دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۱

امشب عجب شبي بود، نزديك 2 ساعت تو ترافيك بودم،تو اين ترافيك دعوام هم شد، مقصر هم من نبودم، طرف ورود ممنوع مي‌آمد طلبكارم بود، يك مشت زدم، يك مشت هم خوردم. (براي اولين بار تو عمرم دعوام شد. تا حالا از اين كارها نكرده بودم، وقتي به مادرم گفتم، داشت شاخ در مي‌آورد.) با يك پسره لات.
حالا برخورد مردم جالب بود، يكي شماره ماشين طرف را برام برداشت، يكي اون را گرفت، (اونها 3 نفر بودند و من 1 نفر.) يعد از دعوا هم كلي ملت اومدند من را دلداري دادند، يكي مي‌گفت چند دقيقه آرام بشين، تا حالت جا بياد و آروم بشي بعد راه بيفت، يكي ديگه هم مي‌گفت راهش اينه كه فردا بري كلانتري شكايت كني و ...
از همه با حالتر، يك نفر مست آمده بود من را نصيحت مي‌كرد. طرف اينقدر خورده بود، كه نمي‌تونست درست راه بره، نزديك 5 دقيقه هم با من حرف ‌زد تا مثلا من آروم بشم. حالا تو اون حالت من خندم هم گرفته بود، و بايد سعي مي‌كردم جديت خودم را حفظ كنم. بالاخره بعد از مدتی چراغ سبز شد و من از دست اون مسته نجات پیدا کردم، (مي گفت اونها جرا نداشتند به تو دست بزنند، اگر دست می زدند، خودم پدرشون را در می اوردم.)

چند نصيحت كاربردي:
1- هر وقت تو ماشين بوديد و دعواتون شد، اولين كاري كه مي‌كنيد اين باشه كه كليد ماشين را از رو ماشين برداريد، من كه از ماشين پياده شدم، يكي از اين 3 نفر اومد سوييچ ماشين را ورداشت، البته ملت كليد را از طرف گرفتند، ولي اين نكته را هيچ وقت فراموش نكنيد.
دومين نصيحت كاربردي، به هيچ وجه از ماشين پياده نشويد، هر چقدر به شما بد بيراه هم گفتند خونسردي خود را حفظ كنيد. و تو ماشين بشينيد.

این اولين تجربه من بود، امیدورام که آخرين تجربه من هم باشه.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۱

ديشب داشتم مقاله مسعود بهنود را ميخواندم. "نامه اي براي دوهزار سالگان"
آخر مقاله برام خيلي جالب بود.
"... حالا نامه اي را هم چهارده هزار مسلمان و يهودي در وانشگتن امضا کرده اند. آنها در هفته اي که گذشت تظاهرات بزرگي در مقابل کاپيتول برپا داشتند که با حضور هنرمنداني مانند پال سايمون شور و هيجاني يافت و گرماي ناگهاني هوا باعث شد که جلوه هاي تصويري تازه اي هم به چشم فيلمبرداران خبري بنسيند و در آن هزاران زن ومرد و پير و جوان رقصيدند و خواندند "عشق عشق و نه کشتار" و در اجتماعي که حضور روحانيون يهودي در آن چشمگير بود و تصاوير تکان دهنده اي از کشته شدگان در فلسطين و اسرائيل بر دست ها، نامه اي نوشتند و شعري بر اول آن ثبت کردند که مضمونش اين بود:
ما جهاني مي خواهيم که در آن مادري از مرگ فرزند شيون نکند
و خشم چنان دامن نگيرد که جان فدا شود
ما جهاني مي خواهيم که در آن آبروي عشق مصون ماند از گلوله تعصب.

نامه که "قطعنامه راهپيمايي عشق" نام گرفت وقتي خوانده شد، متنش را در ده بطري در بسته نهادند و به رودخانه پوتوماگ سپردند تا به دريا برساند تا از اين دوران به يادگار بماند. اين نامه آيا به مقصد مي رسد يا مي ماند براي دوهزار سالگان.
از خودم خجالت مي‌كشم، نمي‌دونم انسانيتم كجا رفته. 1 سري آدم را دارند تو فلسطين مي‌كشند، ولي عين خيالم نيست. نه كه عين خيالم نباشه. ولي خب كار خاصي هم نمي‌كنم. فقط تو دلم ناراحتم.
كمك هم كه نمي‌كنيم. اينقدر به كميته امداد و صداوسيما بد بين شديم، كه مي‌گيم اين پول آخرش سر از جيب يكي ديگه در مي‌آره.
تظاهرات‌هاي ضد صهيونستي كه اينجا انجام مي‌شه را با جاهاي ديگه دنيا مقايسه كنيد.
توي همه جاي دنيا همه گروهها، با همه عقايد شركت مي‌كنند. مردم بصورت خود جوش اين كار را انجام مي‌دهند. ولي اينجا اين اعتراضات فقط شده مخصوص 1 گروه خاص، با قيافه‌هاي خاص. كه همه بصورت دولتي برگزار مي‌شه، ولي مثلا مي‌خوان نشون بدهند كه اينجا هم مردمي هست. چند وقت پيش اخبار نگاه مي‌كردم، گزارش در مورد همسران پاسدار بود. كه آمده بودند براي اعتراض. همه چادر سياه پوشيده بودند، روي چادر هم مثلا كفن پوشيده بودند. حالا شما 1 نگاهي به خيابانوها بندازيد، ببينيد چند درصد از زنهاي ما اين ريختي بيرون مي‌آيند. آيا اينها نماينده زنهاي ما هستند؟!
آقايون هم، فكر كنم ديگه بسيج سازمان و نهادي ديگه‌اي نمانده باشه كه جلو سفارت فلسطين تظاهرات نكرده باشه. امروز هم هنرمندان تظاهرات كردند، ولي نمي‌دونم چرا هيچكدامشون شبيه هنرمندان نبودند. به قول يكي از دوستام، احتمالا اينها يك سري آدم به عنوان سياهي لشگر اونجا گذاشتند، اونوقت اين افراد هر روز با پرچم يك جا تظاهرات مي‌كنند و اعلام همبستگي مي‌كنند.
(البته امروز، تو روزنامه بنيان 1 عكس زده بود مربوط به اعلام همبستگي "زنان مستقل ايراني"، كه قيافه اونها شبيه مردم عادي بود. به گزارش ّ«مركز فرهنگي زنان»، تجمع همبستگي در مقابل سفارت فلسطين، اولين تجمع علني و مستقل زنان طي دو دهه گذشته بوده‌است.)
من فكر مي‌كنم بهترين كار صلح باشه،‌و بايد همه مردم تلاش كنند كه خونريزي به پايان برسه. ما هم بايد براي صلح تلاش كنيم, No More War.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۱

جاتون خالي، ديروز 1 دل درد درست حسابي گرفتم. دل درد از ظهر شروع شد. ولي بعدش 1 كم بهتر شدم و بعدازظهر رفتم تو 1 جلسه، نمي‌دونم ديروز چي شده بود، كه هيچ كس ماشين نياورده بود. منم با اين دل دردم تا همه را نرسوندم خانه، ول نكردم. موقع برگشتن، هم قيافه من ديدني بود هم رانندگي من. براي اينكه زودتر برسم همش لايي مي‌كشيدم. بطور عجيب غريب دلم درد گرفته بود، اينقدر دلم درد مي‌كرد. كه ماشين را جلو در خونه ول كردم، و برادرم ماشين را آورد تو خانه. شب هم، هم مهمون داشتيم، هم بايد مهموني مي‌رفتيم. جلو مهمونها كه نرفتم. از خير مهموني هم گذشتم، فقط بديش اين بود كه چون اونجا كه مي‌خواستيم بريم خيلي نزديك بود، هر 10 - 20 دقيقه 1 نفر مي‌آمد سراغم. كه بيا فقط بشين، همه سراغ تو را مي‌گيرند. اينقدر آمدن كه من از رو رفتم. بالاخره ساعت 11:30 بلند شدم و لباس پوشيدم رفتم 1 سر مهموني. نمي‌دونم چرا همه اينقدر اصرار مي‌كردند. همه مي‌دونستند كه حالم خوب نيست. ولي بازم دوست داشتند من را ببينند.
از دست خودم خندم مي‌گيره، پريشب با يكي از بچه‌ها صحبت مي‌كردم، به اون مي‌گفتم الان چند سالي هست كه من مريض نشدم. حالا فرداش اينجوري شدم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۱

ديروز (4/2/81) سرمقاله روزنامه رسالت اين عنوان را داشت. "همگرايي ملي، نقطه پايان جنگ سرد سياسی".

به قول يکي از دوستانم مي گفت يک سال اينها را گرفتند، بعد مي‌آيند مي‌گويند ببخشيد. شما نديد بگيريد. بگذريم از اينکه حدود 4-5 ميليارد تومان برای اين گروه از زندانی‌ها وثيقه گرفته‌اند. تازه اين جدا از حق العمل کارشناسی هست که حدود 6-7 ميليون تومان هست که آن را هم فقط به صورت نقد مي‌گرفتند. (حتي چک پول را هم قبول نداشتند.)
هنوز يادم نمی‌رود بعد از خواندن حدود 300- 400 صفحه اتهام، موقع دفاع متهمان که شد، به بعضی از زنداني‌ها از دادن کاغذ براي نوشتن دفاعيه جلوگيری کردند و گفتند قاضي خودش تشخيص ميده که شما چقدر بايد از خودتون دفاع کنيد. مگه مي‌خواهيد قصه بنويسيد که 100 صفحه کاغذ مي‌خواهيد. چند صفحه كاغذ برای شما کافی هستش. مي‌گفتن امكان اين را نداريم كه به شما كاغذ بديم.
يا تا روز قبل از دادگاه اتهامات خودشون را به اونها نگفتند. مي‌گفتند دستگاه فكس خراب شده و پيك هم نداريم كه براتون بفرستيم..
يا ....
به نقل از پشت شيشه هاي مات سياست روزنامه بنيان به تاریخ پنجشنبه 5 ارديبهشت 1381:

مبارک!
اکنون که "بر روشنفکران سیاسی ایران واجب است که قواعد و رفتارهای بازی در چارچوب دوره جديد را ترسيم و تنظيم نمايند." [مطلب مندرج در ستون "ازمطبوعات ديگر" همین صفحه و مطالب روزهای قبل همان جريده] مي توان نگاهي تازه به پشت شيشه هاي مات سياست انداخت، که اين روزها گاهي شفاف به نظر مي رسند: "دوره جنگ سرد سياسي" که گويا همان دستگيري ده ها نفر به اتهام براندازي به منظور برگرداندن آنها "به نقطه صفر" است به پايان رسيده؛ "واقعيات تلخ جهان بيرون" که احتمالا همان تهديدها و پيامهاي آمريکاست، چشمان گروهي را گشوده، و "همگرايي ملي تمامي نیروهاي فعال در عرصه سياسي" فرصت را براي همه کساني که پا را از مرزهاي قانون بيرون نمي گذارند فراهم آورده است.
ترجمان تصويری سياست جديد کشتيبان، عکسي از کار آمده است که در يکي از روزنامه ها که در آن آقای حداد عادل نماينده محترم مجلس در حال سلام و احوالپرسی با دکتر ابراهيم يزدی -که این روزها توسط روزنامه رسالت "دبیر کل نهضت آزادی" توصيف مي شود- به نمايش در آمده است.
گويا، مي توان پذيرفت "واقعيات تلخ جهان بيرون" کساني بي گناه را که سراسر سال گذشته را در زندان های انفرادی و زیر بازجويی برای اعتراف به براندازی به سر برده اند در سال 81 به "روشنفکران و سياستمداران فعال در عرصه سياسی" تبديل کرده است که "بايد از انقلاب و آرمانهای دينی" به کار گرفته شوند. از خوش شانسي دکتر ابراهيم يزدی بوده است که وقتي تصميم گرفت به رغم تهديد به دستگيري به جرم رهبري "گروه برانداز" به ايران برگردد، کشتيبان را سياستي ديگر آمده است.
سخن از "اجرای طرح عفو-[البته] در صحنه سياست- و گستردن چتر اغماض بر سر متهمان سياسي" هم که انشاا... وثيقه های 100 و 200 ميليون توماني را باطل و هزار و يک اتهام را به دوستي و اتحاد تبديل مي کند. مبارک است، هر چند شامل گنجي و باقي و نوری و دیگر آدم های متفرقه غیر مرتبط با این پروژه نشود!
پس از مدتها دكتر يزدي را ديدم، چند روز بود كه برنامه ريزي مي‌كرديم، كه با خانواده بريم ديدنشون، يك دفعه من دير ميرسيدم خانه، يك دفعه پدرم كار داشت و ... .
خدا را شكر حالش بهتره، ولي هنوز مريضي تو چهره‌اش نمايان هست. وقتي كه ياد گذشته‌ها مي‌افتم، مي‌بينم، كه اينها خيلي شكسته شده‌اند. وقتي كه نسل اونها را مي‌بينم، افسوس مي‌خورم. از اين افسوس مي‌خورم كه اين نسل دارند، يواش يواش به دوره پيري و از كارافتادگي مي‌رسند و ديگر نمي‌توانند بطور چشمگير فعاليت داشته باشند. و از طرفي ديگر به علت محدوديتهايي كه در اين سالها بوده،‌ نه از توانايي‌هاي آنها استفاده شده، و نه اينكه تجربيات آنها به خوبي‌ به نسلهاي بعدي انتقال داده شده. كه مجبور نباشيم تمام تجربيات آنها را از ابتدا تجربه كنيم.
انگار هميشه ما ايراني‌ها عادت كرديم، تا بزرگانمون را بعد از مرگشان ياد كنيم و خوبي‌هاي آنها را بگيم، و تا زنده هستند، فقط از آنها به بدي ياد مي‌كنيم.
ياد هفته پيش افتادم، كه مهندس سحابي در مراسم ختم پدرش صحبت مي‌كرد، و مي‌گفت: چند سالي بود كه پدرش مي‌خواست 1 مدرسه دخترانه بسازه، ولي هر دفعه به مشكلي بر مي‌خورد، موقع اين صحبتها به آقاي عارف(معاون اول رئيس جمهور) كه رديف اول نشسته بود نگاه مي‌كردم،ايشان فقط سر تكون مي‌داند. احتمالا تو دلش مي‌گفت، اين كه كار خاصي نبود، كافي بود مي‌امد پيش ما تا كارش را راه مي‌انداختيم.
تا قبل از اينكه دكتر سحابي فوت كنند، چقدر ايشان را اذيت كردند. چه اون زماني كه تو مجلس بود، و چه بعد از آن. ... مثل قضيه كهريزك. ولي وقتي ايشان فوت كرد، تازه همه يادشون افتاد كه ايشان چقدر مرد بزرگي بوده، و چه خدماتي انجام داده، و اون موقع بود كه يادشون افتاد كه حداقل بروند ديدن خانواده ايشان. جالبه حتي، شنيدم بازجوهاي مهندس سحابي هم رفتند ديدنشون و به ايشان تسليت گفتند.
خودمونيم، عجب مملكتي داريم ها.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۱

در مورد عشق، راستش تا به حال من عاشق نشدم، و سعي هم مي‌كنم كه عاشق نشم. خاطره خوبي از آدمهاي عاشق ندارم. معمولا عقلشون را مي‌گذارند كنار و فقط با دلشون تصميم مي‌گيرند. اين دلشون هم، بعضي وقتها به اونها حال مي‌ده، بعضي وقتها هم همچين مي‌زندشون زمين كه تا 1 سال نمي‌تونند از جاشون بلند بشوند.
البته كسايي هم ديدم كه عاشق شدند و به جاهايي هم رسيدند.
به نظر من اگر عشق واقعي باشه، موجب پيشرفت آدم مي‌شه،‌ و مثل 1 موتور آدم را به جلو هل مي‌ده. به نظرم عشق نبايد جلو آزادي آدم را بگيره و آدم ها را محدود كنه، (من كلا با هر چيزي كه آزادي افراد را محدود كنه مخالفم.)
يك چيز ديگه، اونم اين كه عشق، از اون دسته اعمالي هست، كه غير ارادي هست. آدم عاشق شدن و نشدنش خيلي دست خودش نيست. اگر وقتش برسه، خدا ممكنه همچين بزنه تو سرآدم، كه آدم مانند مجنون آواره دشت و بيابان بشه. با همه اين قصه‌ها هميشه سعي خودم را مي‌كنم،كه بيشتر عقلم را بندازم جلو و دنبال رو قلبم نشم.
فكر كنم آخر ويندوزم را عوض كنم، ديگه از دست، هنگ كردن كامپيوتر، موقعي كه كليد post را ميزنم ، خسته شدم.
فكر مي‌كنم اين بلاگر با اين برنامه ZoneAlarm من نمي‌سازه.
فعلا دارم offline مينويسم، تا هر وقت شد يواش يواش اونها را بزارم تو بلاگم.
امروز، همش تو فكر بودم،
اينقدر كه، به هواي اينكه، چراغ چشمك زنه، از ماشنيها راه گرفتم، و از خيابان رد شدم. موقع رد شدن، ديدم بعضي از مردم با تعجب به من نگاه مي‌كنند. تازه اون موقع بود كه فهميدم چراغ قرمز بوده و من از چراغ قرمز رد شدم.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۱

خب مراسم ختم دکتر هم به خوبی تمام شد. مثل اينکه هميشه کارهای ما ايراني ها بايد به دقيقه 90 برسه و بعضي از کارها در وقت اضافه انجام بشه، با اينکه کارها را از 2-3 روز قبل تنظيم کرده بودند. ولي بازم بعضی از کارها با تاخير انجام شد.
مراسم خيلي خوبي بود. چند سالي بود که از اين نوع سخنرانی ها خبري نبود.
سخران ها هم خيلی جالب بودند. سخنرانان بترتيب آقاي دکتر صدر حاج سيد جوادی، آقای مهندس محمد توسلي (متهم رديف اول پرونده نهضت)، آقای مهندس معين فر (وزير نفت دولت موقت و نماينده دوره اول از تهران)، آقای دکتر محسن کديور، و در آخر هم آقای مهندس عزت ا... سحابی (فرزند بزرگ دکتر سحابی، از اعضا شورای انقلاب، و متهم رديف اول پرونده ملي مذهبي ها)
کسانی هم که در اين مجلس شرکت کرده بودند جالب بودند،از مجلس؛ آقای کروبي (رئيس مجلس)، آقای دکتر خاتمی، آقای انصاری راد، آقای دعايي، آقاي ... نمايندگان کرد مجلس و ... بقيه را الان يادم نميآد.
کساي ديگري که برام جالب بود، مهندس الويري شهردار قبلي تهران، آقای دکتر عطاا... مهاجرانی، آقای اصغرزاده، آقای دکتر عارف معاون اول رئيس جمهور، آقای دکتر کمال خرازیِ، آقای دکتر عادلی؛ آقای ابطهی.
کسان ديگري هم آمده بودند، منتها من نديدمشون، يا الان حضور ذهن ندارم.
ميان صحبت ها هم از همه جالبتر صحبت آقای کديور بود. که صحبتهای آقای کديور روی سايت گويا هست
نکته جالب اين بود،وسط صحبتهای آقای کديور، وقتی صحبتها 1 کم تند شد، آقای خرازی بلند شد و رفت.
صحبتهای آقای کديور خیلی جالب بود،به نظر من دو قسمت جالب داشت، يکی در مورد اين بود ، ما که بانی گفتگوِ تمدنها هستيم، چرا نبايد در داخل کشور خومان بتوانيم گفتگو کنيم. (چراغي که به منزل رواست به مسجد حرام هست.)
دوم؛ امد يک مقدمه گفت در مورد اينکه دوست و دشمن بر اين اعتقاد داشتند که آقاِ دکتر سحابی آدم منصفی بوده. از آنجا که ايشان آدم منصفی هست، من قسمتهايي از .نامه ايشان به آقای خامنه ای را اينجا ميخوانم.

در آخر بعد از خواندن نامه آقای سحابی اين سوال را مطرح کرد و گفت:
از آنجا که سحابی هيچگاه از جاده حق و انصاف خارج نشد، واين صحبتی هست که همه قبول دارند. آيا مسئولان محترم امر درمواجهه با سحابی، خانواده سحابی و هم فکران ايشان جانب انصاف را رعايت کردند؟ جواب اين سوال با ملت منصف ايران.
مهندس سحابی هم در قسمتی از صحبتهاش گفت، که پدرم در اين 1 سال نيم آخر عمرش خيلی زجر کشيد و در اين مدت که من در زندان بودم و ايشان را نديدم به اندازه 10 سال پير شدند.

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۱

نمي دونم این ویندوز خونه ما چی شده> هر وقت که من متنی برای بلاگ مي نویسم و اون را که ميخوام پست کنم، دستگاهم هنگ ميکنه. فکر کنم بايد ويِندوزم را عوض کنم. اي وظعیت من را داره کلافه ميکنه.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۱

مراسم ديروز براي من كه خيلي جالب بود.
همه چيز با هم جفت و جور شد. قبل از مراسم، يكي از نگرانيهاي عمده در هيئت برگزاري مراسم، اين بود كه اگر جمعيت زياد شد، چگونه بايد جمعيت را كنترل كرد. اگر مردم يك دفعه شعار بر عليه حكومت دادند چي كار بايد كرد، اگر انصار حمله كردند چي مي‌شه و ...
اما به قول پسر عموم، اين مراسم نشان داد كه چقدر شعور مردم بالا رفته. مردم مي‌دونستند كه بايد چه شعاري بدهند و چه شعاري ندهند. و همه مي‌دونستند كه چطور بايد برخورد كنند.
نكته ديگري كه در اين مراسم بود، كيفيت افرادي بود كه در اين مراسم شركت كرده بودند. اكثر شركت كنندگان از افراد تحصيل كرده جامعه بودند.
تشييع جنازه كاملا ليبرالي برگزار شد. هر گروهي، براي خودش يكجور شعار مي‌داد. و هر كس مي‌توانست، با توجه به سليقه‌ خودش، در بين يكي از اين گروه ها حركت كنند و شعار مورد علاقه خود را بدهند.
در مجموع برنامه خيلي خوب بود. خيلي بهتر از اوني كه فكرش را مي‌كردم. خدا كنه كه عاقبت ما هم به خير باشه.
راستي وقتي، از سر خيابان فلسطين كه رد شدم، ياد خورشيدخانم افتادم، تو دلم گفتم، بهانه امروز خورشيد خانم هم جور شد. حالا حتما مي‌ره پيش پينكفلوديش و مي‌گه چون امروز تشييع جنازه بود. خيابانها بسته شده بود، برا همين من دير رسيدم.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱

امشب حسابي دلم گرفته، با اينكه مرگ حقه، ولي هنوز نمي‌تونم، خيلي با اون كنار بيام.
امشب دكتر را غسل دادند، من خيلي از اين مراسم خوشم نمي‌آد، براي همين اول مراسم،‌ رفتم دنبال كاري، و درست آخر مراسم برگشتم.
يك جورايي نسبت به اون حسوديم مي‌شه، دوست دارم اگر يك زماني، منم مردم، بقيه از من به نيكي ياد كنند.

اصلا يادم نمي‌ره، امسال شب 21 ماه رمضان، چگونه قرآن سر گرفت.با اينكه 96 سال از سنش گذشته بود، ولي فكرش خوب كار مي‌كرد. و با اين سن مطالعه مي‌كرد. ديشب كه رفته بودم توي اتاقش، روي ميز جلوي تختش، يك ذره بين بزرگ ديدم. اولش پيش خودم گفتم اين ذره بين اينجا چي كار مي‌كنه. بعد كه اومدم بيرون، يادم افتاد كه گفته بودند، اين آخريها چشمهاي دكتر خيلي ضعيف شده و از ذره‌بين براي مطالعه استفاده مي‌كنه.
با اين سن و سال دست از مطالعه برنداشته بود.الان ياد اين شعر افتادم:
ز گهواره تا گور دانش بجو
اگر اشتباه نكنم، داستانش تو كتاب فارسي سوم دبستان بود.

ديشب داشتم آلبوم عكسش را نگاه مي‌كردم، دنبال يك عكس براي بزرگ كردن مي‌گشتيم، يك سري عكس ديدم مال زماني بود كه تو فرانسه بوده، تاريخش 1935 بود. قبل از جنگ جهاني دوم.
(تقريبا پشت همه عكسها را نوشته بود، كه اين عكس كجا و چه سالي گرفته شده.(

بهتره بيش از اين ننويسم، چون همه چيز تو سرم قاطي باطي شده، االان چند روزه كه نتونستم بنويسم،
الان تمام موضوعات مختلف تو سرم قاطي شده، در مورد رفتار و منطق ايرانيها مي‌خواستم بگم، در مورد بلاگ اسلام شناسي، و ... .
تازه فردا صبح اول وقت هم بايد از خانه برم بيرون
بهتره كه برم بخوابم
اينم ماجراي جالبي هست

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۱

خب اينطور كه من شنيدم،‌قراره تشييع جنازه شادروان دكتر سحابي روز 1 شنبه ساعت 8:30 صبح از دانشگاه تهران باشه. اميدوارم كه روح ايشان شاد باشد.

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۱

امروز صبح با اين خبر از جا پريدم
دكتر سحابي امروز صبح ساعت 6، بر اثر خونريزي معده، در گذشت. تشيع جنازه ايشان،احتمالا فردا صبح از حسينيه ارشاد خواهد بود.

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۱

وقتی بلاگ ها را می خونم به بعضی ها خیلی حسودیم می شه. وقتی می بینم، یک عده چقدر راحت وقتی دلشون میگیره گریه می کنند.و خودشون را راحت می کنند. این شاید موحبتی باشه که خدا به بعضیها داده. راستش، فکر می کنم،...

فکر می کنم هر چی کمتر حرف بزنم بهتره.
نمی دونم اگر شما جای من بودید چه حالی به تون دست می داد. وقتی بشنید. نزدیک نیم ساعت تایپ کنید. اونوقت موقع پست کردن، که رسید، یک دفعه بلاگر قاطی بکنه. اونم امشب
امشب خيلي حالم گرفته شد.
نمي‌دونم براي چي كليد را تو ماشين جا گذاشتم. ساعت 11:30 كه مي‌خواستم برم خونمون. ديدم كليد را پيدا نمي‌كنم. بعد از يكم جستجو كاشف به عمل اومد كه كليد تو ماشين جا مونده.
در اثر نبود امكانات نتونستم در ماشين را باز كنم. هيچي مجبور شدم زنگ بزنم خونه.
بابام با همه خستگيش، كليد يدك ماشين را برام آورد. (خيلي خجالت كشيدم.) پدرم هر روز صبح حدود ساعت 7:30 مي‌ره بيرون. برا همين شبها زود مي‌خوابه.
اين هم از اون كارها بود كه من امشب كردم ها.
هنوز گوشام داغه و از سروصورتم عرق مي‌ريزه
عجب شب بدي بود.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۱

نمي‌دونم چرا اينقدر شب را دوست دوست دارم. شايد به خاطر سكوتش. و اينكه كسي نيست آرامش و خلوت من را به هم بزنه .

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۱

بازم 2-3 روز عقب موندم. هر كاري مي‌كنم كه به روز حركت كنم نمي‌شه (:
پريروز (12 فروردين) دوباره با دوستم رفتيم كوه، البته اين دفعه خانمش را هم برديم. كه ديگه خيلي از دست من ناراحت نباشه.
در ضمن اين دفعه، مجهز رفتيم. دفعه پيش بدون آمادگي قبلي رفته بوديم. يك دفعه من هوس كرده بودم كه بريم اون بالا. براي همين، هم خودم، هم دوستم. هر دو با كت و شلوار بوديم. اين دفعه علاوه بر اين كه لباسمون بهتر بود. چاي و آجيل و ... هم با خودمون برده بوديم. اون بالا توي اون باد خيلي چايي مي‌چسبه. دعا كنيد، كه امسال بتونم هر دوهفته، حداقل 1 بار برم كوه.

روز 13 فروردين، دوباره كلي حرف زدم. نزديك 5/2 ساعت. دارم به نتايج جالبي مي‌رسم. يواش يواش دارم مي‌فهمم كه چه بايد بكنم. راستي روز 13 هم عجب باروني مي‌آمد. كف بزرگراه مثل درياچه شده بود. و بعضي وقتها همچين آب مي‌پاشيد رو ماشين كه براي چند لحظه دنيا برام تيره و تار مي‌شد.

روز 14 فروردين، اولش كه يكم زياد خوابيدم. بعد هم رفتم شركت. خوشبختانه مشكل برنامه‌ام زود حل شد. سر نهار نشسته بوديم و به كوه نگاه مي‌كرديم. صحنه‌ خيلي باحالي‌ بود. يك لحظه كوه با همه عظمتش تو آفتاب بود. 2-3 دقيقه بعدش يك دفعه كوه بين ابرها گم مي‌شد.
تا بعد از ظهر همين‌جوري بارون مي‌آمد، اونم چه باروني. يكي از بچه‌ها تو شركت مي‌گفت كه، مثل اينكه فرشته‌ها كاري براشون پيش آمده و يادشون رفته شيرهاي آب را ببندند.
ساعت حدود 5:30 بود. داشتم با يكي از بچه‌هاي شركت در مورد وضع هوا صحبت مي‌كردم. يك دفعه چشمم به پنجره افتاد. يك دفعه يك ابر سياه در كمتر از 1 دقيقه كل آسمان را گرفت. ما كه از اين حالت جا خورده بوديم. يك دفعه شاهد يك تگرگ شديد بوديم. اولش باورمون نمي‌شد، كه داره تگرگ مي‌آد. من پنجره را باز كردم. و وقتي چند تا دانه يخ پيدا كردم.ديگه جاي هيچ شكي نبود.
در عرض چند دقيقه سطح كوچه سفيد شد. بقيه بچه‌ها كه شال و كلاه كرده بودند كه بروند، جرات نمي‌كردند كه با ماشين از شركت بروند بيرون. عجب هنگامه‌اي بود. همه كارمندان شركت مثل بچه‌ها جلو پنجره ايستاده بوديم و به تگرگ نگاه مي‌كرديم. من كه تا حالا همچين تگرگي با اين شدت نديده بودم. همش دلم براي اونها كه تو خيابان گير كرده بودم مي‌سوخت. نمي‌دونم اونها چي كار مي‌كردند. شايد تو اين هوا تنها كاري كه مي‌توانستند بكنند. شنا در سطح خيابانهاي آب گرفته بود.
تو همين فكرها بودم كه يك دفعه، يكي از بچه‌ها با نگراني اومد پيش ما، گفت خانمش قرار بوده كه بياد شركت. و براش خيلي نگرانه. هيچ راهي به نظرم نمي‌رسيد. اگر مي‌دونستم الان ممكنه تو كدوم خيابان باشه، همون لحظه راه مي‌افتادم كه اون را از اين تگرگ نجات بدم.
ساعت ديگه نزديك شش شده. تگرگ يكم سبك شده. به ارتفاع چند سانتي‌متر همه‌جا دانه‌هاي يخ نشسته. من يك جايي قرار دارم بايد برم، بلند شدم ماشين را از تو حياط بردارم. از وفتي كه وارد حياط شدم تا وقتي كه سوار ماشين شدم. فقط 10 ثانيه طول كشيد. ولي تو همين مدت كوتاه خيس و خالي شدم. تازه الانه كه عمق فاجعه را مي‌فهمم. برف پاك كن قدرت اين را نداره كه شيشه جلو ماشين را تميز بكنه. مجبورم چشم بسته ماشين را به قسمت سقف دار پاركينگ ببرم. بعدش هم با دست، يخها را از شيشه جلو و عقب ماشين پاك كنم. با اين يخها گلوله‌هاي برفي خوبي مي‌شد ساخت. فقط هيف كه اينجا نمي‌شه برف بازي‌ كرد. وسايلم را تو ماشين مي‌زارم و راه مي‌افتم.
تگرگ تقريبا قطع شده. سراسر خيابان وليعصر را آب گرفته. تو خيابان بجز چند نفر كه تازه اومدند بيرون. و چند تا ماشين. خيلي از كسي‌ خبري نيست. مثل اينكه همه رفتند مخفي شده‌اند. هر چي تو مسير مي‌رم صحنه‌هاي عجيب بيشتري‌ مي‌بينم. ماشين مثل روزهاي برفي روي يخ هي سر مي‌خوره. تو خيابان شيخ بهايي بالاتر از آس‌ب‌ از تپه بغل كلي خاك و سنگ وسط شيخ بهايي ريخته و يك ماشين هم اونجا متوقف شده. (بخاطر برخورد سنگ) ولي راننده نداره.
وارد بزرگراه همت مي‌شم. اينجام مثل درياچه مي‌مونه. اصلا نمي‌شه تند رفت. همين جوري هم حدود چند متر آب به اطراف پخش مي‌شه.
هر جور كه هست خودم را به موقع سر قرار مي‌رسونم. كارم خيلي طول نمي‌كشه. تازه ياد يكي از دوستام مي‌افتم. قرار بود كه از شمال بياد تهران. سريع به اون زنگ مي‌زنم. خانمش گوشي را برمي‌داره. مي‌گه برنامه اون ها عوض شده و رفتند پيش عموش. احتمالا فردا بر مي‌گردند تهران. خيالم راحت مي‌شه.
ياد بازي استقلال مي‌افتم. به نظرم مي‌آد كه تو اين هوا، بازي برگزار نشه. مي‌زنم راديو ورزش. گزارشگر با تعجب اعلام مي‌كنه 7-8 نفر با سطل دارند، آب وسط زمين را خارج مي‌كنند. پيش خودم دارم قيافه بازيكنهاي تيم كره‌اي را مجسم مي‌كنم. مطمئنم تا حالا همچين صحنه و همچين تكنولوژي، براي خالي كردن آب زمين فوتبال نديده‌اند.
بايد به يكي ديگه از بچه‌ها را ببينم. مي‌رم خانه اونها. خانمش كاپشن پوشيده. مي‌گه كه ظهر تو بارون گير كرده بوده. دوستم مي‌گه زودتر بيا تو، داره بازي فوتبال نشون مي‌ده خيلي بازي با حالي هست.
تا حالا تو عمرم همچين بازي نديده بودم. اينقدر مي‌خندم كه از چشام اشك مي‌آد. شما مجسم كنيد، طرف كلي دورخيز مي‌كنه و به توپ ضربه مي‌زنه، كه بره تو گل، ولي تنها توپ چند متر حركت مي‌كنه. و همون جلو مي‌افته. يا .... قيافه بازيكنها هم خيلي ديدني بود. انگار همه بازيكنها داشتند توي باتلاق غرق مي‌شدند كه يك عده رفتند اونها را از اون وسط نجات دادند و اونها را از همونجا با همون وضع آوردند كه فوتبال بازي كنند.
همون طور كه داريم فوتبال نگاه مي‌كنم، مشكل برنامه دوستم را حل مي‌كنم. از خانه زنگ مي‌زنند. كه زودتر بيا خانه، قراره عموم بياد خانه ما. خانم دوستم داره شام را آماده مي‌كنه، كه من معذرت خواهي مي‌كنم. مي‌گم كه نمي‌تونم بايستم. توي اين هفته، دفعه دوم هست كه دعوت اين دوستم را براي شام رد مي‌كنم. البته دليلم موجه هست. خودش هم مي‌دونه.
ساعت حدود 9 است كه مي‌رسم خانه. عموم هم، يكم بعدش مي‌آد. اين عموم دقيقا 1 ساله كه تنونسته بياد خانه ما. عموم براي اينكه مدت زيادي نبوده، يك سري سوالات مختلف مي‌كنه، كه از وضعيت و اوضاع مختلف سر در بياره. به نظرم، بعد از 1 سال، و بعد از اون همه مشكلات كه عموم در سال پيش داشته، يكم پير شده، و يكم بيشتر فكر مي‌كنه.

همش نگران هستم كه ما ها نتونيم از تجربه اونها استفاده كنيم. و مجبور بشيم كه كلي وقت صرف كنيم. تا مثل اونها بشيم.
بعد از ديدن فيلم، تازه مي‌رم، مي‌شينم پاي كامپيوتر. اول يكم خبرها را مي‌خونم. دلم براي فلسطينيها مي‌سوزه، ولي فعلا از دست من كاري بر نمي‌آد. مي‌رم سراغ بلاگها،‌ چشمم به بلاگ اژدهاي‌شكلاتي مي‌افته. از اين كه يك اژدهاي ديگه، تو بلاگ پيداش شده خوشحالم. كنجكاويم گل مي‌كنه كه ببينم اين اژدهاي خوشمزه چي مي‌گه.
...
امروز چقدر حرف زدم. هنوز كلي اتفاقات ديگه مونده،‌ ولي اگر شد بعدا مينويسم. ديگه حوصله ندارم. فكر كنم برادرم هم اونور دست به گل آب داده بايد برم سراغش.

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۱

ديروز رفته بودم خونه يكي از دوستام عيد ديدني، تقريبا 2 ساعتي داشتم با اون بحث مي‌كردم. (بنده خدا خانمش، فكر كنم سرش از دست من و شوهرش درد گرفت، آخه خيلي حرف زديم، اونم اكثر اوقات نشسته بود و فقط ما را نگاه ميكرد، هر كاري هم كردم كه اون رو هم آلوده كنم و به بحث بكشم، نشد كه نشد.) همين جور كه داشتيم صحبت مي‌كرديم، صحبتمون به هويت ايراني و تاريخ ايران رسيد. يك دفعه ياد بلاگستان افتادم.
آقاي خاتمي، 5 سال پيش آقاي مهاجراني را به عنوان وزير فرهنگ خودش انتخاب كرد و اون انتخاب داره امروز ثمر مي‌ده.
5 سال پيش كه آقاي مهاجراني انتخاب شد، يك دفعه خيلي از كتاب‌ها كه اجازه تجديدچاپ يا چاپ نداشتند، چاپ شدند. و اين كتابها مانند خوني در بدن تشنه اونها كه بدنبال كتاب بودند جريان پيدا كرد. و امروز بعد از گذشت 5 سال اثر اون را مي‌تونيم تو همه نوشته‌ها ديد. از نوشته پدرام كه مربوط به نسل سوخته هست شروع كنيد تا نوشته‌هاي تلخون، ندا، دندانپزشك و هودر و ... كه تقريبا مال يك دوره بعد هستند. بعدش نوشته پينك‌فلوديش، خورشيدخانم، آذرآينه و خانم‌گل و ... كه موقع انتخابات رياست جمهوري(2خرداد)، سالهاي اول دانشگاه بودند. تا نوشته‌هاي دخترك شيطون كه اون موقع راهنمايي بوده. همه همه تحت تاثير كتابها و روزنامه‌ها و ادبياتي هستيم كه بعد از 2 خرداد بيرون آمد. با اينكه خيلي از ما از آقاي خاتمي و كارهاي اون نااميد هستيم، ولي به نظرم مي‌رسه كه كارهاي اون داره ديگه ثمر مي‌ده. و امروز اين دنياي بلاگستان يكي از ثمرات مطالعه همون كتابها، روزنامه‌ها و مقالات و ... هست.
اميدورام كه بتونيم از آنچه كه بدست آورديم، به خوبي دفاع كنيم و اون را از دست ندهيم.

نمي‌دونم چرا فكر مي‌كنم امسال، سال خيلي خوبي هست.

خب به سلامتي، دوباره اين پينك فلوديش هم زنده شد. (:
به نظر من تا وقتي كه زنده‌ايم، بايد از اين زندگي استفاده كنيم. با اين كه مي‌گن ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است. ولي زمان از دست رفته را به هيچ وجه نمي‌شه جبران كرد. هر لحظه را كه از دست بدهيم، ديگه تا آخر عمر نمي‌توانيم اون را جبران كنيم.
پس بيام از لحظه‌هاي زندگي حداكثر استفاده را بكنيم و به خاطر صحبت اين و اون،‌ اين فرصتي كه داريم، از دست نديم. چون معلوم نيست كه بتوانيم اين فرصتهايي كه الان بدست مي‌آوريم بعدا جبران كنيم.