سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۰

هنوز نتونستم ماشين قبلي را فراموش كنم، بنده خدا خيلي ماشين وفاداري بود.
بعضي وقتها فكر مي‌كردم كه يك ارتباطي با اون برقرار كردم. :)
هر وقت، مي خواستم با كسي كورس بزارم، و ماشين طرف مقابل خيلي سريعتر بود، شروع مي كردم به التماس كردن كه لطفا تندتر برو، معمولا هم به من جواب مي‌داد. (تو اين سالها فكر كنم فقط چندبار نتونستم، كه جلو بزنم، كه اون هم تقصير من بوده، نه ماشين.
يك شب قبل از اينكه بخواهيم بفروشيمش، رفته بودم بيرون، اينقدر تو فكر بودم كه 2-3 دفعه نزديك بود تصادف كنم.
اين هم يك مدلشه ديگه

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۰

اين چند روزه، اكثر وبلاگ ها را غم گرفته.
از پر يشب تا حالا، برادر همسايه يكي ديگه، از دوستام هم تو هواپيما بوده، تازه 5 شنبه كه رفتم شركت فهميدم كه داماد، همسايه بالايي هم تو هواپيما بوده.
....
امروز هم مراسم ختم يكي از اونها بود كه جنازه اون پيدا شده :(
خدا به همه خانواده ها صبر بده.
اكثر كسايي كه تو هواپيما بودند آدم هاي متخصص بودند. فقط 7-8 تا دكتر متخصص توي هواپيما بودند.
شب 5شنبه يكي از دوستام را روي خط ديدم، مي‌گفت كه برادر دوستش تو هواپيما بوده. و اون خيلي پسر خوبي بوده. و ...
دوستم قبول نمي‌كرد كه اون مرده و همه‌اش مي‌گفت كه برادر دوستم حتما بر مي‌گرده!

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۰

امروز بالاخره ماشين را فروختيم.
من كه از اون ماشينمون خيلي خاطرات خوبي داشتم. از صبح همش ياد اون هستم.
از ديروز كه اسامي كشته شدگان را اعلام كردند، آروم و قرار ندارم.
ديروز صبح از شركت به من زنگ زده بودند و سراغ من را مي‌گرفتند. (ديروز از اون روزها بود كه غيبم زده بود.)
وقتي رفتم شركت ديدم كه 2 تا از هم كلاسي‌هاي بچه‌هاي شركت توي اون هواپيما بوده كه سقوط كرده، فهميدم تمام اين تلفنها برا اين بوده كه خبر بيشتري از من بگيرند. ولي من هم هيچ خبري نداشتم.
امروز ظهر كه وب لاگ خورشيد خانم را ميخوندم، ديدم كه يكي از دوستاي اون هم در اين هواپيما بوده.
شب هم وب لاگ پينك فلويديش را ميخوندم، ديدم اون هم يكي از دوستاش را از دست داده، يكي از دوستان داندانپزشك هم اونجا بوده، راستش من خودم هنوز جرات نكردم كه ليست اسامي را بخونم، چون ميترسم به اين آمار بازم اضافه بشه.
تو كشور ما جان آدم ها اصلا ارزشي نداره، اگر اين اتفاق توي يك كشور اروپايي يا آمريكا اتفاق افتاده بود. الان همه مسئولين اونجا را به چارميخ كشيده بودند كه چرا اجازه دادند، كه اين هواپيما كه اشكال داشته پرواز كنه، ولي توي كشور ما سقوط هواپيما و كشته شدن سرنشيناش يك امر عادي شده.
راستي يك چيز جالب بگم. امروز سوار تاكسي شده بودم، راننده در مورد پيدا شدن اجساد، سرنشينان هواپيما از من سوال كرد. به اون گفتم به علت خراب بودن هوا، هنوز نتوانستند اون ها را پيدا كنند.
راننده يكم متفكرانه فكر كرد، و بعدش گفت: هواپيما كه نمي‌تونه توي اين هوا بره اون بالا بايسته، چرا از اين جرثقيل‌هاي آتش نشاني استفاده نمي‌كنند. يكي از اونها را ببرند اونجا بعد از اون برند بالا اونها را بيارند پايين، اين را كه گفت، من خوشكم زد. كلي پيش خودم فكر كردم تا فهميدم منظور اون چي هست. بعد به اون گفتم: اون نردبونـها حداكثز 60-70 متر هست. ولي ارتفاع اون كوه حداقل 2000-3000 متري هست. تازه بعدش مي گفت كه يكي از مسافرش گفته كه يك گروه خبرنگار رفتند اون بالا فيلم گرفتند. و ...
آدم بعضي وقتها حرفهايي مي‌شنوه كه فقط مي‌تونه شاخ در بياره.

سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۰

خب بازم طبق معمول، يكي دو روز نتونستم بنويسم
شنبه با يك نفر داشتم صحبت مي‌كردم، به من گفت: ببين ما ممكنه كه با همه اين دولت مردها بد باشيم، ولي اگر كسي به كشور ما حمله بكنه، تمام اين بچه سوسول ها هم كه به اينها فحش مي دهند هم مي‌روند به جبهه.
با اين كه من اولش به اين صحبت يكم شك داشتم، ولي يكشنبه شب، وقتي كه كانال 3، سرود «اي ايران» را پخش مي‌كرد(نسخه اصلي ) و پشت صحنه هم صحنه هايي از دماوند و آرش كمانگير - صحنه هايي از انقلاب مشروطيت و ... ناخودآگاه دلم لرزيد، پيش خودم گفتم: فردا خيلي شلوغ مي‌شه.
وقتي به تاريخ هم نگاه مي‌كنيم.مي‌بينيم در طول تاريخ ممكنه كه مردم خيلي وقتها، از دست حاكمان، دل خوشي نداشتند، ولي هميشه تمام سعي خودشون را كردند كه كشور حفظ بشه، و اين مرزها كه امروز كشور ما داره، با چنگ چندون حفظش كرديم.
(ياد دليران تنگستون مي‌افتم)
مي دونم اگر بازم كسي تماميت ارضي كشورمون را تهديد كنه، بازم همه وارد صحنه مي شوند. ممكنه امروز يكسري بگويند كه، گاشكي آمريكا بياد و ما را از دست اين آخوندها راحت كنه، ولي وقتي آمريكا بياد، همين افراد اولين افرادي هستند كه مي‌روند به جبهه، و همه مي‌شوند، جز دشمنان خوني آمريكا.
شنيدم آمريكا قول 3 تا جزيره را به امارات داده، امارات هم قول داده كه امنيت خليج را بطور كامل تامين كنه.
نميدونم، آيا مي‌دونيد كه چرا اين 3 جزيره (تنب بزرگ، تنب كوچك و ابوموسي) اينقدر مهم هست؟
تو خليج فارس، سمت امارات صخره اي است و سمت ايران شني، تمام كشتي‌هاي بزرگي كه مي‌خواهند از تنگه هرمز عبور كنند، مجبورند كه از بين اين 3 جزيره عبور كنند. هر كشوري كه اين 3 جزيره داشته باشه، كنترل تنگه هرمز، و تمام نفت كشهايي كه از اون عبور مي‌كنه رادر دست داره. (اين امتياز خيلي بزرگي هست.)
به هر حال اگر آمريكا حمله بكنه، اتفاقات توي منطقه خيلي پچيده خواهد شد.
راستي امروز 22 بهمن، شلوغ تر از سالهاي پيش بود، خاتمي هم نسبتا خوب صحبت كرد، گرچه من از اين اصطلاح «مردم سالاري ديني» اصلا خوشم نمي‌آد.( به نظرم خيلي معني نداره.) و خاتمي چندبار تو صحبتهاش از اون استفاده كرد.
راستي يك چيز ديگه، امروز وقتي مراسم تظاهرات را از تلويزيون نشون مي‌داد، و همه همش شعار «مرگ بر ...» مي‌دادند، پيش خودم گفتم: مي‌شه يك زماني برسه كه ما توي تظاهراتهامون به جاي شعار «مرگ بر ...»، شعار براي «صلح» بديم. به نظر شما مي‌شه؟

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۰

امروز با يكي از دوستام و خانمش رفتيم سينما، فيلم «بماني»، از كارهاي داريوش مهرجويي.
ماجراي فيلم، در مورد دخترهايي بود كه در شهرهاي مرزي زندگي مي كنند. و از اين ميان داستان زندگي 3 تا دختر را كه با هم دوست بودند را به همراه خانواده هاشون به نمايش گذاشته بود.
داستان با اولين دختر شروع مي‌شه كه قاليباف هست و يك سرباز از اون خوشش مي‌آد و مي خواد بره از اون خواستگاري كنه. ولي به دختره شك مي كنند و ....
دومي از چوپان دهشون خوشش ميآد، ولي اون را به خاطر پول و اينكه 3 سالي اجاره ندهند، به يك فرد 70 ساله مي دهند.
كه ....
سومي هم كه دانشجوي پزشكي هست. چون پدرش مخالف ادامه تحصيل اون هست، اون را تو خانه زنداني مي كنه. ......

جالب اينكه، تو اون منطقه با اينكه آمار خودسوزي خيلي بالاست، ولي حتي يك بيمارستان تخصصي در اونجا وجود نداره، و بايد كساني كه سوختگيشون جدي هست، به اهواز برده شوند.
خانم دوستم كه يك مدتي توي بيمارستاني در سرپل ذهاب كار كرده بوده مي گفت: اونجا حداقل روزي يك دختر خودسوزي مي كرد.
مي گفت اونجا مده، تا اتفاقي مي افتاد، پسرها سموم كشاورزي مي خوردند و دخترها هم خودسوزي مي كردند.
وقتي از سينما آمدم بيرون پيش خودم فكر مي كردم: مي‌شه يك روزي بياد و اون روز ديگه شاهد اين نباشيم كه هيچ دختري خودش را بسوزونه؟
تازه دارم مي فهمم كه چرا خيلي از دخترها، از خونه هاشون فرار ميكنند و به شهرهاي بزرگ مي‌آيند. و توي اين شهرها حاضر هستند، به هر كاري تن بدهند، ولي حاضر نيستند به خونه هاشون برگردند.
آيا مي شه روزي شاهد اين باشيم كه اين سنتها، ديگه تو كشور ما نباشه؟

پ.ن.: اول داستان 3 دختر را كامل نوشته بودم، ولي ديدم ممكنه يك عده بخواهند كه بروند فيلم را ببينند، برا همين اون قسمت را از ياداشتم حذف كردم.

جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۰

اين هفته خيلي سرم شلوغ بود، و شبها وقتي مي‌امدم خونه از بس كه خسته بودم، از هوش مي رفتم.
و شبهايي كه بيدار مي موندم، اصلا حوصله نوشتن نداشتم .
خانم يكي از دوستام هم مريش شده بود، مجبور شده بود خانمش را ببره بيمارستان، يكي، دو شب هم به اين دوستم سر زدم كه تنها نباشه.
تو اين بيمارستان ها هم چه اوضاعي هست ها، آدم تا داخلش نباشه نمي فهمه، بنده خدا اون مريضهايي كه اونجا هستند. حلا بگذريم از اينكه تو اين بيمارستان ها چقدر پول مي گيرند و چقدر مريضها كه پول ندارند كه حساب بيمارستان را بدهند.

با اينكه هميشه مي گم زندگي زيباست، ولي به نظر ميرسه گاهي وقتها زندگي كردن يكم سخت هم مي شه .

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۰

مثل اينكه اين خورشيد خانم خيلي به كامپيوترش وابسته هست، از غم مريضي كامپيوترش خودش، هم مريض شده، اميدوارم كه هر چه زودتر حال، هر جفتشون خوب بشه، و زودتر شروع بكنه به نوشتن.
من خودم از مشتري هاي پروبا قرص نوشته هاي اون هستم، و هميشه سعي مي كنم اونها را بخونم، (فكر مي كنم نصف كسايي كه وب لاگ مي نويسند،‌با نوشته هاي همين خورشيد خانم گول خوردند و يك وب لاگ برا خودشون درست كردند.
از پريروز تا حالا كه بوش ايران و كره شمالي و عراق را تحديد كرده، اوضاع يكم عوض شده. بعضي ها يكم آروم تر شده اند.
درسته كه هنوز شاخ و شونه مي كشند، ولي باز توي صحبتهاشون خيلي از چيزها را مراعات مي كنند.
امروز هم كه باز كالين پاول و جك استراوا صحبت كردند، روي صحبتهاي بوش تاكيد كردند و گفتند كه صحبتهاي بوش درست بوده، و
جک استرا، وزير خارجه بريتانيا، گفت: «بريتانيا پيامهای صريحی برای بخشهايی از حکومت ايران، درباره انجام اقداماتی که آن را غير قابل قبول می دانيم، خواهد فرستاد.» اين صحبتها نشون ميده كه انگليس هم ادعاهاي آمريكا را پذيرفته.
يك چيز جالب ديگه هم براي من، لحن صحبتهاي رئيس دوماي روسيه بود كه تا ديروز آمريكا را محكوم مي كرد، امروز گفت كه آمريكا بايد مدارك خود را براي اثبات صحبتهاي خودش در مورد ايران ارائه بكند.
توي داخل كشور هم اوضاع با حال نيست، از يك طرف اعتراض معلمها هست، از يك طرف ديگه دعواي مجلس و دولت با قوه قضاييه.
صحبتهاي سه شنبه كروبي خيلي تند بود، هركس غير از كروبي اين حرفها را زده بود، تا حالا خدمتش رسيده بودند.
الان كه دارم به اتفاقات يكي، دوماه اخير نگاه مي كنم، مي بينم كه داره اتفاقات زيادي مي افته، خيلي سريع و پشت سر هم. بعد از دوم خرداد، خاتمي و دوم خردادي ها چرخ اصلاحات را هل مي دادند، ولي از حالا به بعد مثل اينكه خود مردم مي خواهند اين كار را به انجام برسانند. تو قضيه معلمها، نه راستي ها را راه دادند، نه دوم خردادي ها رو.

جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۰

ديشب رفته بودم بدرقه دختر عموم،
دختر عموم ميخواست براي ادامه تحصيل بره آلمان. تو صف كه وايساده بودم. چند تا از بچه هاي دانشكده را ديدم، بعد از پرس و جو فهميدم كه اونها هم اومدند بدرقه يكي از بچه هاي دانشكده.
جالبه تو 1 سال گذشته، من هر وقت اومدم فرودگاه، بدرقه يك نفر، يكي از بچه هاي دانشكده رو ديدم كه داره مي ره خارج. نمي دونم اين كشور تا كي مي تونه به همين شكل ادامه بدهد. معمولا كسايي هم مي روند كه از همه كارشون درست تر هست.
نمي دونم اين رفتن ها كي اثر خودش را تو كشور نشون ميده، هر كدام از اينها كه مي روند خارج، مثل خوني هست كه از كشور خارج مي شه، مي دونم كه بالاخره ، اين مشكل اثر خودش را تو كشور نشون ميده.
تازه با هركس كه صحبت مي كني، دنبال يك راهي هست كه بره.
هر وقت كه به اين موضوع فكر مي كنم. پيش خودم مي گم، خدا عاقبت ما را بخير بكنه.
بازم طبق معمول، 2-3 روز عقب افتادم بايد اتفاقات چند روز گذشته را بنويسم .
3 شنبه رفتم، دنبال آماده كردن ماشين.
فكر كنم اين دفعه، ديگه بعد از 2-3 سال كه مي خواستيم اون رو رد كنيم، حتما ردش كنيم بره، منكه از اين ماشين خاطرات خيلي خوبي دارم، مي دونيد تازگي تعداد ماشين ها تو پاركينگ يكم بالا رفته، هر دفعه كه يكي از اونها را بخوايم برداريم، بايد چند تا ماشين را تكون بديم. كه اون ماشين در بياد. (وظيفه اين جلو عقب كردن ها همش با من هست)
يادش بخير، يك دفعه اون اوايلي كه گواهينامه گرفته بودم، رفتم چندتا از دوستام را تو شهرك آپادانا برسونم. موقع برگشتن پام را تا آخر روي گاز گذاشتم و وارد بزرگراه شيخ فضل ا... شدم، يك وانت سيمرغ جلوم حركت مي كرد، و نميگذاشت من از خط سبقت رد بشم (جلو ديدم هم گرفته بود)، من هم پام رو گذاشتم رو گاز و يك هو فرمون دادم سمت راست، چشمتون روز بد نبينه، يك دفعه ديدم يك ميني بوس روي پل محمدعلي جناح ايستاده، و داره مسافر پياده مي كنه، حالا حساب كنيد كه سرعت من به 110 تا رسيده و فاصله من با ميني بوس فقط 30-40 متر بود.
در اون لحظه فقط پام را گذاشتم رو ترمز و فرمان را دادم به سمت چپ، چرخهاي ماشين قفل شد، و من اومدم به سمت گاردريل وسط، دوباره فرمون را گردوندم و دوباره اومدم به سمت راست، از اينجا به بعد من همين طوري فرمان رو مي چرخوندم و ماشين هم براي خودش وسط بزرگراه مي چرخيد. ماشين درست 30 سانتي متري لبه پل بغل گاردريل ايستاد، تمام ماشين ها تو بزرگراه ايستاده بودند. منظره جالبي بود، وسط بزرگراه به خاطر جاي چرخهاي ماشين، يك ستاره تشكيل شده بود. و همه ماشينها با چراغ هاشون اون رو روشن كرده بودند. اولين نفري كه به من رسيد، گفت دمت گرم، چطوري ماشين رو نگه داشتي. يادم مي آد من فقط به اون يك لبخند زدم. و بعد از يك نگاه سريع كه دور و بر ماشين كردم سوار ماشين شدم و از اونجا رفتم. تا 10 سانتيمتر بغل لاستيكها ساييده شده بود. تا يك هفته بوي لاستيك تو دماغم بود.
تازه يكي ديگه از دوستا م كه بغل دستم نشسته بود. از ترس ، از بس محكم به صندلي چنگ زده بود، كه از انگشتش خون مي امد. بعد از اون ميخواستم برم جايي، اول از همه اومدم ماشين رو جلو در پارك كردم، و خودم و دوستم پياده رفتيم.
البته اين جريان يك فايده داشت. اون هم اين بود كه من 3-4 ماهي آرومتر رانندگي كردم. و از اون تاريخ به بعد. هيچوقت اگر از سمت راست ديد نداشته باشم. از اون طرف سبقت نمي گيرم.
گفتم ترس، ياد يك خاطره ديگه هم افتادم.
يك شب ساعت 3 داشتم از بزرگراه چمران مي آمدم پايين،(حدودا 1 سال بعد از جريان چرخيدن) اون موقع ها به طور معمول من تو بزرگراه ها هميشه بين 130 تا 150 راه ميرفتم.
اون شب ويرم گرفته بود كه ببينم ماشين بالاخره چقدر مي تونه تند بره.
پام رو گذاشتم روي گاز، كيلومتر شمار ماشين ما تا 200 بود. وقتي 200 را رد كردم، يك لحظه صورت يكي از رفيقام را كه بغل دستم نشسته بود را ديدم. بنده خدا ، دو دستي صندلي را چسبيده بود، و خيلي داشت زور مي زد كه يك موقع به من حرفي نزنه كه من فكر كنم ترسيده.
وقتي ديدم اينجوره، يكم سرعت را كم كردم،
از اون روز به بعد، سرعت من تو بزرگراه ها هميشه بين 130 -180 بود، هر بار كه از بزرگراه ها رد مي شدم، لااقل يك بار سرعتم به 180 مي رسيد.
همون زمان ها بود كه اين ماشين ما خراب شد. و تقريبا 2-3 سالي خونه خوابيده بود و من ديگه سوار اين ماشين نمي شدم.
اون يكي ماشينمون هم، هر كاريش مي كردم، بيشتر از 150 تا نمي رفت. فقط يك دفعه تو سر پاييني با كلي زور و زحمت سرعت اون ماشين را به 160 رسوندم ، كه تازه بعد از اون پشيمون شدم. (چون ماشين واقعا داشت پرواز مي كرد.)
بگذريم، بالاخره اين ماشين را هم بايد با اين همه خاطره رد كنيم بره.