 80 سالش بود، ولي واقعا سرزنده بود.
يك زماني وقتي شبها (ساعت 1-2 نيمه شب) مي‌آمدم خانه، اگر كسي را كنار خيابان مي‌ديدم حتما سوارش مي‌كردم. هر بار كه اونها را مي‌ديدم ياد خودم مي‌افتادم. ‌(من تا پارسال خيلي كم ماشين سوار مي‌شدم، و بيشتر شبها پياده مي‌امدم خانه، بعضي شبها براي اينكه ماشين نبود 2-3 ساعت پياده راه مي‌رفتم تا به خانه برسم.)
الان چند وقته،‌اينقدر زورگيري زياد شده،‌كه ديگه وقتي تنها هستم جرات نمي‌كنم كسي را سوار كنم. عجب زمانه‌اي شده، آدم حتي جرات نداره كه به هم نوع خودش كمك بكنه.
اين پيرمرد را هم بعد از مدتها كه كسي را سوار نكرده بودم، سوار كردم. وقتي رسوندمش، خيلي احساس سبكي كردم.
(هميشه وقتي به اين موضوع فكر مي‌كنم ياد 1 داستان كه خيلي قديمها خوندم مي‌افتم. به نظرم ميرسه، كه تو دنياي ما، يواش يواش جوانمردي، داره معني و مفهوم خودش را از دست مي‌ده.)


امروز نسبتا زود از خواب بيدار شدم. قبل از اينكه از خانه بيام بيرون نزديك 1 ساعت نشسته بودم،‌و به كارهايي كه قراره امروز انجام بدم فكر مي‌كردم،‌و براي خودم برنامه ريزي مي‌كردم. دارم يواش يواش به اين حرف يكي از استادام مي‌رسم، كه هيچوقت نمي‌شه برنامه ريزي كرد.

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۱

امروز صبح وقتي ماشين را از پاركينگ آوردم بيرون ديدم، مادرم هم شال و كلاه كرده داره از خانه مياد بيرون. گفتم كجا مي‌ري، گفت همين كوچه پاييني كار دارم. سوارش كردم كه برسونمش، وقتي وارد كوچه پاييني شدم. يك دفعه ياد خاطرات 17-18 سال قبل افتادم. شايد 10-15 سالي بود كه ديگه پام را توي اين كوچه نگذاشته بودم.
اون موقع ها، يك دوره مسابقه فوتبال دوره‌اي بين كوچه‌هاي مختلف گذاشته بوديم. يادمه 1 دفعه هم ما رفتيم كوچه‌اونها بازي كرديم و طبق معمول برديم. (اون موقع بازيم بد نبود، تو تيم منتخب كلاسمون هم بودم، تو مدرسه ابتدايي هم اول شديم.)
همون موقع‌ها يك دوچرخه داشتم. كه با اون تمام محله‌هاي دور و نزديك خودمون را گشته بودم. هر روز بعد از ظهر تفريحم اين بود كه سوار دوچرخه بشم. و برم تمام كوچه‌پس كوچه‌هاي يك محله را بگردم و ببينم كدام راه داره، كدام بن بست هست. تخصص من كوچه درختي و كوچه باغي بود. واقعا عشق مي‌كردم كه توي اون كوچه‌هاي پر پيچ و خم، زير درختهاي سبز دوچرخه سواري كنم. شايد اگر دوچرخه‌ام خراب نمي‌شد. يا اگر با دوچرخه دوستم تصادف نمي‌كردم. الان هم با دوچرخه مي‌رفتم سر كار.
...
بعضي وقتها مدتها از دست خودم تعجب مي‌كنم.
نمره درسهاي حفظيم همشه افتضاح بود، مثلا نمره تعليمات اجتماعي و دينيم، هميشه ناپلئوني بود. (تاريخ و جغرافيا هميشه از اين امر مستثنا بودند.) هر چي مي‌خوندم هيچي از اون حديثها و اون مطالب تو حافظه‌ام نمي‌موند. دبيرستان كه بودم هميشه معلم دينيمون قبل از امتحان مي‌گفت:‌نمره رها از الان معلوم هست. رها 10 مي‌گيره. معمولا هم حدسش درست از آب در مي‌امد. و من يا 10 مي‌شدم يا 10.5 يا 11 . (البته هر چي تو اين درسها وضعم خراب بود. به جاش نمره رياضي و فيزيكم توي كلاس بالا بود. و جز چند نفر اول بودم.)
با اينكه توي اينجور درسها حافظه من خراب بود و يك خط حديث هم نمي‌تونستم حفظ كنم و سر جلسه امتحان اون 1 خط يادم مي‌رفت. منتها نمي‌دونم چرا اينقدر خوب اتفاقات و خاطرات مختلف يادم مي‌مونه.
مثلا امروز تا ياد 17-18 سال پيش افتادم. قشنگ يادم هست، كه كدوم يك از بچه‌هامون اون روز توي تيم بازي مي‌كردند. چه ساعتي بازي مي‌كرديم. دقيقا جلو كدام خانه بازي مي‌كرديم. حتي چه لباسي پوشيده بودم. و ...
بالاخره هيچوقت نفهميدم كه اين حافظه من دقيقا چه ريختي كار مي‌كنه. هر چي را كه دوست داره، كامل نگه مي‌داره، ولي بعضي چيزها را به تشخيص خودش نگه نمي‌داره.
ديروز يكي از بچه‌هاي بلاگر را با خانمش ديدم. كه به خاطر خرابي سطح خيابان چرخ جلوش افتاد تو جوب و در اومد. فكر كنم حالش خيلي گرفته شد، چون ماشينش نو نو بود. من وسط چهار راه گير كرده بودم. فقط با دست به اون علامت دادم كه چطور بتونه از اون جوب رد بشه، وقتي ترافيك چهار راه رو رد كردم و رفتم اون ور خيابان كه ماشين را نگه داشتم. ديدم كه به ماشينش كامل اومده بيرون. و داره مي‌ره. خوشحال شدم كه مشكلش حل شد.

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

پنج شنبه 31/05/81
ساعت 1:30 بود كه از شركت رفتم بيرون. بايد مي‌رفتم براي پدرم و يكي از همكارهاي شركت قطعه‌ات كامپيوتر مي‌گرفتم.
همه قطعات، 1 طرف،‌انتخاب كيس هم يك طرف. به من گفتند كه تو اختيار كامل داري، هر چي انتخاب كني، همون خوب هست. نزديك 1 ساعت داشتم مي‌گشتم تا يك كيس نسبتا خوب پيدا كردم.
ساعت 3:45 دقيقه رسيدم خانه، وسايل را گذاشتم پايين. نهار خوردم. رفتم بيرون تا ساعت 5:30 بيرون بودم. ساعت 7:30 بود كه هر جور بود از خانه زدم بيرون، خيلي خسته بودم، ولي خب دوست داشتم برم بيرون. هولمز را جلو مدرسه قديممون پيدا كردم. فكر نمي‌كردم تا اون موقع مدرسه بمونه. غروب با چند تا از بچه‌ها مي‌خواستيم بريم كوه، كه قرص كامل ماه را تماشا كنيم. منتها بعضي از بچه‌ها نتونستند بيان.
اين بود كه من هولمز تصميم گرفتيم به جاي كوه، بريم بيرون شام بخوريم. اول هولمز گفت بريم كابوكي،‌مرغ سوخاري بخوريم. ولي من خيلي موافق نبودم. تصميم گرفتيم بياد اون قديمها كه روزبه هم بود، بريم آيتك. هر وقت كه با روزبه صحبت مي‌كنيم. ياد غذاهاي اون جا هم مي‌كنيم. هر دفعه كه به روزبه مي‌گيم رفتيم آيتك. مي‌گه ... بشه. براي من هم از اون ساندويچ‌ها بفرستيد. و ...
مثل هميشه، 1 ساندويچ مرغ با يك سالاد كلم سفارش داديم. از همون اول به نظر مي‌رسيد كه وضع اونجا يكم غير عادي هست. تو صحبتها فهميديم كه اين آخرين شبي هست كه اين جا باز هست. و مي‌خواهند اون را تعطيل كنند. خيلي ناراحت شديم. موقع بيرون رفتن‌،‌ 1 خداحافظي خيلي گرم با اونها كرديم. (فكر كنم اگر اونها مي‌دانستند كه همچين مشتري‌هاي پر و پا قرصي دارند، هيچوقت تصميم نمي‌گرفتند كه اين مغازه را تعطيل كنند.)
وقتي اومديم تو ماشين، هولمز گفت: «اين هم تعطيل شد، يواش يواش همه وابستگي‌هايي كه به اين محل (سعادت آباد) داشتيم داره از بين مي‌ره، اول روزبه رفت خارج،‌ بعد نگار رفت خارج، اينهم كه تعطيل شد.» به هولمز گفتم:‌بايد دوباره يك گنگ جديد درست كنيم. ...
هولمز گفت بريم آرين جين، لباس حراج كرده،‌با هم رفتيم، ‌اونجا لباسهاش خوب بود. يك شلوار كتون من انتخاب كردم. يك تيشرت هم هولمز انتخاب كرد. بعد از خريد 1 گشتي هم همون طرفها زديم. من اولين بار بود كه اومده بودم توي پاساژ ايران زمين.
اومدم كه خانه، شلوارم را يك نفر ديگه برداشت. مامانم گفت اين، شلوار يك بار شسته بشه، ديگه اندازه تو نيست، بايد 1 سايز بزرگتر مي‌گرفتي.
بعد از مدتها رفتم يك خريدي كردم. اصلا تو خريد لباس شانس ندارم. هر دفعه كه چيزي مي‌گيرم، 1 مشكلي پيش مي‌ياد. مثلا اون دفعه بعد از مدتها رفتم كروات خريدم،‌همچين كه رسيدم خانه، مامانم گفت:‌اين رنگ خيلي به كت و شلوارت نمي‌ياد. فرداش دوستم مي‌خواست بره عروسي، همون كروات را از من گرفت، گفت رنگش خيلي خوبه و اون را برداشت. كلي هم تشكر كرد!
و ...
ديشب به خودم قول داده بودم كه تا تمام اتفاقات هفته گذشته را ننويسم، نخوابم. ولي خب نصفش موند براي امروز

خب فكر كنم بهتره از چهارشنبه شب هفته پيش شروع كنم.
چهارشنبه پيش.از صبحش سخت شروع شد. اون چهار شنبه چون 1 جلسه مهم صبح ساعت 9 داشتيم، بايد زود مي‌آمدم شركت، حداقل نيم ساعت قبلش بايد شركت مي‌بودم. اونم من كه هيچ وقت صبح اول وقت شركت نمي‌رم. 1-2 هفته بود كه داشتيم تو شركت مي‌دويديم كه خودمون را براي اين جلسه آماده كنيم. 2-3 شب با پسرعموم تا ساعت 12 شب شركت مونديم كه اين كار آماده بشه. عصرش با هولمز دوتايي رفتيم كوه. موقع برگشتن باز هولمز داشت چرت مي‌زد. من هم به شدت خسته بودم. اينقدر كه وقتي هولمز را پياده كردم،‌ يكم جلوترش ماشين را نگه داشتم. و چشمهام را روي هم گذاشتم. وقتي چشمهام را باز كردم ديدم 15 دقيقه هست كه ماشين روشن هست و من پشت فرمان نشسته خوابم برده. شب تا ساعت 1:20 بيدار بودم.


پنج شنبه صبح بلند شدم. اينقدر كار داشتم كه اصلا نمي‌دونستم كدومش را بايد اول انجام بدم.
صبح اول وقت رفتم شركت. 1 جلسه ديگه ظهر ساعت 2:30 داشتيم. بايد براي يك كاري، پيش نويس دستور عمل اجرايي آماده مي‌كرديم. ساعت 1 بود كه زنگ زدند به ما گفتند كه اگر مي‌شه جلسه به جاي 2:30 ساعت 2 باشه.
ما هم براي اينكه خودمون را سر ساعت 2 برسونيم، به سرعت زديم بيرون. (البته من مطمئن بودم كه زودتر از 2:30 نمي‌رسم.) سريع اومدم سمت خانه. بين راه ديدم كه يكم درجه آب اومده بالا. پيش خودم گفتم احتمالا باز مخزن آب اضافي خالي شده كه آب كم كرده. سريع خودم را رسوندم خانه. تا برادرام بيان پايين، سريع مخزن اضافي را پر آب كردم.
به اصرار مادرم 2 تا لقمه نهار خوردم، از خانه اومدم بيرون. چون دير شده بود شروع كردم به تند رفتن. وسط راه بودم كه ديدم. درجه آب نه تنها پايين نيامده، بلكه هر لحظه بالاتر هم مي‌ره. نگران ماشين شده بودم. ديگه مجبور بودم آروم راه برم، از طرفي جلسه هم ديگه دير شده بود.
دم خانه عموم دوباره به مخزن اضافي نگاه كردم. پر پر بود. آروم راه افتادم به سمت محل جلسه، بين راه همش به فكر عصري بودم كه بايد با اين ماشين برم سفر خارج از تهران. وقتي سر راه از بلوار دريا رد مي‌شدم. ياد يكي از بچه‌ها افتادم. فعلا چند هفته هست، كه من هر 5 شنبه به يك بهانه‌اي از اينجا رد مي‌شم.
با يكم تاخير به جلسه رسيدم. سر جلسه، طبق معمول من با بقيه بحثم شد، و شروع كردم به چونه زدن. سر بعضي از مواد دستور عمل اجرايي اصلا انعطاف نشون نمي‌دادم. و سر نحوه شروع كار، و زمان بندي كار با بقيه اختلاف داشتم. آخر سر هم مي‌دونم كار اون طور كه من پيش بيني كردم پيش مي‌ره.
بعد از جلسه با پسر عموم اومدم سراغ ماشين. بعد از يكم بررسي، و مقايسه ماشين من و پسر عموم. به اين نتيجه رسيديم كه دريچه راديتور من خراب شده، و نمي‌گذاره كه آب از مخزن اضافي وارد خود راديتور بشه. براي همين راديتور ماشين، آب كم كرده بود و ماشين داغ مي‌كرد.
ساعت حدود 4:15 بود كه من اومدم بيرون. حالا كه جلسه تمام شده بود. بايد به فكر قرار بعديم با دوستام مي‌بودم. ساعت 5 من بايد مي‌رفتم دنبال يكي از دوستام و خانمش. بعدش هم ساعت 6 با بقيه بچه‌ها ميدان قنات كوثر قرار داشتيم. اونوقت من هنوز وسايلم را هم جمع نكرده بودم. اول از همه رفتم ماشين را تعمييرگاه نشون دادم كه مطمئن بشم،‌كه ماشين مشكل ديگه‌اي نداره. بعدش هم رفتم در رادياتور را عوض كردم.
تا وسايلم را جمع كردم و ... رسيدم جلو در خانه دوستم ساعت 5:35 شده بود. وسايل دوستم را زود توي ماشين گذاشتم و راه افتاديم به سمت ميدان قنات كوثر، پايين شهرك اميد. ساعت 6:05 بود كه رسيديم اونجا،‌هنوز از بچه‌ها خبري نبود. فكر نمي‌كردم بتونم از پايين ميدان توحيد كه خانه دوستم بود تا ميدان قنات كوثر را 25 دقيقه‌اي برم.
بدون هيچ مشكلي تا باغ دوستمون رفتيم. (توي راه ياد هليا افتادم، پيش خودم گفتم اگر همه چيز خوب پيش رفته باشه،‌ امروز بايد از بيمارستان مرخص بشه.)
باغ دوستم واقعا جاي قشنگي واقع شده بود. يك جاي سبز وسط يك سري دشت و تپه. اونجا از دم هر خانه‌اي (يا باغي) تا خانه بعدي پياده لااقل 10 دقيقه راه بود. جلوي خانه اونها يك استخر بود. كه از آب چاه پرش كرده بودند. اينقدر صاف و زلال بود،‌ كه آدم همه چيز را توش راحت مي‌ديد.
توي اين سفر 1 روزه 4 تا از دوستام با خانم هاشون اومده بودند. من و يكي ديگه از دوستامون مجرد بوديم. اينجا من از همه كوچكتر بودم.
دور استخر قشنگ فرش پهن كرديم و غروب آفتاب را از اونجا ميان كوهها تماشا كرديم. صحنه خيلي قشنگي بود. دور هم نشسته بوديم و حسابي در مورد همه چيز بحث كرديم. اونشب صحبت به خانه‌هاي عفاف هم كشيد. و . . .
گشنمون كه شد به فكر خوردن افتاديم. من با 2-3 تا از بچه‌ها افتاديم بجون مرغ، يكي از بچه‌ها همين جوري مرغ آورده بود. يك چاقوي متوسط هم داشتيم كه اصلا خوب نمي‌بريد. نمي‌دونيد با چه بد بختي مرغها را به سيخ كشيديم. بعد سراغ ذغال رفتيم و يك ذغال درست و حسابي درست كرديم. حين كباب كردن مرغها يكي از بچه‌ها رفت با يك سري ليوان يخ برگشت. خانمها هم رفته بودند تو برنج دم كنند، دوستامون هم با خيال راحت براي خودشون مشروب مي‌ريختند. طبق معمول من نخوردم، اونشب هم همه خيلي اصرار كردند كه يكم امتحان كنم، ولي خب مرغ من همچنان يك پا داشت. فقط براي اينكه من هم بي نصيب نمونده باشم رفتم يك ليوان نوشابه خنك براي خودم ريختم و با اونها شروع كردم به خوردن.
غذا آماده شده بود و داشتيم سفره را مي‌چينديم كه يك دفعه جيغ خانم يكي از دوستام همه ما را به سمت خودش كشيد. يك عقرب انگشت پاي اون را زده بود. پاش به شدت مي‌سوخت. و از درد به خودش مي‌پيچيد. سريع بالاي انگشتش را با يك چيزي بستيم. دوسمون با اون چاغوي متوسط افتاده بود به پاي زنش و به شدت فشار مي‌داد. مي‌خواست پوست پاي اون را ببره كه خون بياد و سمش هم خارج بشه ولي چاغو خيلي تيز نبود. (اولش كه نيش زد، همه مي‌دونستيم عقرب پاي خانم دوستم را نيش زده،‌ولي براي اينكه به اون و خودمون روحيه بديم همه مي‌گفتند كه اين يك حشره ديگه هست.) من زود لباس پوشيدم. و ماشين را راه انداختم. از باغ دوستم تا نزديكترين شهر حدود 20 دقيقه راه بود. سريع راه افتاديم به سمت شهر. توي راه همش داشتيم براي پسر كوچك دوستمون توضيح مي‌داديم كه اتفاقي براي مادرش نياافتاده و مادرش زود خوب مي‌شه. اول رفتيم درمانگاه،‌ دكتر تا پاي خانم دوستم را ديد، گفت چي كار كرديد؟ اونجا يكسري آمپول زدند. دكتر گفت كه ديگه چيزي نيست، ولي اگر مي‌خواهيد مطمئن باشيد براي زدن سرم ضد عقرب حتما بايد به بيمارستان دولتي. (اين وسط من يك بسته آدامس نعنا هم براي دوستام خريدم.) در ضمن دكتر سفارش كرد كه بايد جاي زخم را كمپرس يخ بكنيم. (اين كار خيلي اثر داشت و درد را به ميزان قابل ملاحظه‌اي كاهش ‌داد.)
رفتيم بيمارستان دولتي يك سرم هم زديم، و خيالمون راحت شد. فقط گفتند تو بعضي از موارد بدن ممكنه نسبت به اين سرم حساسيت داشته باشه، كه اگر اين حساسيت را نشان داد، اينجا كاري از دست ما بر نمي‌آد. بايد زود اون را به تهران برسونيد. حدود ساعت 12 شب بود كه رسيديم به باغ همه بچه‌ها رفته بودند توي خانه و نگران ما بودند. با رسيدن ما نگراني دوستام به مقدار قابل ملاحظه‌اي كاهش يافت. بعد از شام ديگه،‌ هيچكدام از بچه‌ها جرات نمي‌كرد بره بيرون، هواي بيرون خيلي خوب بود. من هم خيلي خسته بودم. (خيلي وقت بود كه درست حسابي نخوابيده بودم.) يك بالش با يك رو انداز برداشتم رفتم بيرون. 10 دقيقه‌اي دراز كشيدم. بعد يواش يواش همه اومدند بيرون. اول نشستيم همگي يك دست دبلنا بازي كرديم. (جاتون خالي حين بازي يك قهوه توپ هم خوردم كه كلي حالم را جا آورد.) حدود ساعت 1:30 بود كه يك سري رفتند خوابيدند. ما ها كه بيدار مونده بوديم. شروع كرديم به بازي. تا ساعت 5:30 داشتيم بازي مي‌كرديم. (از ساعت 3:30 به بعد بود كه از اون دور ها از وسط تپه‌ها صداي بد مستي يك سري زن و مرد مي‌امد. و تا خود صبح ادامه داشت.)
ساعت 5:30 رفتم خوابيدم. خوشبختانه زود خوابم برد. ساعت 8:30 بود كه با صداي شستن استكان‌ها از خواب بيدار شدم.
صبح كه بلند شديم، ديگه پاي خانم دوستم هم خوب شده بود. و دردش هم ساكت شده بود. (پاي خانم دوستم، در طول شب درد مي‌كرد. كلي مسكن خورد تا خوابش برد.)
بعد از صبحانه اين دوستامون هر كدامشون دست خانم‌هاشون را گرفتند و رفتند تو باغ، من هم كه تنها مونده بودم يك كلاه سرم گذاشتم و زدم به دشت و تپه. از هر تپه كه بالا مي‌رفتم. جلوتر يك تپه بود كه از اين تپه بلندتر بود. اينقدر رفتم تا به بلندترين تپه رسيدم. واقعا منظره قشنگي بود. آسمان كاملا آبي بود و قله دماوند از ميان ابرها بيرون زده بود. از دور صداي يك سري پسر و دختر مي‌امد كه داشتند با آهنك نسترن و ... مي‌رقصيدند و شادي مي‌كردند. توي راه همش در مورد اتفاقات روز گذشته فكر مي‌كردم، و همش در مورد وبلاگ و بلاگيها و ... . وقتي رسيدم خانه، ديدم بچه‌ها رفتند توي آب. (البته تقريبا همه دور آب بودند.) به من هم گفتند بيا، خيلي خوبه، اولش نمي‌خواستم برم. راستش حوصله لباس عوض كردن نداشتم، يكم هم خجالت مي‌كشيدم. ولي چون تو اون آفتاب كلي پياده روي كرده بودم. رفتم لباس عوض كردم و پريدم توي آب. آب سرد سرد بود. دقيقا مثل استخر آب يخ سونا.
اينقدر سرد بود كه نفس كشيدن هم به اين راحتي نبود. با هر دستي كه ميزدم مجبور بودم يك نفس هم بگيرم.
بعد از اون پياده روي، آب تني خيلي چسبيد.
ظهر بود كه با بچه‌ها وسايل را جمع كرديم راه افتاديم به سمت خانه‌هامون. وقتي خانه رسيدم، از خستگي ديگه روي پام نمي‌تونستم بند بشم. هيچ كس خانه نبود، همه رفته بودند مهموني و همه درها را هم قفل كرده بودند. مجبور شدم با اون وضعيت برم مهموني (لباسام همه خاكي بود.) وقتي رسيدم همه سر نهار بودم. نهار خوردم سريع كليد گرفتم اومدم خانه. ساعت 3:15 بود كه رسيدم خانه. بعد از جا به جا كردن وسايلم، رفتم گرفتم خوابيدم. ساعت 4:30 بود كه از خواب بلند شدم. رفتم 1 دوش گرفتم. خيلي حالم بهتر شد.
عصري هم، مادرم اينها منتظرم بودند، هم بايد يك طرح آماده مي‌كردم. هم خانه‌ يكي از بچه‌ها دعوت شده بودم. (برادر كوچكم هم بايد از كلاس نقاشي مي‌بردم، مهموني.) اول نشستم سر كارم تا برادرم بياد. بعد دادشم را بردم رسوندم دوباره برگشتم خانه. تا ساعت 7:30 داشتم روي طرح كار مي‌كردم. ساعت 7:30 بود كه زنگ زدم ديدم هنوز بچه‌ها هستند. بلند شدم رفتم اونجا. (خودمونيم ها، تا حالا هيچ وقت اينجوري خانه كسي دعوت نشده بودم و اينجوري جايي نرفته بودم.)
اونجا نشستيم. از همون اول منتظر يكي از بچه‌ها بوديم كه ظاهرا قرار بود همون موقعها پيداش بشه. ولي هيچ خبري از اون نبود. تا ساعت 9:40 هي زنگ زديم تا بالاخره اون را توي خانه‌شون پيداش كرديم. اون دوستمون اومده بوده، ولي هر چي گشته بود خانه اين دوستمون را پيدا نكرده بوده و برگشته بوده خانه. خيالمون كه از دست اين دوستمون راحت شد. برگشتيم خانه. شب باز تا دير وقت بيدار بودم.


شنبه: بازم تا عصري داشتم مي‌دويدم، عصري زود اومدم خانه (ساعت 7:30) تا ساعت 1 داشتم روي طرح كار مي‌كردم، بعدش دوباره اومدم روي خط.


يكشنبه: صبح ساعت 8:30 از خانه اومدم بيرون، دقيقا اونطرف تهران قرار جلسه داشتم. (از دم خانه ما تا اونجا حدود 25 كيلومتر راه هست.) سر راه دنبال يكي از دوستام هم بايد مي‌رفتم. بعد از كلي طي مسير، جلسه به نتيجه نرسيد. براي همون روز بعد از ظهر ساعت 2 دوباره قرار گذاشتيم. به كوب رسوندم خودم را شركت، 1 كار داشتيم كه همه منتظر من بودند. سريع تا ساعت 1:30 كارام را كردم. اومدم بيرون، كارم تموم نشده دوباره بايد برم تو اون ور تهران. (اين كار را به طور شخصي با يكي از دوستام دارم انجام مي‌دم.)
توي گرما، رانندگي خيلي خسته‌ام مي‌كنه، با اينكه ماشين كولر داره، ولي بازم اذيت مي‌شم. اين دفعه جلسه به يك نتيجه‌هايي مي‌رسه، ولي كار تموم نمي‌شه.
ساعت 3:40 دقيقه دوباره برمي‌گردم شركت، ديگه خستگي توي همه چهره‌ام معلومه، ديگه صدام هم به سختي در مي‌اد. بايد كار را تمام كنم. ساعت 5:30 هم دوباره بايد برم تو جلسه هيئت مديره 1 جاي ديگه. زنگ مي‌زنم مي‌گم جلسه را شروع كنند. من چون كار دارم، ساعت 6 خودم را مي‌رسونم.
به هر جون كندني هست خودم را به جلسه مي‌رسونم. تو ي اين جلسه، بالاخره بعد از چند جلسه حرفام را به كرسي مينشونم. براي پر حرفي و بحثهايي كه كردم،‌ جلسه تا ساعت 8:30 طول كشيد. وقتي مي‌ايم بيرون از خستگي دارم مي‌ميرم. دوست داشتم ماشين را همون وسط ول مي‌كردم و با تاكسي مي‌آمدم خانه. ...
موقع برگشتن، باز همت مثل هميشه شلوغه و بسته هست. راهم را عوض مي‌كنم كه از يك مسير ديگه بيام، ولي بخاطر خستگي بيش از حد، براي اولين بار يك مسيري را اشتباه مي‌رم. و به جاي اينكه زودتر برسم خانه، نيم ساعت بيشتر توي تراقيك گير مي‌كنم.
وقتي مي‌رسم خانه، خودم را روي تخت ولو مي‌كنم. تمام بدنم از خستگي درد مي‌كنه، خستگي روحي و جسمي امانم را بريده، با اين وضعيت بايد بلند بشم و اشكالات طرح را رفع كنم. تا دوباره فردا براي تاييد نهايي برسم.
ساعت 1:30 دقيقه هست كه مي‌رم مي‌خوابم.


دوشنبه: امروز هم باز صبح زود بلند شدم. يكم وضعم از لحاظ روحي بهتر از ديروز هست. ولي از تمام چهره‌ام همچنان خستگي مي‌باره. طرح را صبح با پيك مي‌فرستم. ولي نمي‌دونم چرا پيك نمي‌رسه، راهي را كه بايد نيم ساعته مي‌رفته. 3 ساعت طول مي‌ده كه بره. كاره من تو شركت اين شده، كه هي زنگ بزنم بپرسم. پيك رسيد يا نه. پيش خودم مي‌گم به من نيامده كه از پيك استفاده كنم. بايد خودم مي‌رفتم طرح را مي‌دادم.
بعد از ظهر ساعت 5 تصميم مي‌گيرم برم سينما. به هولمز و خواهرم زنگ مي‌زنم. قرار مي‌شه كه براي ساعت 7 بريم سينما كانون ارتفاع پست. هولمز مي‌آد شركت و با هم مي‌رم دنبال اون يكي اژدها. با چه بدبختي خودمون را ساعت 7 مي‌رسونيم سينما كانون. كه مي‌بينيم سينما تا 2 شهريور تعطيل هست. (به خاطر خستگي بيش از حد نمي‌تونم فكرم را متمركز كنم. و به همين تند رفتن خيلي برام سخته.)
با بچه‌ها مي‌ريم سينما ايران براي ديدن فيلم زندان زنان.
توي اين فيلم شايد به نوعي بشه تاريخ 17 ساله كشورمون را ديد. توي اين فيلم 3 مقطع تاريخي را با هم مقايسه كرده.
اول سالهاي 60-61 ، سالهاي ابتدايي جنگ، سالهايي كه هنوز مردم روحيه انقلابي دارند، و سالهاي برخورد با گروه‌ها و ...
دوم زندان را در سالهاي بعد از جنگ و دوران سازندگي نشان مي‌ده،
و سوم مي‌آد به سالهاي بعد از دوم خرداد. سالهاي 78
فيلم جالبي بود،‌از هر جهت كه آدم دوست داشته باشه مي‌تونه به اون نگاه كنه،‌و براي خودش تفسير بياره.
مثلا مي‌شد ديد، كه تو هر دوره بيشتر زنداني‌ها چه تيپ آدمهايي هستند. يا به مرور كه زمان مي‌رفت جلو، زندان روز به روز شلوغتر مي‌شد. و سن زندانيان كمتر و كمتر ...
اون روز هم تمام شد. تصميم گرفتم 3 شنبه حتما برم كوه.


سه شنبه: امروز صبح يكم بيشتر ‌خوابيدم. هنوز خسته‌ام، عصري مي‌رم پاساژ رضا و پاساژ عالي و ميدان وليعصر. خيلي وقت بود كه اين طرفها نرفته بودم. دنبال چند تا برنامه براي خودم مي‌گشتم. دو بسته CD براي پسر عموم و دنبال USB HUB براي يكي از بچه‌ها. اين آخري با اينكه سيستم خيلي ساده‌اي داره. ولي تقريبا بعد از زير رو كردن اين 3 پاساژ و سر زدن به همه مغازه‌هاي اونها، فقط 1-2 مدل پيدا مي‌كنم. كه قيمتشون بالاست. 1 مدل هم دوستم داره، كه قيمتش بد نيست و خيلي ساده هست. و چيني هست.


چهارشنبه: انگار 1 جوري چهارشنبه‌هاي من هم گير هست. اينكه هر هفته چهارشنبه‌ها مي‌رم كوه خيلي هم بي حكمت نيست.
هر وقت كه مي‌رم كوه من را ياد اتفاق 1 سال نيم پيش مي‌اندازه. 1 خاطره خيلي خوب. كه شايد اون را اينجا بنويسم.
اين هفته خيلي دير رسيدم كوه. وقتي كه مي‌خواستم از كوه بالا برم، تقريبا شب شده بود،‌ و قرص كامل ماه تقريبا توي آسمان بود. وقتي كه تنهايي از كوه بالا مي‌رفتم. بغض گلوم را گرفته بود. دوست داشتم همونجوري اون وسط بشينم. و گريه بكنم. واقعا خسته شده بودم. دلم خيلي گرفته بود. داشتم به تنهايي خودم فكر مي‌كردم. به اينكه آيا بالاخره يك روز از اين تنهايي در ميام يا نه. اين مدت كه كوه‌ مي‌رم. خيلي آدم تنها مثل خودم پيدا كردم. دختر و پسر. برام خيلي جالبه.
وقتي اون بالا به چشمه و رستوران رسيدم. يك دفعه همه چيز عوض شد. اون بالا واقعا بوي زندگي مي‌داد. 40-50 نفر اونجا نشسته بودند و همه مي‌خنديدند. انگار همه از زندگي صحبت مي‌كردند. همه شاد بودند. اون وسط ديگه ناراحتي من هم جا نداشت. انگار همه اون جمعي كه اونجا نشسته بودند 1 دفعه به من انرژي دادند. تمام ناراحتيهام را فراموش كردم. انگار نه انگار كه تا چند دقيقه قبلش مي‌خواستم گريه كنم.
موقع برگشتن به خانه، متوجه شدم كه بعد از چند وقت بازم مي‌تونم لايي بكشم و تند برم.


پ.ن.: تمامي صحبتهايي كه در مورد سياست توي اين هفته اخير كرده بودم. را از نوشته بالا بيرون كشيدم.
توي اين هفته، چند روز در مورد دادگاه مابقي ملي مذهبي‌ها و سرانجام اين گروه صحبت كردم. چند روز هم بحث كودتا داغ بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

امشب موقع برگشتن به خانه،‌داشتم به اين فكر مي‌كردم، دارم يواش يواش مي‌شم اژدهاي خسته. از بس كه هميشه خسته هستم.

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۱

الان چند روزه كه مي‌خوام بنويسم وقت نمي‌كنم.
مثلا خيلي دوست دارم جريان سفر 1 روزه ام را بنويسم،‌
با اين كه كمتر از 24 ساعت طول كشيد ، ولي ‌كلي اتفاق خوب و بد برام افتاد. و كلي تجربه جديد بدست آوردم.
از روشن كردن ذغال و سياه شدن و ‌كباب كردن مرغ روي ذغال گرفته، تا نيش خوردن خانم دوستم توسط عقرب،‌و رسوندن اون به درمانگاه و بيمارستان و ...
دعا كنيد 1 كم كارم سبك بشه، يكم بتونم بنويسم.

راستي كسي از هليا خبري نداره؟
بالاخره از بيمارستان مرخص شد يا نه؟!
اميدوارم كه زودتر شفا پيدا بكنه.

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۱

امروز وقتي داشتم مي‌رفتم ميدون فاطمي، دو تا جوان را ديدم كه سوار 1 موتور هوندا شدند، و سر صورتشون هم زخمه.
يك دفعه ياد 10-12 سال پيش افتادم. يك معلمي داشتيم كه به ما تو دبيرستان آموزش نظامي مي‌داد. يك دفعه به من اومد گفت كه فردا شهادت حضرت زهرا هست، و يكجا برنامه هست، تو هم مي‌آي. منم گفتم باشه. صبح ساعت 5-5:30 بود كه اومد دنبال من. رفتيم هيئت بزازها، چهار راه مخبر دوله. با كلي زحمت 1 جا اون وسط پيدا كردم. پشت سرم 2 نفر نشسته بودند كه همش مي‌خنديدند و با هم شوخي مي‌كردند. وقتي كه زيارت شروع شد. سعي مي‌كردند به زور گريه كنند. وسط زيارت بود كه ديدم، از پشت سرم صداي جيغ مي‌آد. ديدم همينجوري دارند با ناخون صورتشون را چنگ مي‌زنند و جيغ مي‌كشند. و ... محكم هم تو سرشون مي‌زنند.
پيش خودم گفتم اينها ديگه كي هستند و ... . (ياد آليس در سرزمين عجايب افتادم.)
براي اينكه به مدرسه برسم، زودتر بلند شدم، كه برم. كه يكي از اون 2 نفر من را صدا كرد. گفت آقا لباست خوني هست.
برگشتم ديدم تمام پشت پيرهنم خوني شده. اونروز براي اينكه معلوم نشه لباسم خوني هست تا عصري كاپشن پوشيده بودم. و كاپشنم را سر كلاس هم در نمي‌اوردم.

امروز اين 2 تا پسر،‌ از همون زخمها به صورتشون داشتند، بعد از اين همه سال، بازم گروهي كه تعداشون كم نيست، هنوز اين كارها را انجام مي‌دهند. نمي‌فهمم براي چي اين بلاها را سر خودشون مي‌آورند؟
بعد از اين كارشون كلي احساس سبكي مي‌كنند. فكر مي‌كنند با اين كارشون، همه گناهاشون پاك شده، آيا به نظر شما هم با اينجور كارها گناه آدمها پاك مي‌شه؟
امروز عجب روزي بود،
حدود ساعت 3 بود كه ديشب خوابيدم. ديشب وقتي به كارهاي امروزم فكر مي‌كردم، از فكرش خوابم نمي‌برد.
صبح ساعت 8:30-9 بود كه از خانه زدم بيرون،‌(1 نصف استكان چايي شيرين خوردم، زدم بيرون.)
يكم ديرم شده بود. از اين ور شهر بكوب رفتم اونطرف شهر. نيم ساعته تو اين شلوغي صبح گاهي خودم را رسوندم به كامرانيه. وقتي رسيدم كاشف به عمل اومد، با اوني كه قرار بوده جلسه داشته باشيم. هنوز نيامده. حالا من از يك طرف مي‌خوام برم، از يك طرف هم اين قرار، را بعد از 3 هفته گذاشتيم. دلم نمي‌اومد كه بي‌خيال اون بشم.
از شركت هم دم به دقيقه زنگ مي‌زدند، كه كجايي. 1 سري اطلاعات براي جلسه فردا بايد آماده مي‌شد. كه همه گير من بودند. من هم تلفني، هي 1 سري دستور مي‌دادم. و مي‌گفتيم اين كار بكنيد تا من بيام.
ديگه ساعت 11 بود كه گفتم ببخشيد من خيلي ديرم شده، بايد برم. كه يك دفعه از اونور گفتند كه فلاني اومده، اگر مي‌شه يك جلسه 10 دقيقه‌اي داشته باشيم، بعد شما برو.
همين جلسه 10 دقيقه‌اي، دقيقا يك ساعت نيم طول كشيد.
قيافه من موقع بيرون اومدن از موسسه ديدني بود. من مثلا صبح اول وقت بايد شركت مي‌بودم، ولي ساعت 12:30 تازه شمال شرق تهران بودم.
پريدم سوار ماشين شدم. و رفتم به سمت شركت. فكر كنم امروز كلي فحش نوش جان كردم. از وقتي با خورشيد خانم رفتم بيرون، تازه مي‌فهمم كه بقيه از دست من چي مي‌كشند.
فكرش را بكنيد، تو كوچه‌هاي درختي كه فقط 4-5 متر عرض داشتند، راحت 70-80 كيلومتر مي‌رفتم، و تازه هي سبقت هم مي‌گرفتم.
توي بزرگراه، براي اينكه سرعت ماشين بيشتر بشه، پنجره‌ها را تا آخر بسته بودم، و به خاطر اينكه قدرت موتور كم نشه، كولر را هم روشن نكرده بودم.توي اين آفتاب، عجب عذابي به خودم دادم. از ازگل تا سر عباس آباد را 10-15 دقيق‌اي اومدم. وقتي رسيدم. دم شركت، ديدم هنوز زنده‌ام.
اينقدر كارم عقب بود. كه بي ‌خيال نهار شدم و همين‌جوري پريدم سر كار.
دوباره 5:30 چهار راه حافظ قرار داشتم. دوباره به كوب رفتم اونجا، ساعت 6 غرب تهران. ساعت 6:45 دقيقه ميدان فاطمي، ساعت 7:30 روبرو پارك ساعي و ...
ساعت 8 دوباره رسيدم شركت، از خستگي نفس نفس ميزدم.
اول 1 چايي شيرين براي خودم ريختم كه يكم حالم جا بياد. بعد از ساعت 8:30 تا 10:45 دقيقه، دوباره مشغول كار بودم.
ساعت 11 بود كه رسيدم خانه.
واقعا روز سختي را گذروندم. ولي تقريبا به همه كار‌هام رسيدم.
با اينكه خيلي خسته هستم. ولي چون همه كارها انجام شده راضي هستم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱

ديشب ساعت 12:30 اومدم خانه،
تا ساعت 12 شركت بودم.

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

امشب يك اتفاق خوب افتاد.
چند روز قبل،‌با يكي از بچه‌ها،‌ سر يك موضوع كوچك، يك سو تفاهم پيش اومد. كه اين سوتفاهم كوچك، هي بزرگ و بزرگتر شد،‌ تا جايي كه امروز، كار داشت به خون و خونريزي مي‌كشيد. كه يك دفعه امشب، با يك صحبت كوچك، بيشتر سوتفاهم ها حل شد، و ما با هم آشتي كرديم.
با هم قرار گذاشتيم، از اين به بعد سعي كنيم قبل از اينكه سوتفاهم بينمون اينقدر بزرگ بشه، با هم مطرح كنيم و اون را حل كنيم.‌ و نگذاريم كه كار به جاهاي باريك بكشه.

امشب با خيال راحت، و بدون داشتن عذاب وجدان، راحت مي‌تونم بخوابم. خدا را شكر :)
نكته مهم آنست كه هرگز دست از پرسش نكشيم. وجود كنجكاوي در بشر بي‌دليل نيست، انسان نمي‌تواند به رازهاي ابديت، زندگي و ساختار با شكوه واقعيت بينديشد و دچار اعجاب نشود. كافي است انسان هر روز مختصري از اين راز را درك كند. هرگز كنجكاوي مقدس را از دست ندهيد.
آلبرت اينشتين

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱

امشب 1-2 ساعتي تنهايي تو خيابانها مي‌گشتم. فكرم رفت سراغ حمله آمريكا به ايران، و اينكه آيا آمريكا به ايران حمله مي‌كند يا نه.
اوايل فكر مي‌كردم آمريكا بايد كار خيلي شاقي انجام بده، و امكان نداره به ايران حمله بكنه. ولي وقتي امشب، حساب كتاب كردم. به نظرم رسيد كه آمريكايي‌ها چي تو كلشون هست.
احتمالا اونها، فقط 3 جزيره تنب بزرگ، تنب كوچك و ابوموسي را خواهند گرفت بعلاوه 2-3 تا از اسكله‌هاي نفتي مثل پارس جنوبي.
با گرفتن اين 3 جزيره،‌ خيلي راحت مي‌توانند صادرات نفت ما را كنترل كنند.
كافي هست، كه صادرات نفتي ما قطع شود. خود به خود به خاطر مشكلات اقتصادي، بدون دخالت ديگران حذف خواهيم شد.
امروز كه تو اينترنت چرخ مي‌زدم، ديدم از ديروز تا حالا چند تا حكم جديد اعلام كردند.
روزنامه آينه جنوب بعد از يك هفته انتشار تعطيل شد.
روزنامه روزنو يك روز قبل از از انتشار توقيف شد.
آقاي آقاجري هم با تبديل قرار وثيقه به زندان،‌روانه زندان شد تا يكم آب خنك بخورد.
خبرگزاري جمهوري اسلامي هم چهارشنبه، از طرف دادگاه انقلاب تحت تعقيب قضايي قرار گرفت.
جالبه كه همه اين حكم‌ها در روز خبرنگار صادر شده.
ديروز با هولمز رفتيم مدرسه، همون مدرسه‌اي كه هولمز دوران راهنمايي و دبيرستانش را گذروند و من فقط دوران راهنمايي اونجا بودم. هر وقت اونجا مي‌رم،‌ياد خاطرات بچه‌گيم مي‌افتم. ياد اون روزها كه با پاي عمل كرده، كه نمي‌تونستم اون را زمين بگذارم،‌و فقط مي‌توانستم 1 پايي راه برم، با دوچرخه مي‌رفتم مدرسه. حاضر نبودم كه بابام من را به مدرسه برسونه.‌ هنوز يادم نمي‌ره، نزديكي‌هاي مدرسه،‌ يك جايي بود كه هر شب آب از جوي مي‌آمد بيرون، و كف كوچه مي‌ريخت، و چون تو زمستان بود، كوچه مثل آينه، از يخ پوشيده مي‌شد. توي اون چند روز،‌ چون پام را نمي‌تونستم بگذارم زمين، و با ايستم، چند دفعه شديد خوردم زمين،‌ ولي بازم از رو نمي‌رفتم،‌ و فرداش باز سوار دوچرخه مي‌شدم. و مي‌رفتم مدرسه.
...
معمولا پنج شنبه بعد از ظهر‌ها بچه‌هاي دوره‌هاي مختلف اونجا جمع مي‌شوند و فوتبال بازي مي‌كنند. من هر دفعه 2-3 تا از بچه‌هاي قديم دوره خودمون را مي‌ديدم،‌ولي ديروز هيچكدام از هم دوره‌اي هاي من نبودند. با هولمز و چند تا ديگه از بچه‌ها تيم داديم. اونم چه تيمي،‌ همه تيم‌ها را تا آخر لوله كرديم. من كه چندين سال بود تو زمين متوسط و بزرگ فوتبال بازي نكرده بودم، بعد از بازي سوم، نفسم ديگه به راحتي بالا نمي‌آمد. ولي بازي تيم مون خيلي خوب بود.
الان بعد از 24 ساعت هنوز پاي راستم درد مي‌كنه. بايد بيشتر ورزش كنم. من كه يك زمان به اندازه همه تيم، تو زمين بزرگ مي‌دويدم،‌و نفس كم نمي‌آوردم. الان با يكم دويدن نفس كم مي‌آورم.
ديشب وقتي مي‌خواستم بخوابم، تازه يادم افتاد دقيقا به چي فكر مي‌كردم،‌كه اون پسره با ماشينش از سرم پروند.
ديروز قبل از اينكه با اون پسره كورس بندازم. داشتم به اين فكر مي‌كردم،‌ كه آدمها چقدر راحت مي‌توانند ظاهرشون را عوض بكنند، مثلا ديديد، اين دختر، پسرهايي كه تازه از شهرستان مي‌آيند. چقدر زود، مي‌توانند ظاهرشون را مثل بقيه در بيارند. يا وقتي مد عوض مي‌شه،‌چقدر راحت همه خودشون را شبيه مد جديد مي‌كنند. ولي باطن آدمها به اين سادگي تغيير نمي‌كند. (حالا يواش يواش دارم درك مي‌كنم كه مادر بزرگم چرا اينقدر به اصل و نسب افراد حساس بود،‌و چرا مي گفت فلاني بي ريشه هست.) صداقت و درستي را نمي‌شه همينجوري به يك نفر تزريق كرد،‌ و اون را عوض كرد.
شايد يكي از مشكلات بعد از انقلاب ما اين بود،‌كه يك سري آدم بي ريشه آمدند، سر كار. و كل امورات مملكت را بدست گرفتند.
براي خيلي از افراد، ‌هدف، وسيله را توجيه مي‌كنه. ولي من خيلي از افراد را مي‌شناسم كه توي زندگي خودشون، يكسري اصولي را گذاشتند، و حاضرند سرشون بره، ‌ولي اون اصولي كه تو زندگي خودشون دارند، ‌پايمال نشه. چند وقت پيش يك نفر همين توصيه را به جمع ما كرد، شايد به جرات بتونم بگم،‌ تمام موفقيت يك سري از افراد، پايبند بودن ‌آنها به يكسري اصول بوده. كسايي كه تو خانواده‌هاي اصيل بزرگ مي‌شوند، معمولا اين اصول تو خانواده اونها حكمفرما هست، اين جور افراد از بچه‌گي با اين اصول بزرگ مي‌شوند. (البته اين نظر مطلق نيست،‌و اين باعث نمي‌شه كه بگيم همه افرادي كه تو خانواده‌هاي خوب بزرگ شده‌اند، صداقت دارند و كسايي كه تو خانواده معمولي هستند،‌صداقت ندارند. اين يك امر كاملا نسبي هست.)

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱

امروز خسته تر از ديروز،‌صبح كلي به خودم فشار آوردم كه از خانه رفتم بيرون،‌اگر كارم سبك بود،‌اصلا امروز نمي‌رفتم شركت، ولي خب نمي‌شه، تا 1-2 هفته ديگه من همين وضع را دارم،‌تازه بعدش معلوم نيست وضعم بهتر بشه.
بگذريم،‌هر جوري بود تا عصري سر كار بودم،‌ديگه آخرش واقعا بريده بودم، حدود ساعت 6 بود كه holmes زنگ زد بيا بريم خانه ما فوتبال نگاه كنيم. ولي من اصلا حس فوتبال ديدن نداشتم، گفتم مي‌خوام برم بالا،‌و خداحافظي كردم.
حدود ساعت 6:30 بود كه از شركت اومدم بيرون و بسمت بالا حركت كردم. و همش هم تو فكر خيال بودم. اولش داشتم به صحبتهاي چند روز پيش هليا فكر مي‌كردم،‌ ولي يك دفعه موضوع عوض شد، به ياد ظاهر افراد افتادم، اينكه چرا ما مردم،‌اينقدر ظاهربين هستيم. توي انتخاب دوستمون،‌ازدواج و ... بيشتر به فكر ظاهر طرف هستيم. كار نداريم، كه طرف مقابلمون چطور فكر مي‌كنه،‌آيا طرز فكرش درست هست يا نه و ... . به جاي همه اينها،‌فقط ظاهر طرف را مي‌بينيم. اگر دختر باشيم و پسري را ببينيم كه چهار شانه هست و خوش قيافه و ما را به ياد يكي از بازيگران سينما يا بازيكنان معروف مي‌اندازه سريع، 1 دل نه، 100 دل عاشقش مي‌شيم. و فكر مي‌كنيم كه اين همون نصفه گم شده ما هست كه همين الان خدا،‌اون را از آسمون فرستاده. يا اگر پسر باشيم و تا 1 دختر خوشگل ببينيم، سريع مي‌ريم تو كارش كه مخش را بزنيم و طرف را تور كنيم.
البته 1 گروه ديگه از پسر و دخترها،‌ عاشق ظاهر پولدار طرف مقابل مي‌شوند. و براي اينكه بي زحمت به جايي برسند، خودشون را عاشق نشون مي‌دهند.
و ...
بالاخره بعضي از اين تور كردنها و عاشق شدنها ثمره مي‌ده و منجر به ازدواج هم مي‌شه. ولي معمولا اين ارتباط‌ها، چون از اول بر اساس ظاهر طرف بوده، خيلي دوام نمي‌ياره و اين مي‌شه كه الان تو جامعه ما هست. (روي اين موضوع وقتي كه تو دانشكده بودم خيلي فكر كردم،‌ خيلي از پسرها و دخترها،‌ به خاطر اينكه طرف فكر مي‌كردند، پولداره،‌به اون مي چسبيندند. و اكثرا هم با مشكل بر مي‌خوردند. و ...)
...
خلاصه اينكه خيلي احمقانه تصميم مي‌گيريم.
تو همين فكرها بودم كه چراغ راهنمايي سبز شد و يك دفعه ديدم يك ماشين پرايد كه 3 تا جوون توش بودند،‌پشت سر من داره چراغ مي‌زنه و گاز مي‌ده. يك دفعه تمام افكار من پاره شد،‌ و يك دنده معكوس كشيدم و شروع به گاز دادن كردم. پسره خيلي بد گاز مي‌داد، من كه دلم به حال ماشين اون سوخت. ولي هر چي گاز داد به من نرسيد. (البته بعدش دلم به حال ماشين خودم هم سوخت،‌چون خيلي به اون فشار آوردم. اونها را كه رد كردم. 1 مدت آروم تر مي‌رفتم. كه موتور يكم به حالت عادي برگرده.)
رسيدم كه به كوه تنها بودم.
پياده راه افتادم به سمت بالا، قيافه ملت را نگاه مي‌كردم و اينكه چي تو كلشون هست و ...
به اين فكر مي‌كردم،‌ كه وقتي كسي كوه مي‌ره چقدر اراده‌اش قوي مي‌شه،‌ (مخصوصا وقتي كه تنهايي از كوه بالا مي‌ره.)
اون بالا كه رسيدم،‌ استادم را ديدم. كه نشسته بود با يكي از دوستاش گپ مي‌زد. منم به اونها اضافه شدم
و شروع به صحبت كرديم.


صحبت در مورد مجلس و اقدام اخير اونها شد، گفت:‌
در هيچ جاي دنيا سابقه نداشته،‌ كه نمايندگان مردم، براي اينكه از حقوق مردم دفاع كنند،‌ نامه‌اي خطاب به مردم بنويسند.
در مورد اين موضوع صحبت كرديم كه اگر اصلاح طلبها از حكومت خارج بشوند چي مي‌شه،
اون استادم كه عقيده داشت،‌اين ملت نشان دادند كه تا به حال، هر حكومتي با استبداد توانسته بر اين مردم حكومت بكنه، ولي با دمكراسي، نه.
مي‌گفت: اين مردم لياقت داشتن دموكراسي را ندارند.
(امروز ظهر بعد از نهار، بعد از كلي بحث،‌به اين نتيجه رسيديم كه اينجا اگر بخواد درست بشه، حتما بايد زور بالا سر ملت باشه)


وقتي اومدم پايين، همه جا تاريك شده بود، هوا خيلي خوب بود. اين هوا به من احساس خيلي خوبي داده بود و كلي حالم، بهتر شده بود.
راستي، هر هفته به تعداد كشف حجابيها افزوده مي‌شه

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

به مقدار قابل ملاحظه‌اي خسته هستم.
اين خستگي ديگه داره امانم را مي‌گيره.
هر وقت اين حالت را پيدا مي‌كنتم ياد يكي از دوستام مي‌افتم.
اين دوستم هم خيلي سرش شلوغ بود، تو چند جا كار مي‌كرد و درس هم مي‌خوند و ... هر وقت مي‌ديدمش،‌ميتونستم خستگي را توي چشمهاش ببينم.
يك دفعه غيبش زد، اول گفتند مريض شده،‌ و براي اينكه خوب بشه،‌چند هفته‌اي رفته مسافرت. اين چند هفته،‌ يك دفعه نزديك 2 ماه طول كشيد. توي اين مدت چندين دفعه سعي كردم مبايلش را بگيرم،‌ولي هيچ وقت مبايلش در دسترس نبود.
خلاصه وقتي برگشت رفتم ديدنش، كه ببينم حال و احوالش چطور هست.
گفت حالش خوبه،مي‌گفت 1 ماه رفته بوده جنوب، 1ماه همه شمال زندگي كرده. راجب يكي از كارهايي كه با هم انجام مي‌داديم صحبت كردم.
گفت: دور كار به طور كامل خط كشيدم، و ديگه نمي‌خوام كار كنم.
گفتم چي كار مي‌خواي بكني؟!
گفت:‌مي‌خوام برم شمال،‌توي يكي از دهات زمين بگيرم و كشاورزي كنم.
وقتي كه دوستم اين حرف را مي‌زد، من داشتم شاخ در مي‌آوردم، فكر مي‌كردم شوخي مي‌كنه. ولي وقتي جريان اين دو ماه را گفت‌و اينكه چقدر با خودش نشسته فكر كرده،‌و چقدر با خدا كلنجار رفته و با اون دعوا كرده و ... 1 كم دهنم بسته شد. و باورم شد. مي‌گفت:‌ رها، ‌بعد از اين مدت خدا من را ناجور زد زمين و من تسليم اون شدم.
پيش خودم گفتم: دفعه بعد كه ديدمش، ميِشنم با اون بحث مي‌كنم و راضيش مي‌كنم كه اين كار را نكنه و اون را منصرف مي‌كنم.
ولي تا اومدم به خودم بيام، ديدم نيست،‌ و رفته توي يك روستا ساكن شده.
الان حدود 5-6 ماهي مي‌شه كه رفته.
بعضي وقتها واقعا به اون حسويدم مي‌شه.
پيش خودم مي‌گم اون چقدر خوب توانست،‌خودش را از دست اين همه بند و زنجير آزاد كنه. آيا مي‌شه منم يك روز مثل اون بتونم همه اين بندها را كه دور خودم پچيدم، باز كنم؟!
راستش هنوز نمي‌دونم كاري كه دوستم كرده، درسته يا غلط، ولي به نظرم واقعا كار جالبي كرده.

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱

در مورد اين دو قرآن.
يك مثال بزنم، تا تفاوت اين قرآنها مشخص بشه
يكي از بچه‌ها در مورد يك آيه اين نظر را داشت.
توي قرآن اولي، همون آيه را جوري ترجمه كرده، كه زنان بايد فقط از خدا فرمانبرداري كنند. و مي‌گويد:‌براي جلوگيري از خطر طلاق و متاركه،‌تحمل مشكلات كوچكتر، البته عاقلانه تر هست.
توي اون يكي قرآن، اصلا براي اين آيه اين عنوان را گذاشته همسر (زن) خود را كتك نزنيد. و براي اينكه اين معني را برسونه يك مثال هم زده. و مي‌گه خدا كتك زدن همسران زن را با استفاده از بهترين مثال روانشناسي ممنوع كرده. و ...
و در آخر هم گفته كه موضوع اين سوره حمايت از زنان است.
آنچه را كه نداي بالاي ديوار گفته، با اون چه كه اين يكي نتيجه گرفته،‌دقيقا 180 درجه با هم فرق مي‌كنه.


به نظرم مي‌رسه كه ما بايد، در مورد يكسري از سنتها و افكارمون يك تجديد نظر بكنيم. اين سنتها براي ما يكسري چارچوبهايي ايجاد كرده،‌كه ما ناخودآگاه، فكرمون را در همون چارچوب قرار مي‌دهيم. و از يك دريچه كوچك به مسائل نگاه مي‌كنيم. ما خيليامون خودمون را خيلي بالا مي‌دونيم. ولي نگاهمون به خيلي از چيزها، هنوز خيلي سطحي هست و سنتي نگاه مي‌كنيم. هنوز نگاهمون به قرآن سنتي هست، سنتي فكر مي‌كنيم، سنتي عاشق مي‌شيم،‌سنتي ازدواج مي‌كنيم. سنتي زندگي مي‌كنيم. و ....
آخرش هم، هميشه كلي ادعا داريم و به همه چيز ايراد مي‌گيريم، و هيچوقت هم به خودمون شك نمي‌كنيم.

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۱

چند روزه با 1 نفر، در مورد برابري زن و مرد، در اسلام حرفم شده. بعد از مدتها امشب نشستم 1 كم قرآن خوندم. 1 كم اون را زير و رو كردم.
2 تا قرآن جديد و به قول بچه‌ها تحت ويندوز هم گرفتم. دارم از روي اونها مي‌خونم.
يكي از اونها اينجا چاپ شده، ولي اون يكي مال اون ور آب هست و تو آمريكا به فارسي ترجمه شده. اون قرآني كه آمريكا چاپ شده را با كلي مشكلات پيدا كردم. با اينكه تو اون قرآن نظريات جالبي اومده، ولي بازم با 1 سري از نظرات اون مشكل دارم، ولي خب اون قرآن به من كلي ايده جديد داد، و ذهن من را از 1 قالب به خصوص در آورد. حالا مي‌دونم جور ديگه هم مي‌شه به اون چرا كه تو قرآن هست نگاه كنم.

راستي 1 معما جالب. اگر مي‌خوايد ببينيد كه ذهن شما تو يك قالب به خصوص قرار گرفته يا نه،‌سعي كنيد به اين معما پاسخ دهيد:
چطور مي‌شه 4 تا خط بكشيد،‌كه از همه اين نقاط عبور كند، با شرايط زير
1- چهار تا خط صاف باشند.
2- خطها پشت سر هم كشيده شوند، و دستتون را از روي كاغذ بلند نكنيد.

. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌.
. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌.
. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌.


قكر نميكنم كه خيلي سخت باشه.

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۱

امشب بي خوابي زده به سرم،
بعد از 1-2 ساعت كه حسابي قلت زدم، اومدم رو خط، بلكه 1 نفر را پيدا بشه كه برام لالايي بخونه كه خوابم ببره. ولي اينجام خبري نيست.
مثل اينكه، دوباره يك كم سيمهام قاطي كرده. و چند جا اتصالي پيدا شده. فكر مي‌كنم بالاخره مجبور مي‌شم،‌كه يك تعميير اساسي بكنم. و كل سيم كشي‌ها را عوض بكنم.


تا اومدم رو خط اين مطلب رو ديدم. مطلب جالبي بود. شايد 1 موقع در اون مورد هم صحبت كنم.
يك دوستي در مورد وضعيت سياست خارجي كشور اينجور گفت:
ما ايرانيها خيلي خوب بلديم كه فرصت استفاده از فرصتها را، هدربدهيم.

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

امروز بالاخره يك جفت لاستيك خريدم و خودم را از نگراني نجات دادم.
وقتي كه خودم تنها هستم عين خيالم نيست. مي‌دونم كه ماشين پنچر نمي‌شه. (اگر هم پنچر بشه اون موقع يك فكريش مي‌كنم.) ولي وقتي كسي با من هست. همش تو اين فكر هستم كه نكنه ماشين پنچر بشه و ... . حالا ديگه خيالم راحته. ماشينم زاپاس داره.