پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۱

ديروز پس از 2 ماه برنامه ريزي، بالاخره من و دوستم رفتيم و فيلم من ترانه 15ساله هستم را ديديم.
اولش كه فيلم شروع شد،‌تو سالن فقط من دوستم مرد بوديم. همه خانم بودند. يكم برام عجيب بود.
بعدش هم ديدن اين فيلم يكم اعصاب نياز داره كه فعلا من خيلي از اين جنس ندارم.
تو اين فيلم صحنه‌هاي جالب زياد داشت، مثلا نشان مي‌داد كه چگونه جامعه ما را مجبور مي‌كنه كه هي رنگ عوض كنيم.
ترانه وقتي مي‌خواد بره زندان ديدن پدرش، يك دختره چادري مي‌شد،
وقتي ميرفت سركار، يك دختر مانتو و روسري،‌شيك.
وقتي هم كه مي‌خواست بره مدرسه. مقنعه و مانتو.
تو اين جامعه از بچه گي دارند به همه ما ياد ميدهند، كه چند رنگ باشيم. اونوقت همه ما اعتراض داريم كه چرا طرفمون رو راست نيست.
1 مسئله ديگه هم تو اين فيلم نشان مي‌داد. اون هم اين كه چطور جامعه ما داره آدمهاي نامرد را پرورش مي‌ده، و چطور بعضي‌ها كه خيلي رو راست و صادق هستنيد، سرشون هي كلاه مي‌ره.
و ....
ديروز صبح رفتم سركار، خوشبختانه اينقدر كار داشتم، كه اصلا نفهميدم زمان چطور گذشت. اگر غير از اين بود، بايد مي‌نشستم و به دوستم فكر مي‌كردم.
عصري يكي از دوستام زنگ زد، و اومد شركت ما براي ديدن فوتبال. (ما بعضي وقتها بازي‌هاي خيلي حساس را تو شركت نگاه مي‌كنيم.) خلاصه تو اون جمع فقط 1 پرسپوليسي بود. با 3-4 تا استقلالي.
جاتون خالي، نمي‌دونيد چقدر ما حرص خورديم. نمي‌دونم اين بازيكن ها ماست خورده بودند. يكي از يكي بدتر بازي مي‌كردند. اون موسوي هم كه به قول دوستم يار دوازدهم ملواني‌ها بود. فقط بلد بود. توپ بگيره و خراب بكنه.
خلاصه بعد از بازي از شركت زديم بيرون. من كه حالم از ديشب گرفته بود. ديگه جا نداشت بيشتر گرفته بشه. ولي اين دوستمان خيلي ناجور حالش گرفته شده بود. تو راه به يكي ديگه بچه‌ها كه مي‌دونستم اون هم از لحاظ روحي اصلا وضع خوبي نداره زنگ زديم. رفتيم دنبال اون. 3 تايي براي اينكه 1 كم حالمون بهتر بشه و اين اتفاقات را 1 كم فراموش كنيم رفتيم به سمت كوه.
وقتي داشتيم مي‌رفتيم بالا نزديك غروب بود. وقتي اون بالا ها كه رسيدم، من تصميم گرفتم كه از 1 راه ديگه بيام پايين. اون موقع كه اين تصميم را گرفتم،‌هوا هنوز يكم روشن بود. ولي پايين دره كه رسيديم. هوا كاملا تاريك شد. اين راه را تا حالا نيامده بودم.
من جلو 2 تا دوستم راه ميرفتم. اول‌هاي راه هنوز خيلي مسئله را جدي نگرفته بوديم. يكي از دوستام داستان فيلم جادوگر بلر را تعريف مي‌كرد.، يا جريان كشته شدن يكي از دوستاش تو كوه، درست 1 هفته قبل از اعلام نتايج كنكور (مي‌گفت دوستش برق قدرت تهران قبول شده بوده) البته اين بلبل زبوني‌ها يكم جلوتر به طور كامل قطع شد. و فقط گاهي هم ديگه را صدا مي‌كرديم كه مطمئن بشيم همه هستيم، و براي هيچكداممون اتفاقي نيافتاده.
به هر حال اون پايين 1 رودخانه هم بود، كه از شانس ما پر آب بود. و تو اون تاريكي بايد راه پيدا مي‌كرديم كه از اون رودخانه رد بشيم.
تقريبا 4-5 دفعه براي ادامه مسير، مجبور شديم از رودخانه رد بشيم. كه تو اين رد شدنها، 1 دفعه پاي يكي از بچه‌ها تو آب رفت. غير از اون مجبور شديم چند جا را هم از روي صخره بريم. و يكم صخره نوردي هم بكنيم.
راه اينقدر ناجور شده بود، كه يكي از دوستام گفت. امشب همينجا بمونيم.
همونجاها بود كه صداي 1 سگ آمد. يك دفعه يكي از دوستام گفت، بچه‌ها من خيلي از سگ مي‌ترسم. تو همين فكرها بوديم كه وايسيم يا بريم، كه صداي سگ ديگه نيامد و باز ما راه افتاديم. يكم جلوتر كه رفتيم. 1 كلبه ديدم كه چراغ كم نور روشنه. خوشحال شديم. من جلو رفتم طرفشون كه كمك بگيرم. و راه را بپرسم. ولي بدتر پشيمون شدم.
فكر كنم چند تا آدم معتاد آمده بودند اونجا كه خودشون را بسازند. هر كدام يك وضعي داشتند. يكي اصلا شلوار پاش نبود.و ...
خيلي سريع از اونها رد شديم. خلاصه بعد از اونها ديگه راه يكم صاف شد. و بعد از حدود 10 دقيقه به تمدن رسيديم. و چند تا آدم ديديم.
نمي‌دونيد وقتي در ماشين را باز كردم و چراغ سقف ماشين روشن شد. 3 تايمون چقدر ذوق كرديم. كه بازم نور مي‌بينيم.
خلاصه، بعد از اين جريان اولين كاري كه قرار شد تو اوليت قرار بدهيم. گرفتن يك چراغ قوه خوب و قوي بود. كه اينجور وقتها همراه خودمان بياريمش.
يك تجربه،‌ مهم: هر چقدر هم كه به خودتان مطمئن هستيد. شب راهي را كه اصلا بلد نيستيد، و كسي از اون عبور نمي‌كند را نمي‌خواد كشف كنيد و از آن عبور كنيد.
خلاصه بعد از اين جريان 3تايمون به طور كامل از فكر و خيالهايي كه داشتيم در اومديم.
اومدم خانه به يكي از بچه‌ها زنگ زدم. كه حالش را بپرسم، وضع خودم هم يكم بهتر بشه، اولش در مورد بازي استقلال و پرسپوليس صحبت كردم. دوستم خيلي ناراحت شد. گفت خيلي بدجنسي، تازه همين حالا يادم رفته بود. و ...
اونوقت من ‌مجبور شدم كلي صحبت راجب موضوعات ديگه بكنم. كه بازي را دوباره فراموش بكنه. و اونموقع شب كلي روده درازي بكنم. (البته اميدوارم تو اين كارم موفق شده باشم.)
اين دوستم نظر جالبي در مورد بازي داشت، ‌مي‌گفت الان تو تهران،‌شرط بندي‌هاي خيلي كلون بسته مي‌شه. بعيد نيست كه 1 سري از بازيكن‌ها را خريده باشند.
بعد كه قطع كردم،‌فقط چند دقيقه اومدم رو خط، اينقدر خسته بودم. كه ديدم اصلا نمي‌تونم پاي دستگاه بشينم. براي همين زود رفتم خوابيدم. (البته زود براي من يعني ساعت 12:30 نيمه شب.)

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۱

امروز از اول صبح گيج بودم.
همين جور وسط اتاق نشسته بودم و تو فكر بودم، مامانم هم 2-3 بار اومد به من گفت مگه نمي‌خواي بري سر كار. من حتي سرم را هم تكون ندادم و تو دنياي خودم بودم. تو اين فكر بودم،‌ كه يك يكي ديگه از دوستام هم داره مي‌ره. آيا باز موقعيت پيش مي‌آد كه اون را ببينم يا نه؟
تصميم دارم، هر وقت شد، يك تور دور دنيا برم، اول از همه برم آلمان، از آنجا يك سفر به هلند، شايد لازم بشه بلژيك هم برم. بعد از اون بايد برم كانادا، خوشبختانه دوستام تو كانادا جمعند و همه يك جا هستند. بعد از اون بايد برم آمريكا. از نزديكي‌هاي اقيانوس اطلس بايد شروع كنم به حركت كردن تا برسم به سواحل اقيانوس آرام. الان كه دارم فكر مي‌كنم،‌ به اين نتيجه مي‌رسم، كه حداقل 2-3 ماهي بايد تو سفر باشم كه همه دوستام را ببينم. (البته اين وضعيت الان من هست،‌احتمالا تا 2-3 ماه ديگه 2-3 نفر ديگه هم مي‌روند، و من مجبورم اسم اون ها را هم تو اين ليستم اضافه كنم. اينجوري اگر پيش بره بايد تا آخر عمرم تو سفر باشم كه همه را ببينم.
ديشب با يك دوستي صحبت مي‌كردم،‌ مي‌گفت: هر وقت كه يكي از دوستام مي‌ره، كلي به اينها كه سر كار هستند فحش مي‌دهم، كه چرا وضعيتي پيش آوردند كه همه بخواهند بروند. (البته من هنوز اين حرف را به طور كامل قبول ندارم)
باز دوباره حدود ظهر بود كه با كلي لك لك رفتم سر كار،‌ باز تو راه يادم افتاد كه شلوارهام را خشك شويي ندادم، الان 2-3 روزه كه شلوارام را گذاشتم روي صندلي عقب. هر روز چون دير مي‌ام بيرون و عجله دارم يادم مي‌ره ببرم خشك شويي.
تا بعد از ظهر كارام را انجام ميدم. عصري با پسر عموم گير مي‌ديم كه 1 برنامه cd را كپي كنيم،‌تا براي اون پسر عموم بفرستيم. تا ساعت 8 شب به يك جاهايي مي‌رسيم. ولي كارمون هنوز يكم ايراد داره. حدودا ساعت 9:10 راه افتادم به سمت خانه، قبلش زنگ زدم خانه به برادرم گفتم كه پيرهن من را اتو كن، اولش اومد بگه نه، ولي تا لحن من را ديد. بي خيال شد. و گفت ببينم چي ميشه.
حالا من مي‌خوام سريع بيام خانه، هي اتفاقات عجيب غريب مي‌افته. راهي كه من بطور معمول 20 دقيقه مي‌رم. امشب با اينكه كلي هم سريع حركت مي‌كردم، نزديك 40 دقيقه طول كشيد.
1 جا چراغ راهنمايي خراب بود، 3 دفعه چراغ سبز و قرمز شد، تا من تونستم از چهارراه رد بشم. 1 جا ديگه 1 تريلي 18 چرخ اومد خيابان را بست. ميخواست بره تو خيابان ديگه 5. 1 تريلي ديگه هم مي‌خواست بره تو پمپ بنزين اون هم خيابان را بست. حالا 1 ماشين هم كه مي‌خواست از پمپ بنزين بياد بيرون. جسبونده بود. پشت اين تريلي، و ديگه تريليه عقب هم نمي‌تونست بره.
اومدم خانه لباسم را عوض كردم. 2 تا لقمه شام گذاشتم تو دهنم. و از خانه رفتم بيرون.
موقع رفتن تقريبا خانه دوستم، تقريبا شانس با من بود. چون تقريبا از حدود 10 چراغي كه سر راهم بود. 9 تاي اون را سبز رد كردم. بعد از اينكه ساكهاي دوستم را تو ماشين گذاشتيم. راه افتاديم به سمت فرودگاه.
موقع رفتن فرودگاه هم چشمتون روز بد نبينه تو خيابان آزادي كه رسيدم. 1 دفعه، يك ترافيك عجيب غريب ديديم جلومون هست. بعد از مدتي كاشف به عمل اومد كه جلو سازمان تاميين اجتماعي، خيابان آزادي را بستند و ايست بازرسي گذاشتند. (خيلي وقت بود كه از اين خبرها نبود.)
تو فرودگاه هم، يك چند تا عكس گرفتيم. يكي دوتا از بچه ها زدند زير گريه. من هم طبق معمول با اينكه چشمام مي‌سوخت. فقط ميخنديدم.
(اون وسط يك دختره را هم ديدم كه صندل پوشيده بود و تو انگشت پاي راستش، يك انگشتر كرده بود. خداييش من تا به حال همچين چيزي ديگه نديده بودم.)
اينقدر ايستاديم. تا دوستم رفت توي سالن ترانزيت. وقتي كه همه رفتند. من پسر عموم اومديم بيرون، تازه اون موقع بود كه جاي خالي دوستمون را احساس مي‌كرديم. پسر عموم گفت بريم 1 چيزي بخوريم. منم بدم نمي‌امد كه يك كم قدم بزنيم. به بهانه چيزي خوردن. حدود نيم ساعتي تو پاركينگ فرودگاه قدم مي‌زديم و همينطوري در مورد آينده و گذشته صحبت مي‌كرديم. در مورد دوستاني كه رفتند و وضعيت اونها و ...
ديگه آخرش هم چون فردا صبح مي‌خواستيم بريم سر كار، خداحافظي كرديم. اين پسر عموي من شايد، يكي از نزديكترين دوستام به من باشه. تا وقتي كه در كنار هم هست. فكر كنم پشتم قرص باشه. و شايد يكي از دلايلي كه تو اين سالها تونستم رفتن اين همه دوست را تحمل كنم. بودند اون در كنارم هست.
از پاركينگ هم كه اومدم بيرون باز طبق معمول اين وقتها پام رفت تو گاز، و تا اونجا كه ماشين سرعت مي‌گرفت گاز مي‌دادم. انگار كه مي‌خواستم از فرودگاه فرار كنم. و ديگه اونجا نباشم.
الان كه اينجا دارم مي‌نويسم، مي‌دونم كه دوستم سوار هواپيماست و داره مي‌ره. از ته دل براي اون آرزو مي‌كنم. كه هر جا هست موفق، مويد و شاد باشه.

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱

خب امروز، اولش بد شروع نكردم. تا بعد از ظهر خوب بود. تو اين فكر بودم كه براي يكي از دوستام كه داره مي‌ره آمريكا يك چيزي بگيرم. به خانم يكي از دوستام هم زنگ زدم و با اون هم مشورت كردم. من خودم فكر مي‌كردم كه حدودا 3-4 روزي وقت دارم. كه يك دفعه پسر عموم از راه رسيد. كه چي كار كنيم.، به پسر عموم خنديدم، و گفتم، چه عجله داري، 2-3 روز ديگه وقت داريم. كه يك دفعه پسر عموم گفت چي چي وقت داريم. اين پسره فردا شب داره ميره.
اين را كه گفت، انگار يك سطل آب يخ رو سرم خالي كردند. همين جور ماتم برده بود. باورم نمي‌شد. كه اين پسره به اين زودي مي‌خواد بره. كلي گيج شده بودم. آخرش ديدم. به غير از CD چيز ديگه‌اي كه به درد اون بخوره، و راحت هم بتونه ببره نيست.
براي همين با پسر عموم رفتيم، پاساژ رضا و 2-3 تا برنامه كه به نظرمون خوب مي‌رسيد براي اون گرفتيم.
تو اين گير و وير بايد به فكر اون يكي پسر عموم كه رفته آمريكا هم باشيم. و بايد چند تا cd هم براي اون بگيريم.

الان اينجا نشستم و از الان تو اين فكرم، كه فردا موقع خداحافظي به دوستم چي بگم؟
اميدوارم كه بتونم جلو اين دوستم هم خودم را نگه دارم. مي‌ترسم بالاخره من هم بزنم زير گريه. ...

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

امروز صبح اصلا حالم خوب نبود، همش تو فكر بودم.
مي‌خواستم بنشينم فقط كتاب بخونم.
ولي بايد مي‌رفتم. نزديك ظهر بود كه ديگه از خونه آمدم بيرون. تا عصري تو شركت بودم. عصر بود كه رفتم، پيش يكي از دوستام، دوستم خانمش رفته بود خريد. من اون هم نشستيم با خيال راحت شروع به صحبت كردن، ياد 4-5 سال پيش افتاديم. اون موقع 1 كتابي را مي‌خوانديم به نام «تفكر علمي، توسعه اقتصادي»، نوشته دكتر پيرنيا. من خودم اون موقع نفهميدم كه اين كتاب چي مي‌خواد بگه. الان داره يواش يواش دوزاريم مي‌افته كه اون كتاب چي مي‌خواست بگه.
اول اون كتاب اگر يادم نرفته باشه،‌با اين مثال شروع مي‌شد.
سفير سوئد چند روز پيش اومد ايران. اين سفير از خونشون سوار تاكسي شد، اومد توي 1 فرودگاه شيك، اونجا هم رفت سوار هواپيما شد، اومد ايران. توي يك فرودگاه خيلي شيك پياده شد. بعد دوباره سوار تاكسي شد. رفت يك هتل خيلي شيك. و سوار آسانسور شد و ... (اين داستان را براي سال 52 كه اين كتاب نوشته شده فرض كنيد.)
تاكسي همون تاكسي هست، فرودگاه همون فرودگاه و به همون شيكي هست. پس چرا به سوئد مي‌گويند يك كشور پيشرفته و به كشور ما مي‌گويند، يك كشور جهان سومي؟!
تو همون كتاب يك جمله‌اي داشت به اين مضمون: ذات تمدن غرب همون فكر و تفكر هست.

تا حالا پيش خودتون فكر كرديد، چرا ما تو كشورمون با اينكه اين همه مهندس داريم. با اينكه اين همه دكتر داريم و ديگه مي‌توانيم اون ها را صادر كنيم. با اينكه اين همه كارخانه فولاد سازي داريم و يا اينكه بزرگترين كارخانه‌هاي خودروسازي در خاورميانه را داريم، باز هم جهان سومي هستيم.
به قول اين دوستم، اگر نيروي بالقوه كشور ما 100 باشه، نيروي بالفعل ما 5 هم نيست.
به نظرتون چرا اين همه مهندس و دكتر نمي‌توانند، تغييري در وضع ما به وجود آورند.
چرا كارخانه‌هاي خودروسازي ما با اين عظمتشان، قيمت اين خودروهاي قديمي را تقريبا 2 برابر قيمت خودروهاي روز دنيا در مي‌اورند؟
چرا ...
از اين چراها تا دلمون بخواد مي‌تونيم پيدا كنيم.
شايد، يكي از مهمترين دلايل اين مسئله اين باشه كه ما تفكر علمي نداريم.
به قول يكي ديگه از دوستام، ما فقط ظاهر اتوبانها و جاده‌هاي اونها را ديدم. ولي نمي‌دونيم كه زير آن همه آسفالت چقدر فكر و انديشه هستش.
...
تو همين فكرها و صحبتها بوديم، كه يك دفعه برق رفت. تمام فكرمون را به هم ريخت. حالا خوب بود اين دوستمون يك چراغ قوه و يك شمع براي اين جور وقتها كنار گذاشته بود. حدودا 15-20 دقيقه را بدون برق گذرونديم. تا برق اومد. من هم مثل قديمها با دست شمع را خاموش كردم. فقط نمي‌دونم چرا اين دفعه 2 تا از انگشتام سوخت و يكم تاول زد. (اون وقتها اصلا سابقه نداشت كه همچين اتفاقاتي براي من بيافته.)
اخرش هم اومدم خانه.
راستي ظهر هم رفتم پيش دوست پدرم، شركتش خيلي به شركت ما نزديكه، با اون هم يك نيم ساعتي در مورد توسعه اقتصادي مقدم است يا توسعه سياسي صحبت كرديم.
به هر حال تا شب كه رسيدم خانه، كلي حرف زدم. دعا كنيد با اين فكرها، خدا آخر و عاقبت ما را به خير بكنه. مي‌ترسم آخر سر خسر الدنيا و الاخره بشيم.

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۱

2-3 روزه اصلا حس نوشتن ندارم، با اينكه اتفاقات جالبي برام افتاده، ولي اصلا دستم به نوشتن نمي‌رفت.
چهارشنبه كه يك مهموني دعوت داشتم. مهموني خيلي جالبي بود، و من با خيلي‌ از آدمهاي جالب آشنا شدم. جالبترين قسمت برنامه اون شب اين بود، كه 1 نفر كت شلواري بغل دست من نشسته بود، و يكي دوبار شنيدم در مورد زندان داره صحبت مي‌كنه. هر چي فكر كردم،‌نشناختمش.
فرداش كه اومدم حسينيه ارشاد، ديديم همون فرد داره صحبت مي‌كنه. تازه فهميدم اون آقاي كت شلواري احمد قابل بوده.
من به اواخر صحبتهاي آقاي قابل در حسينيه ارشاد رسيدم. 1 قسمت صحبت ايشان براي من جالب بود. داشت در مورد انتخابات صحبت مي‌كرد، و مي‌گفت: بعضي‌ها هر جا مي‌روند از انتخابات كشورهاي ديگه انتقاد مي‌كنند و مي‌گويند، مثلا چون در لهستان يا آمريكا فقط حدود 50% درصد مردم در انتخابات شركت كردند، پس در اون كشورها، دولتشون مشروعيت نداره، حالا يكي نيست به اينها بگه، كه در انتخابات مجلس خبرگان فقط 42% يا 47% مردم شركت كردند. (من رقم دقيقي كه ايشان گفت يادم نيست، رقم ايشان يكي از اين 2 عدد هست.) چي شد، تو جاهاي ديگه بخاطر اينكه مردم تو انتخابات كم شركت مي‌كنند، دولتشون مشروعيت نداره؟ ولي اينجا مجلس خبرگان مشروعيت داره ؟ و ...
(پيش خودم گفتم بي خود نبوده كه دادگاه ويژه روحانيت به اون گير داده)
جمعه هم از صبح كار داشتم، قرار بود تو يك موسسه خيريه، به نفع اون موسسه غذا بفروشند. ما هم طبق معمول از اول وقت اونجا رژه مي‌رفتيم. كه به اونها كمك كنيم. بعد از اون هم براي 1 سري از بچه‌ها فيلم نشون داديم. برنامه جالبي بود.
تا عصري برنامه ام اينطوري پر شد. عصرش هم كه اومدم خانه گرفتم خوابيدم. همه چي خوب پيش مي‌رفت تا شب كه اومدم رو خط، بلاگ يكي از بچه‌ها را كه ديدم كلي حالم گرفته شد. از 2-3 هفته پيش حدس مي‌زدم كه اين اتفاق براي اون بيافته، ولي انتظار نداشتم كه به اين زودي اينطوري بشه.فكر مي‌كردم لااقل 1 ماه ديگه اين اتفاق بيافته. اميدوارم هر چي كه خيره همون بشه.

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۱

امشب خسته مونده، نزديك ساعت 9 بود كه رسيدم خانه، داشتم ماشين را مي‌اوردم تو پاركينگ. كه 1 دفعه ديدم برادرم. از بالا داره ميدوه پايين كه صبر كن، ماشين را تو نيار. مامان مي‌خواد غذا ببره براي كارگرها.
اولش مي‌خواستم خودم را به نشنيدن بزنم و ماشين بر دارم بيارم تو. اگر هم حرفي زدند. بگم اصلا حسش نيست. ولي هر كاري كردم نتونستم خودم را راضي كنم كه به مادرم ضد حال بزنم. مادرم خودش هم اومد و باهم رفتيم چند جا به كارگرها غذا داديم.
وقتي سوار شديم، مادرم گفت: امشب سالگرد عزيزجونت هست، عزيزت فسنجون خيلي دوست داشت. برا همين من هم امشب فسنجون درست كردم كه ببريم به كارگرها بديم.
وقتي غذاها را داديم، كارگرها كلي خوشحال شدند.
نمي‌دونم، تو ما ها هم، هنوز كسي به اين جور كارها اعتقاد داره يا نه؟
به نظرمي رسه، بعضي از رفتارهاي پدر و مادرهاي ما خيلي بهتر از ما هستش.
سبز باشيد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

باز ديشب بلاگها را ميخواندم، ديدم باز اين بلاد بلاگستان شهيد داده. پيش خودم گفتم، چرا ما نه ميتونيم درست انتقاد کنيم. نه توان تحمل حرفهاي ديگران را داريم! و تا چند نفر به ما اعتراض مي کنند. به ما بر ميخوره.
ديشب فيلم اشکها و لبخندها را با دوبله فارسي دِيدم، خيلي خوشم آمد. قبلا همين فيلم را به زبان اصلي ديده بودم، ولي معني خيلي از آوازها را نفهميدم. شما اگر توانستيداين فيلم را نگاه کنيد. مطئن هستم که خوشتان مي آيد.
امروز عصري بالاخره بعد از چند هفته، برنامه ريزي با بچه‌ها رفتيم سونا
ما مثلا براي اينكه مرتب بريم استخر و سونا، هر كدوممون بين 10-30 تا كارت خريديم، كه مثلا هر هفته بريم.
حالا بعد از 1 سال و 2-3 ماه، هر كدوممون فقط 5-6 تا كارت مصرف كرديم. (جالبه كه مي‌خوايم دوباره 100 تا ديگه كارت هم بخريم.)

بعد از مدتها 1 شنا درست حسابي(شما بخونيد آب بازي درست حسابي) كردم. تقريبا 4 ساعتي تو آب بودم.
جاي همه خالي.
اينجا هم كلي فكر كردم،‌(يكي نيست به من بگه تو رفته بودي تفريح بكني يا بشيني فكر كني!) ولي خب ديگه الان اصلا حس نوشتن ندارم.
امروز صبح مي‌خواستم برم تشيع جنازه پسر دكتر سحابي، (ايرج)، مثلا به موقع هم راه افتادم، ولي جاتون خالي، تو مسير، در ترافيك صبح گاهي گير كردم، نه راه پيش داشتم، نه راه پس،‌اين بود كه نزديك 30-40 دقيقه تو ماشين نشسته بودم و دود مي‌خوردم. بعد از اينكه از اون مخمصه نجات پيدا كردم. گير خيابانهاي شلوغ افتادم بود. با اينكه من از وسط محدوده طرح ترافيك رد مي‌شدم، ولي باز خيابانها گير بود.
نزديكي‌هاي خانه ايرج سحابي رسيده بودم كه يك دفعه پدرم زنگ زد و گفت، كه همين الان راه افتادند و ديگه نمي‌خواد بياي. من هم دست از پا درازتر، به سمت شركت راه افتادم.
ايرج دومين پسر دكتر سحابي هست. (1 سال از مهندس عزت ا... سحابي كوچكتر هست.) از وقتي كه مهندس سحابي را گرفتند، به كل خانواده سحابي خيلي فشار اومد، از 1 طرف نگران حال دكتر سحابي بودند، (1 دفعه اينقدر حال دكتر بد شده بود، كه مهندس را بي‌خبر آوردند خانه كه پدرش را قبل از مرگ ببينه، كه البته پدرش اون روز 1 سري صحبت كرد، كه چند روز بعدش حال مهندس سحابي بد شد، و بعد ازاين جريان بود كه مهندس به بيمارستان بقيه ‌ا... منتقل شد.)
از طرف ديگه نگران وضعيت مهندس بودند، همه خانواده(خود دكتر، پسر و دخترش و همسرش، همه برادرها و خواهرها و ...) فكر و ذكرشون شده بود. مهندس. تقريبا با نصف بيشتر حكومت صحبت كردند، ولي هيچ كس خبري از اون نداشت! هنوز يادم نمي‌ره، وقتي خانواده، براي اولين بار با مهندس ملاقات كردند، اينقدر حال مهندس بد بود كه همه، خانواده 1 مدتي ناراحت بودند. مهندس تو اون ملاقات حالت گيجي داشت و درست خانواده را نمي‌شناخت و همش احساس نااميدي مي‌كرد و هي مي‌گفت من چقدر به اين كشور بد كردم! و ...
...
حالا من ياد چه موضوعاتي مي‌افتم.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۱

ديروز صبح زود رفتم سر كار، ساعت 8 از خانه زدم بيرون.
شبش هم ساعت 4 خوابيده بودم. بايد 1 گزارش را براي ساعت 10 كه جلسه داشتيم آماده مي‌كردم. اكثر كارهاش را همون پنج‌شنبه آماده كرده بودم. فقط مونده بود كه پرينت نهايي را بگيرم.
باز بعداز ظهرش حالم گرفته شد. يكي از بچه‌ها داشت در مورد مصاحبه يك نفر، كه با راديو پژواك كرده، صحبت مي‌كرد. حالم كلي گرفته شد. ساعت 5 بود كه يكي از دوستام اومد دنبالم. بايد راجب يك موضوعي با اون صحبت مي‌كردم. بعد از حدود نيم ساعت كارمون تمام شد، منم از خدا خواسته زود شال و كلاه كردم و من دوستم از شركت زديم بيرون. دوستم بايد وقتش را تا ساعت 7، يك جوري مي‌گذروند. چون ساعت 7 دوباره همون نزديكا كار داشت. با هم رفتيم. پارك نظامي گنجوي. يك صندلي تو سايه پيدا كرديم و شروع كرديم، در مورد بلاگها صحبت كردن. نزديك ساعت 7 بود كه بلند شديم. و رفتم دوستم را دم اونجايي كه كار داشت پياده كردم. و از اون طرف به طرف شركت يكي از دوستام راه افتادم. خيلي وقت بود كه از اون خبر نداشتم. از روز جمعه نقشه كشيده بودم كه حتما پيش اون برم.
تو راه نوار حكومت نظامي را گذاشته بودم و صداش را تا آخر زياد كرده بودم. نمي‌دونم چرا اين آهنگ را اينقدر دوست دارم.
7-8 سالم كه بود. خيلي اين آهنگ را دوست داشتم. يك مدتي 24 ساعته اين آهنگ را گوش مي‌دادم. شبها ضبط را با خودم مي‌بردم تو تختم و پتو را مي‌كيشيدم روي ضبط كه كسي نبينه. و اين نوار را گوش مي‌كردم. فكر كنم بالاخره مادرم از ترس اينكه نكنه يك وقت من خل بشم اين نوار گم و گورش كرد. 1 روز كه رفتم بيرون، يك دفعه گم شد. و ديگه هم اون نوار پيدا نشد.
تا اينكه چند وقت پيش رفته بودم خانه يكي از فاميل‌ها كه پك دفعه اين نوار را قاطي نوارهاش ديدم. سريع نوار را برداشتم، و با لبخند گفتم من اين نوار را با خودم مي‌برم. لازمش كه نداريد. بنده خدا اون ها هم كه تو كار انجام شده افتاده بودند، هيچ حرفي نزدند. پريروز نوار را دوباره تو قفسه‌ام پيدا كردم. و با خودم بردم تو ماشين. من معمولا خانه خيلي كم پيش مي‌اد كه نوار گوش كنم.
وقتي رسيدم، ديدم حال دوستم هم، خيلي تعريفي نداره. فهميدم كه دنبال خانه هست. ديدم اينجوري نمي‌شه. در دفترشون را بستيم و سوار ماشين شديم. و راه افتاديم براي چرخ و چلا. تقريبا از سال دوم، سوم دانشگاه كه با هم آشنا شديم. هر وقت كه اتفاقي مي‌افتاد. با هم مي‌رفتيم چرخ و چلا. و طبق معمول همچين كه تو ماشين نشستيم. صحبتهاي ما هم گل كرد و نظراتمون شكوفا شد. من به عادت اين چند وقته، سرماشين را گرفتم و رفتم به سمت كوه. اينقدر حرف زديم و راه رفتيم. كه هوا تاريك شد و ديگه چشم چشم را نمي‌ديد. اون موقع بود كه برگشتيم و سوار ماشين شديم.
و اما بعضي از نتايج و صحبتهايي كه در اين چند ساعت ما كرديم.
1- ما ايراني‌ها ملت خيلي عجيبي هستيم.
2- در جامعه ايراني هميشه يك دست نامرئي وجود داشته كه كشور را هدايت مي‌كرده. (عمر اين دست، بيش از 2500 سال هست!‌)
3- طي اين سالها (2500 سال) جامعه ايراني يك خاصيتي داشته، كه هر حكومت و مرامي كه وارد اون شده خود به خود ايرانيزه كرده و بعد اون را وارد جامعه كرده. حتي ايرانيهايي كه به خارج رفتند، اين خاصيت را دارند. مثلا الان تو لس‌آنجلس كه مي‌ري، كلي چلوكبابي، كله پاچه‌ايي و نون داغ كباب داغ و ... راه اينداختند،
4- وقتي احساس خطر مي‌كنند، براي حفظ خودشان، هر كاري را ممكنه بكنند. تا خودشان حفظ بشوند.(اينجا هم دست نامرئي هست.) شايد به همين خاطر باشه كه هيچوقت، هيچ قومي نتوانسته ايران را فتح بكنه، و زبان و خلقيات ايراني را از ما بگيره. (هر قوم متجاوزي هم كه ايران را فتح كرده، به جاي اينكه زبان و فرهنگ قوم متجاوز در ايران جاري بشه، زبان و فرهنگ قوم متجاوز تغيير كرده و زبان و فرهنگ ايراني گرفته.)
5- ما ايرانيها عادت‌هاي خاصي داريم. يكي از عادتهامون اين هست كه گندم مي‌كاريم و وقتي گندم رسيد و موقع برداشت شد، اون را آتش مي‌زنيم.
6- در كشورهاي ديگر دنيا، دولتها قانون تعيين مي‌كنند و مردم اجرا مي‌كنند. ولي در اينجا مردم قوانين خودشون را دارند و دولتها مجبورند، همون قوانين را به تصويب برسانند. در هر موردي كه خلاف اين موضوع عمل كردند. مردم به شدت موضع گرفتند و در طي زمان، با رفتارشون، لجبازيشون و ... قابليت اجراي قوانين را از بين مي‌برند. و كار را به جايي مي‌رسانند، كه اون قوانين اصلا پشتوانه اجرايي ندارند.
7- به طور معمول ايرانيها در ايران موفقتر هستند، ... (شايد بعدا در اين مورد چيزي بنويسم. و بگم چرا اين طور فكر مي‌كنم)
8- ملت غيرقابل پيش‌بيني هستيم، در هر زماني وقتي همه حس مي‌كنند، كه كار اين مردم، تمام هست و اين مردم تمام هست. يك دفعه 1 فكر، تمام معادلات را به هم مي‌ريزه. و راه‌كار جديدي ارائه مي‌ده.
9- در مورد نحوه فكر كردن،‌نسل خودمون و نسل پدرانمون، و اينكه چرا تو ماها سردرگمي وجود آمده هم صحبت كرديم.
10- ...
11- ...
آخرش هم، اين فكر را كرديم كه الان مردم، يواش يواش داره در مقابل فسادي كه تو جامعه گسترش پيدا مي‌كنه، احساس خطر مي‌كنه، اگر اين احساس خطر جدي بشه، خود مردم راهي براي جلوگيري از گسترش اون پيدا مي‌كنند. (دست نامرئي شروع به فعاليت كرده)

نتيجه: دليل اينكه امروز ما هنوز به زبان فارسي صحبت مي‌كنيم و هنوز كشوري به نام ايران وجود دارد، و هنوز مردمي كه به زبان و فرهنگشان عشق مي‌ورزند و ... همه و همه به خاطر وجود يك اراده و دست نامرئي هست كه در بين مردم وجود دارد.
(خودمونيم ديروز خيلي فكر كردم ها :> )

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۱

خيلي دوست داشتم در مورد اتفاقات هفته پيش چبزي بنويسم. ولي الان اصلا حوصله نوشتن خاطرات هفته قبل را ندارم.

چند وقته هوس كردم، برم قله توچال، و توي برفها دراز بكشم. هر روز سركار، وقتي خسته ميشم. مي‌رم جلو پنجره مي‌ايستم و به كوه خيره مي‌شم. براي من منظره برف گرفته كوهها خيلي هيجان انگيز هست. امسال هم خدا را شكر هوا خيلي خوبه. و تقريبا كوه را هميشه مي‌شه ديد. (تو شركت، ديدن كوه، معيار هواشناسي ماست. تا زماني كه كوه را خوب مي‌بينيم، هوا خوبه. ولي هر وقت كه نتونيم كوه را خوب ببينيم، مي‌فهميم كه وضع هوا اصلا خوب نيست.)
خيلي دوست دارم كه مثل كوه محكم باشم، ولي خب، بعضي وقتها حس مي‌كنم كه نسبت به اون كم مي‌اورم. پارسال كه اصلا اوضاع من خوب نبود. خيلي به من فشار اومد. ولي خب امسال يك جور ديگه هست. از اول سال تقريبا، هفته‌اي يك بار به كوه مي‌رم. مخصوصا اون وقتهايي كه دلم مي‌گيره. نمي‌دونم چطوري هست. انگار وقتي مي‌رم اونجا.، ناراحتيها و غم هام را با كوه قسمت مي‌كنم. بعد كه از كوه برمي‌گردم. يك احساس سبكي خوبي مي‌كنم.
نمي‌دونم تحمل اين كوه‌ها چقدره، و تا كي مي‌توانند. اين همه راز را تو خودشان نگر دارند. از اون مي‌ترسم كه بالاخره 1 روز، اين كوه ها از اين همه فشار و سنگيني كه به اونها مي‌آد. متلاشي بشوند.
فكر كنم اون موقع ديگه شهري به اسم تهران روي نقشه وجود نداشته باشه!

الان ساعت 3:30 هست و من تو اين فكرم كه فردا برم تو كوه قدم بزنم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۱

براي چه بلاگ مي‌نويسيم؟

اين سوال باعث شد كه 1 كم بيشتر به اين موضوع فكر كنم.

هنوز شب اولي كه اين بلاد را كشف كردم، از ياد نبردم. اون شب اينقدر ذوق زده شدم كه تا صبح بلاگ مي‌خوندم. و از همون شب با خودم عهد كردم كه من هم بنويسم. با اينكه خيلي تو نوشتن تنبل هستم. و دستم خيلي كم به قلم مي‌ره با هر زحمتي كه بود شروع به نوشتن كردم.
وقتي پا در اين بلاد بلاگستان گذاشتم، كشف كردم كه عده‌ ديگري هم مثل من فكر مي‌كنند.
با اين كه از وضع موجود ناراحتند، و اين وضعيت ايده‌آل اونها نيست، ولي همچنان به آينده اميدوارند.
عده‌اي كه اكثرشون به خيلي از سنت‌ها موجود اعتراض دارند و همه به اين فكر و اين آرزو هستند كه روزي بتوانند در اين سنت‌ها تغيير ايجاد كنند.
عده‌اي كه حداقل به خودشون زحمت مي‌دهند و براي رسيدن به سوالهايي كه تو ذهنشون ايجاد شده، حداقل 4 تا كتاب بخوانند. و كمي در مورد آن سوالها فكر كنند.

ما ظاهرا همه از اتفاقات روزمره خودمون مي‌نويسيم. ولي تو اين صحبت‌هاي روزمره خودمون، همه اين مسائل را عنوان مي‌كنيم. وقتي تو صحبتهاي روزانه از مشكلاتي كه بقيه در تاكسي يا اتوبوس براي ما ايجاد كردند، مي‌گيم به نوعي اعتراض خودمان را به اين برخوردها و اين فرهنگي كه در جامعه ما روبه رشد هست. بيان مي‌كنيم.
فرهنگي كه در آن هويت ايراني ما ديگه در آن نقشي نداره، در فرهنگي كه در آن به جاي اينكه شخصيت و منش افراد ارزش باشه، ظاهر و زيبايي افراد و چگونگي آرايش افراد ارزش مي‌شه، فرهنگي كه در آن اگر دوست دختر يا دوست پسر نداشته باشي و با آن رابطه برقرار نكرده باشي امل هستي. فرهنگي كه آزادي اين گونه تعريف مي‌شود كه آزادانه با هر كس كه مي‌خواهي مي‌تواني بروي. و هر كار كه خواسته باشي مي‌تواني انجام دهي. تعريفي كه در كشورهاي غربي هم جايي ندارد. و آنها در رابطه انساني خود آن را رعايت مي‌كنند.

و اما چرا مي‌نويسم
مي‌نويسم، چون فكر مي‌كنم با اين نوشته‌ها، ممكنه بتونم نقش كوچكي در حفظ هويت خودم و كشورم داشته باشم.
مي‌نويسم، چون فكر مي‌كنم اين نوشته‌ها مي‌تواند روزنه‌اي كوچك باشد به سوي داشتن فردايي بهتر.
مي‌نويسم، چون فكر مي‌كنم اين تمريني براي من است كه ياد بگيرم چگونه گفتگو كنم، چگونه از ديگران انتقاد كنم و يا چگونه انتقاد و صحبتهاي ديگران را تحمل كنم. ياد مي‌گيرم كه چگونه صبر پيشه سازم و ناملايمات را تحمل كنم.
با اينكه مي‌دانم اين نوشته‌ها، همه مثل قطره‌اي ناچيز هستند، ولي اين اميد را دارم كه روزي همه اين قطره‌ها در كنار هم جمع بشوند، و بتوانند مانند يك رود بزرگ بشوند. مطمئن هستم اون روز اون رود اينقدر قدرت داره، تا تمام مشكلات را حل كنه.
با همه اين صحبتها نگران هستم، چون در اين بلاد، همچون جاهاي ديگه، هنوز ياد نگرفتيم كه چطور هر دو قطره كنار هم قرار گيريم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۱

نمي‌دونم اين برنامه چرا بازي در آورده، 1 سري از نوشته‌هام پريده.

1381/02/15
حالم از ديشب اصلا خوب نبود، حدود ساعت 5 صبح بود كه خوابم برد، صبحم حدود ساعت 8 بلند شدم، بعد از ظهر بعد از كلي استخاره، ساعت 5 بود كه رفتم نمايشگاه كتاب. ورودي نمايشگاه هنگامه‌اي بود. اونجا همه چيزي مي‌شد، پيدا كرد.
وارد نمايشگاه كه شدم رفتم سراغ كتابهاي فارسي، در عرض 1 ساعت، 5 تا سالن را نگاه كردم. خانم دكتر را هم ديدم، خيلي وقت بود، ايشون را نديده بودم. من ايشون را خيلي دوست دارم، به نظرم اگر دكتر شريعتي، به جايي رسيد و امروز اسمش هست، همش به خاطر كار ايشان هست. به نظر من اگر پوران خانم نوشته‌هاي دكتر را جمع نمي‌كرد، هيچ موقع ما امروز كتابهاي دكتر را نمي‌ديديم. چند سال پيش كه خانه اونها رفته بودم. اتاق دكتر را به من نشان داد، اتاق را به همان صورت سال 56 حفظ كرده بود. كتابخانه دكتر براي من خيلي جالب بود.
...
همين جور كه داشتم تو نمايشگاه راه مي‌رفتم، دو تا دختر را ديدم كه گوشه‌اي نشسته بودند، و خستگي در مي‌كردند، از بغل اونها كه رد شدم ديم، دارند در مورد سنت و سياست بحث مي‌كنند. خيلي دوست داشتم مي‌رفتم كنارشون مي‌نشستم و به صحبتهاي اونها گوش مي‌كردم و با اونها بحث مي‌كردم.
نمي‌دونم موقع بيرون آمدن از نمايشگاه، چرا اينقدر ناراحت بودم، شايد به خاطر اينكه ياد اتفاقهاي، 2-3 روز اخير افتادم. شنبه كه وكلاي دكتر يزدي را راه ندادند. تو كرمانشاه هم، انصار بعد از مدتها كه هيچ خبري از آنها نبود، خودي نشان دادند و برنامه‌اي كه براي بزرگداشت دكتر سحابي برگزار شده بود به هم زدند. 2 تا روزنامه هم امروز تعطيل كردند. و ... دوست داشتم برم اون بالاي كوه و وسط برفها دراز بكشم.
اين جور وقتها كه ناراحتم، رانندگي من هم وحشتناك مي‌شه. قبلا ها كه هميشه پياده اين ور اون ور مي‌رفتم. وقتي عصباني مي‌شدم. به سنگي كه جلو پام بود، زورم مي‌رسيد. ولي الان وقتي ناراحت مي‌شم، معمولا زورم به گاز زير پام مي‌رسه.
غروب بود كه به سلامت به خانه رسيدم. از بس نارحت و خسته بودم، كه رفتم روي رخت خواب ولو شدم. حدود 1 ساعت خوابيدم. بلند كه شدم حدود 10 بود. بعد از شما همين جوري، داشتيم با كانالهاي تلويزيون بازي مي‌كرديم، كه يك برنامه بدرد بخور پيدا كنيم، كه ديدم شبكه 1 داره صحبتهاي آقاي خاتمي را پخش مي‌كنه.
صحبتهاي آقاي خاتمي خيلي جالب بود، خيلي وقت بود كه همچين صجبتي نكرده بود. قيافه آقاي خاتمي هم ديدني بود، از عصبانيت، صورتش برافروخته بود و به نظر مي‌رسيد كه بغض گلوش را گرفته و هر لحظه امكان داشت كه گريه‌اش بگيره. براي اينكه آروم بشه، هر چند دقيقه 1 بار يك شوخي مي‌كرد. بعد از شنيدن اين صحبت و خبر باز شدن روزنامه ايران، حالم خيلي بهتر شد.

1381/02/16
صبح كه رفتم شركت، 1 جوري بود. براي دكتر يزدي وثيقه خواسته بودند، اول قرار بوده كه وثيقه 200 ميليون توماني بگيرند، بعد رئيس دفتر قاضي تو برگه نوشته، 250 ميليون، موقعي كه اومدند سند را اونجا بگذارند. ديدند بازم اون عدد را خط زدند و نوشتند 300 ميليون.
يكي از اعضا نهضت را هم قاضي احضار كرده بود. گويا گفته بوده چرا بعد از اينكه از زندان آزاد شديد، بازم نامه مي‌دهيد و ...
1 كم از شادي روز قبلم كاسته شد .
بعد از ظهر دوباره رفتم نمايشگاه، اول رفتم غرفه خارجي، چند تا كتاب با حال ديدم، ولي خودم را جريمه كردم. پيش خودم گفتم تا زبانم به 1 حد خوبي نرسه، ديگه كتاب خارجي نمي‌خرم.
(جالبه 2 تا كارت خريد كتاب آورده بودم، + 140000 تومان پول كه اگر، كتاب خوب ديدم بخرم. ولي هيچي نخريدم.)
بعد از اون هم رفتم كتابهاي فارسي كه ديروز مي‌خواستم بخرم، گرفتم.
داشتم ميان غرفه كتابهاي داخلي راه مي‌رفتم، كه 1 نفر اومد جلو و سلام كرد. من هم سلام كردم، گفت: شما من را نمي‌شناسيد و من شما را نمي‌شناسم، (اينجا 1 كم جا خوردم ولي بازم داشتم به مغزم فشار مي‌اوردم كه اين طرف را كجا ديدم.) بعد پرسيد: از دكتر يزدي چه خبر؟ بعد هم ، اسم 1 نفر ديگر را گفت.
تو دلم خنيدم، پيش خودم گفتم، ببين قيافه من چقدر تابلو شده، كه طرف تو نمايشگاه ميان اين همه آدم اومده از من سوال مي‌كنه.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۱

بابا نمي‌دونم تازگي چه خبره، باز امشب تو خبرها بود كه 2 تا دختر دبيرستاني، كه به همراه مدرسه به اردو رفته بودند، در رودخانه غرق شدند.

خانمهاي بلاگستان مواظب خودتون باشيد، تا اطلاع ثانوي، سعي كنيد كه از هر گونه استخر، رودخانه، درياچه و ... فاصله بگيريد، و اگر خواستيد به اين محيطها نزديك بشويد، حتما جليقه نجات بپوشيد.
خب ديشب قوه قضاييه به مناسبت روز سوم مي، روز آزادي مطبوعات، 2 روزنامه ديگر (بنيان و ايران) را تعطيل كرد. واقعا كه دستشون درد نكنه. اينها واقعا كه خيلي به فكر روزنامه نگارها هستند. و مي‌خواهند به خوبي اين روز را براي اونها جشن بگيرند
ديشب هر كاري كردم، نتونستم كه چيزي بنويسم،از ناراحتي تقريبا تا صبح خوابم نبرد. از ساعت2 تا 5 صبح فقط تو تختخواب قلت مي‌زدم و فكر مي‌كردم. از خبر غرق شدن 7 دختر در استخر پارك شهر، خيلي ناراحت شدم. ناراحتي من زماني بيشتر شد، كه فيلم اين قضيه را از شبكه 5 ديدم. قيافه اجسادي كه از آب بيرون كشيده مي‌شدند، و يا اون پايي كه به موتور قايق گير كرده بود و من اول فكر كردم پاي مصنوعي هست، ولي وقتي 1 غواص از پايين اون را به سمت بالا هل داد تازه فهميدم كه اين پاي 1 جسد هست. و ...
براي من خيلي عجيبه كه كه اونها به اين راحتي غرق شدند.

يك نكته ديگه كه برام عجيبه اينه كه، چرا هميشه اين اتفاقات براي دختر بچه‌ها اتفاق مي‌افته. مثلا ميني‌بوس سرويس مدرسه دخترانه تو ولنجك به ديوار مي‌خوره و چند نفر از بين مي‌روند. يا اون قديمترها يادمه، 1 دختري كه سرش را از سرويس بيرون كرده بود، سرش به تير چراغ برق ‌خورد و مرد و ....

ديگه اينكه ما بايد براي هر كاري، اول تجربياتي مثل اين پيدا كنيم، تا از اون درس بگيريم؟
چرا نمي‌تونيم از قبل، پيش بيني يك همچين اتفاقاتي را بكنيم؟!